اسير بيدادگر (قسمت چهاردهم)

اسير بيدادگر (قسمت چهاردهم)
محسن عباسلو، کانون آوا، بیست و ششم سپتامبر 2007
این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.
پس از اتمام حرفهاي مسعود رجوي ، مريم قجر عضدانلو شروع به صحبت كردن نمود.
وي ميگفت : مبارزه ما با رژيم آخوندها كاملاً جدي است و ما در اين راه دهها هزار خون داده ايم ( معلوم نبود خونهائي كه در راه آزادي وطن ريخته شده بود چه ارتباطي به قاتلين آزادي داشت.)و بر سر مسئله مبارزه با آخوندها با هيچ كس و هيچ چيز هم شوخي نداريم. ما نميتوانيم اين را بپذريم كه هر كس از راه رسيد درون مناسبات ما شورش و اغتشاش راه بيندازد. اين براي سازمان اصلاً قابل قبول نيست. اما اشكالي ندارد چونكه ما ميدانيم تو گول چندتا بد خواه سازمان را خورده اي و پيش خودت فكر ميكردي كه راه درست همين است.
اما بعد از اين بيشترمواظب خودت و دورو برت باش. همه چيز را فراموش كن وضوابط مناسبات را رعايت نما و گوش به فرمان فرمانده هانت باش. اگر واقعاً ميخواهي با ملاها مبارزه كني بايد دستانت را در دست سازمان بگذاري و از اين سازمان دفاع كني همانطور كه مسعود گفت ضرر نخواهي كرد.
من و مسعود نيز به فرمانده هان و مسئوليني كه درگير قضيه تو بوده اند دستور داديم كه هر كار را كه تابه حال انجام داده اي ناديده بگيرند. و حرفها وناسزاهائي را كه به ما داده بودي را هم فراموش كنند.( مثل اينكه همه چيز برعكس شده بود اين من بودم كه مورد آماج ركيك ترين فحشها و ناسزاها از طرف مسئولين قرار ميگرفتم.)
همانطور كه گفتم اشكالي ندارد ما اين عملكردهاي تو را ميگذاريم پای حساب جواني و بي تجربگي تو. پس قول بده از اين پس بيشتر در خدمت اهداف سازمان باشي.
از حرفهاي آقا مسعود و مريم بانو همين حرفها يادم مانده است.من در جواب روضه خواني آنان پاسخ دادم چشم برادر و چشم خواهر هر چه شما بگوئيد من همان را انجام ميدهم. اما واقعاً اين حرف دل من نبود. ايستادن در برابر افرادي كه مسئول مستقيم وضعيت اسفناك درون تشكيلات فرقه بودند خيلي سخت و دشوار بود آن هم در شرايطي كه نميتوانستي حرف واقعي ات را بزني ويا اينكه قادر باشي كاري انجام دهي.
من ديگر طاقت نداشتم بيشتر در برابر آنان بايستم. صالح فرمانده يگانم گفت برادر ما ديگر بايد برويم. مسعود رجوي گفت : باشد برويد اما هواي اين جوان را داشته باشيد به او فرصت كافي را بدهيد كه جبران گذشته هايش را بكند. برويد خدا نگهدارتان.
صالح مرا كنار كشيد و سوار بر خودرو كرد و دوباره مرا به واحدي كه در آن مسقر بودم برد.
در بين راه صالح ميگفت : اين چه طرز برخورد با برادر و خواهر بود. ماها آرزو ميكنيم كه پس از مدتها بتوانيم برادر را ببينيم و حرفهاي او را بشنويم اما تو اين سعادت و شانس را داشتي كه برادر شخصاً خود تو را مورد خطاب قرار دهد اما تو اينطور بي ادبانه برخورد كردي، شرم كن.
من جواب دادم :‌مگر من حرف بدي زدم و يا اينكه حرفهايم غير واقعي بود كه شما ناراحت شديد ؟!
صالح گفت :‌اشكالي ندارد ، اما از اين پس سعي كن كه آدم سر به راهي باشي. من نيز در اين راه هر كمكي از دستم بر بياييد كوتاهي نميكنم. هر كاري كه داشتي و هر چيز كه خواستي به من بگو كه برايت انجام دهم. تو فرد خوش قلبي هستي من مطمئنم كه اگر خودت ارداده كني تو ميتواني يكي از بهترين نفرات سازما باشي.
من گفتم : باشه سعي خودم را ميكنم.
پس از اين ماجرا چند روز ديگر نيز من در آن در واحد مستقر بودم. هر روز پزشك فرقه به من سر ميزد و بدن من را چك ميكرد. آثار شكنجه هائي كه بر روي بدنم قرار داشت و مشخص بودند، داشتند از بين ميرفتند اما فقط زير چشمم هنوز كبود بود. دوباره داشتم انرژي جسماني از دست رفته ام را باز مي يافتم هر چند كه از لحاظ روحي ، دروناَ خيلي ضعيف و افسرده شده بودم. به خودم ميگفتم كه بايد خودم را هر طور كه شده سالم نگه دارم تا در موقعيت مناسب و در شرايط كاملاً مطمئن راهي براي خلاص شدن از دست اين فرقه شيطاني پيدا كنم. به خودم ميگفتم اما بايد خيلي مواظب باشم، اين بار بايد حساب شده عمل كنم و در ظاهر بايد به گونه اي رفتار كنم كه مسئولين فكر كنند من از رفتار گذشته ام پشيمان شده ام به شيوه اي كه آنان فكر كنند من ديگر در خدمت فرقه هستم وبر عليه آنان كاري نخواهم كرد.
اين كاري بس سخت و دشوار بود. من اينرا ميدانستم كه اگر بار ديگر با فرقه درگير شوم، اينبار ديگر دژخيمان و جلادان فرقه مرا سالم نخواهند گذاشت. پس ميبايست خيلي مواظب بود.
هر روز صالح از واحد من سركشي ميكرد واز من ميپرسيد اوضاع و احوالت چطور است ؟
من ميگفتم خيلي خوب، عالي.
باچهره اي در ظاهر معمولي اما در درون شكست خورده با وي صحبت ميكردم. او هم به اصطلاح بامن درد دل ميكرد. اما درد دلهاي اعضاي فرقه هم جالب و در عين حال مسخره آميز بود. درد دلهاي وي حول اين موضوع بود كه در فلان تاريخ در عمليات جاري فعالانه شركت نكرده است ويا در نشست غسل هفتگي چندتا از فاكتهايش را تعمداَ نخوانده است و بعداَ پشيمان شده و جبران مافات كرده است. و……………
براي من ديگر باقي ماندن در اين واحد خيلي سخت بود چونكه هنوز صداي ناله ها و فرياد هاي خودم در زير شكنجه ها را ميشنديم. در و ديوار آن محيط برايم نفرت انگيز بود. چونكه در و ديوار آنجا بوي شكنجه شدن ، بوي ضربات قندان اسلحه بر روي بدنم ، بوي اعدام مصنوعي شدن و بوي……. را ميداد.
دوست نداشتم بيشتر از اين در آن محيط باقي بمانم هر چند كه همه جاي اردوگاه كار اجباري اشرف يكي بود و در همه جاي آن جور، ستم و بيداد موج ميزد و بيدادگران فرقه نعره ظالمانه ميكشيدند. اما
اين نقطه از اردوگاه براي من ياد آور اوج شقاوت و بيدادگري رهبر و مسئولين فرقه بود. بنابراين هر موقع كه صالح به سراغم مي آمد ميگفتم : شما كه موافقت نكرديد من از سازمان جدا شوم و قرار بر اين شد كه دوباره مرا به يگان خودم بر گردانيد پس چي شد ؟ چرا بر نميگرديم ؟
صالح ميگفت :‌ باشد بر ميگرديم، اما تو بايد هنوز كمي صبر كني چونكه يكسري كارهاي اداري مانده است كه بايد انجام شود. پس از اتمام اين مراحل دوباره تو را به پيش بچه ها بر ميگردانيم. البته ديگر بايد يواش يواش بايد شروع كرد چونكه تو خيلي از آموزشها عقب افتاده اي. آيا آمده هستي تا روزي كه كارت اينجا تمام ميشود با هم آموزشهاي تشكيلاتي را مرور كنيم. من سعي ميكنم تو را به بچه هاي ديگر برسانم كه عقب نيفتي. خب چي ميگوئي آماده هستي ؟
من گفتم : آره آماده ام.
صالح: پس براي استارت زدن از عمليات جاري شروع ميكنيم. امروز بنشين و فاكتهاي امروزت را بنويس، شب نشست عمليات جاري داريم.
اما من ميدانستم كه اين كار آنها و ادامه دادن استقرار من در ضد اطلاعات فرقه براي اين بود كه علائم شكنجه ها كاملاَ از روي بدن من پاك شود تا ديگران متوجه شكنجه شدن من نشوند.
براي فرقه فقط سكوت من وساير منتقدين مهم بود. آنان ميخواستند كه ما را مطيع كنند حالا به هر قيمتي كه شده. و در مورد من نيز موفق شده بودند. البته در ظاهر آنان توانسته بودند مرا وادار به سكوت و تسليم كنند. و من خودم را خوب ميشناختم، من كسي نبودم كه در برابر بيدادگري ها و ياغي گرهاي رجوي و ساير همدستانش ساكت بنشينم وتسليم شوم. اما در آن موقعيت مصلحت بر اين بود كه در ظاهر كوتاه آمد. من در آن شرايط به اين نتيجه رسيده بودم و يا بهتر است بگويم كه مرا به اين نتيجه رسانده بودند. درستي و يا نادرستي اين كار را من در آن شرايط نميدانستم. اما تنها راه براي زنده ماندن اين بود كه فعلاً بايد صبر كرد.
خيلي بي تاب شده بودم دوست داشتم سريع به يگانم بر گردم، آخه ميخواستم ببينم چه بلائي به سر ساير بچه ها آمده است. خيلي دلم شور ميزد. ميگفتم خدا كند سر ساير دوستانم را زير آب نكرده باشند.
تا اينكه يكروز صالح به سراغم آمد و به من گفت لوازمت را جمع كن و برو دوش بگير و سر و رويت را مرتب كن ميخواهيم برويم به يگان خودمان. آماده شو، من يكي دو ساعت ديگر مي آيم به سراغت.
ميدونم كه دلت براي بچه ها تنگ شده. بچه ها هم يكسر سراغت را از ما ميگرند. پس برو آماده شو تا سريع برگرديم.
ادامه دارد
محسن عباسلو 25.09.2007

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا