تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی ( قسمت هفتم )

تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی ( قسمت هفتم )

زنان قرارگاه اشرف در معرض خشونت سیستماتیک
سال 1378 – ارتش آزادیبخش ملی
بعداز اینکه کلاس های نظامی تمام شد مجددا سازماندهی افراد را آغاز کردند به نظرم اواخر سال 78 بود که فرمانده مقر ، نفرات را یگان به یگان به دفترش صدا می کرد و سازماندهی هر یگان را مشخصا به خودشان می گفت. من نیز با برخی از بچه ها برای سازماندهی به اتاق فرمانده مقر رفتیم. فرمانده مقر همه بچه ها را سازماندهی کرد و وقتی نوبت من و لادن بادیانی شد گفت سازماندهی شما فعلا برای بعد بماند و روزهای آینده سازماندهی جدیدتان را ابلاغ می کنم.
دو روز بعد من و لادن بادیانی را به دفترش صدا کرد و گفت بدون اینکه کسی بفهمد شما کمد و وسایل فردی خود را بار جیپ راحله ضابطی بزنید زیرا از این مقر خواهید رفت و افزود : شما یک تیم هستید و به ماموریت اعزام می شوید.
ما را پیش سودابه ملازاده بردند. سودابه ملازاده حدوداً 49 سن داشت او عضو شورای رهبری است درمدتی که من اشرف بودم چند بار فرمانده مقر شد. زمانی که من از قرارگاه خارج شدم سودابه در ستاد کار می کرد.
فکر کنم ایشان از اهالی جنوب ایران بود. بچه ها سودابه را خیلی دوست داشتند چون با بچه ها عاطفی برخورد می کرد و همیشه فهیمه اروانی او را سرزنش می کرد و به او می گفت تو انگار مامان این نیرو ها هستی نه فرمانده. مریم لاری هم در آن موقع پیش سودابه مشغول بود و زیر نظر او قرار داشت.
سودابه تا نیمه های شب کار می کرد حدوداً تا ساعت 5/3 الی4 و می گفت در روز فقط دو یا سه ساعت می خوابم. او اخلاق خوبی داشت با بچه ها می رقصید و رقص بندری نیز بلد بود.
دفتر سودابه سمت میدان گلها بود در آنجا مقری به نام 14 معروف بود و دفتر سودابه که F مقر بود آنجا قرار داشت.
راحله ما را به مکان جدیدمان برد او طوری وسایلمان را جمع و جور کرد و گذاشت داخل ماشین تا کسی قادر نباشد از روی وسایل شخصی ما را شناسایی کند پس از اینکه ماشین را کنار دفتر سودابه پارک کرد. راحله گفت شما با وسایل شخصی تان کاری نداشته باشید من خودم وسایل را می برم موقعی که ما به مقر 14 رسیدیم تقریبا همه شام خورده بودند. راحله شام ما دو نفر را به اتاق کناری سودابه که مستقر شده بودیم ، آورد و پس از خوردن شام ، خودش ظروف ما را بیرون برد و اجازه نداد از اتاق بیرون برویم. همه این کنترل های شدید به این خاطر بود که تصمیم داشتند تا من و لادن را به عملیات در ایران بفرستند.
بعد از اینکه شام را خوردیم من و لادن را به دفتر سودابه بردند در آنجا سودابه گفت دو اتاق در حیاط سمت راست میدان گلها یعنی جنب خیابان 100 قرار دارد و شما باید به آنجا منتقل بشوید. او گفت شما برای مدتی بایستی در قرنطینه بسر برید و در این مدت یکسری آموزش ها را می بینید و کارتان را هم با راحله دنبال می کنید. حتی در مدتی که در قرنطینه بودیم غذایمان را راحله می آورد و جز او به کسی اجازه نمی دادند به ما نزدیک شود.
اشرف تقوایی مسئول و مربی آموزش مخابرات داخل شهر و کدهایی بود که باید بکار ببریم. و دوباره خمپاره 60 را آموزش دیدیم و نیز نحوه جاسازی آن را. ضمنا مدتی بر روی نقشه تهران و زمین دشمن نیز کار کردیم.
شبها شخص سودابه برای ما نشست ع. ج ( عملیات جاری ) می گذاشت می گفت چرا فاکتهایتان کم است و ما را بشدت زیر فشار قرار می داد او معولا تاکید داشت در نشست بعدی زیاد فاکت بنویسیم. یکی از روزها که من کاملا از آزار غیر منطقی سودابه ناراحت بودم به او گفتم وقتی ما فاکتی برای ارائه نداشته باشیم باید چکار کرد؟ سودابه با عصبانیت گفت : ممکن نیست شما فاکتی نداشته باشید حتما در طی روز در ذهن یا رفتارتان مشکلی به وجود آمده و باید در عملیات جاری به صورت گزارش نویسی مطرح کنید و بدین صورت ما تحت فشار سودابه قرار داشتیم و مجبور بودم از خودم فاکت ببافم تا زیر تیغ سودابه نباشم و او آزارم ندهد.
از اینکه سازمان مرا در مسیری قرار داده بود که هر لحظه احساس می کردم از فرزند و شوهرم جدا می افتم و فاصله ها زیادتر می شد خیلی دلخور بودم تا اینکه در همین شرایط بهانه هایم را شروع کردم و گفتم با لادن عملیات نمی روم زیرا معمولا درگیری مفصلی با لادن داشتم و درگیری من و لادن همه روزه اتفاق می افتاد. شبی که نشست ع. ج ( عملیات جاری ) شروع شد سر همین موضوع درگیری با لادن در فاکت ام اشاره داشتم که مایل نیستم با لادن به عملیات داخل ایران بروم اما سودابه سعی داشت به هر نحوی شده مرا با لادن چفت کند او تلاش می کرد تا رابطه ام با لادن خوب شود ولی هر روز درگیری من و او بدتر می شد. در یکی از روزها ما را با جیپ به میدان تیر بردند. جیپ کاملا از داخل استتار شده بود تا کسی ما را نبیند ، به ما می گفتند سرتان را پایین بیندازید تا شما نیز کسی را نبینید. چند روزی این روال ادامه داشت. تا اینکه روزی راحله به من گفت : مرضیه با من بیا سودابه با تو کار دارد. وقتی به دفتر سودابه وارد شدم مشاهده کردم برخی از اعضای رهبری شورای در آنجا هستند از جمله خود سودابه ، فائزه و چند نفر دیگر.
سودابه در آن جمع گفت : چی شده ؟ چرا این کارها را می کنی ؟ گفتم نمی خواهم تو تیم باشم. سر این موضوع با من بحث کردند و گفتند : مسئله ای نیست تو تیم نمی خواهی مهم نیست یک واحد راهگشایی الان درست شده برو واحد آنها. و بدین شکل من مجبور شدم مخالفتی نداشته باشم و با پیشنهاد آنها موافقت کردم. سپس مرا از لادن جدا کردند و به مرکز 15 واحد مریم واحدی که فرمانده یگان سوسن معماری بود انتقالم دادند. مریم واحدی فرمانده واحد بود و لیلا کاظم معاون سوسن در مخابرات. کیمیا نظری آر پی جی زن و سوسن قبادی باژارزن و پروین پوراقبال و سوسن معماری خمپاره انداز بودند و من مسئول B.K.P شدم. مریم صدیق مجری کنونی برنامه تلویزیونی سازمان که معمولا در برنامه پرونده آرش رضایی را زیر تیغ می برد نیزجلودار بود. در این یگان کلاسهای نقشه خوانی خمپاره 82 ، برایمان گذاشتند در واقع کلاسهای تکمیلی بود که یکماه طول کشیدو بعد از آن قرار بود به عملیات برویم. تا اینکه در یکی از روزها برخی از برادران را به یگان ما انتقال دادند تا به ما آموزش چگونگی عبور از میدان مین را بدهند این برادران خودشان چند بار مرز رفته و عملیات کرده بودند و شیوه هایی که سریع و راحت بود را به ما آموزش می دادند.
پریچهر فرمانده پشتیبانی بود و کارها را او دنبال می کرد. قرار گذاشته بودند قبل از عملیات ما را پیش مژگان پارسایی که همه عملیاتها زیر نظر او بود ، ببرند. چند روز بعد به پیش مژگان رفتیم. مژگان در دفترش از برادران خواست ماموریت ما را توضیح دهند و قرار بر این شد ما پشتیبانی آتش برادران باشیم اما به علت اینکه 9 نفر از افرادی که به عملیات رفته بودند و در مرز ناپدید شده بودند ، عملیات ما را منتفی کردند و یک تیم از یگان مردها به عملیات رفتند.
نحوه منتفی شدن عملیات ما هم به این صورت بود ، در روز عملیات همه تجهیزات و وسایل جنگ افزار و… را بار آیفا زدیم وقتی خواستیم برای عملیات سوار ماشین هایمان بشویم سودابه ملازاده ما را به دفترش صدا زد و گفت ماموریت منتفی شد چون 9 نفر در مرز گم شدند و شما لو می روید و بدین علت ما را به اشرف بازگرداندند. چند روز بعد من به همراه اعضای تیم برای شناسایی مرزی سه بار به نقاط مرزی ایران و عراق در منطقه جلولا رفتیم اما درگیر نشدیم.
ادامه دارد…

تنظیم از آرش رضایی
14/7/1386

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا