گفتوگو با نشريه چشمانداز ايران – بخش اول
سعید شاهسوندی، سایت شاهسوندی، بیست و سوم اکتبر 2007
بخش نخست:
سی خرداد 60؛ هزینهای که هرگزتصور نمیشد
او، سعيد شاهسوندي؛ از همرزمان مجيد شريف واقفي و مرتضي صمديه لباف، آن سوي خط در خارج از كشور و من اين سوي خط در تهران، در دفتر نشريه….
سعيد شاهسوندي نامي است آشنا براي فعالان عرصههاي سياسي ـ مبارزاتي دهه پنجاهوشصت؛ هر چند نسل جوان از زندگي پرفرازونشيب او آگاهي كمتري دارد.
دوست داشتم چهره به چهره و از نزديك با هم به بازخواني گذشتهها براي امروز بنشينيم، اما بهناچار بايد به گفتوگوي تلفني بسنده كنيم. با اين همه، اميدوارم در آيندهاي نه چندان دور در دفتر نشريه ميزبانش باشم. بنابر شرايط ويژه گفتوگو، ترجيح دادم بيشتر شنونده آن چيزي باشم كه سعيد در زمينههاي شكلگيري سيخرداد 60 به آن ميپردازد و گاهي براي بازشدن مطلب، پرسشي كوتاه را چاشني سخن او كنم. طرح پرسشهاي بسيار ديگر را به فرصتي ديگر واگذار كردم…
¢آقا سعيد! پيش از ورود به موضوع گفتوگو، نقاط عطف زندگي پرفرازونشيبتان را براي خوانندگان نشريه بازگو كنيد.
£ اجازه ميخواهم در آغاز ياد تمامي جانباختگان اين سالها را گرامي بدارم؛ زنان و مردان و ياراني كه يادوخاطره هر كدامشان بخش فراموش ناشدني و بهيادماندني هركدام از ماست. مائی كه در قفاي آنها زنده هستيم. اين گراميداشت البته نه بهمعنای تأييد و نه تکذیب تمامی آنچه كه رفته است ميباشد، بلكه بهنظر من تلاشي است براي پيداكردن راههاي جديد، سبككارهاي جديد و جمعبنديهای جديد از آنچه كه طي آن سالها گذشت. سالهائی که طی آن، خسارات جبرانناپذيري بر تمامي مردم (از هر دو سوی) و بر ايران زمین وارد آمد.
همچنين اجازه ميخواهم كه صحبتم را با ضربالمثلي از آندره مالرو، نويسنده فرانسوي، آغاز كنم كه در طي اين سالهابراي من يكي از زيباترين و انگيزانندهترين بيانها بوده است. او در كتاب خویش بهنام ضد خاطرات روايتی بودايي را چنین نقل میکند: فيل خردمندترين جانوران است زيرا يگانه جانوري است كه زندگيهاي پيشين خويش را به ياد ميآورد. از اين رو زماني دراز آرام ميايستد و درباره گذشتهاش ميانديشد. اميدوارم گفتوگويي كه با هم آغاز كردهايم در اين راستا بوده باشد.
و اما زندگي من، اگر ارزشی برای بازگوئی داشته باشد، شاید بهخاطر فرازونشيبها و حوادث آن باشد، فرازونشیبهايیکه فکر میکنم مصداق و نمونهاي از زندگي نسل جوان سالهاي دهه چهل و پنجاه شمسي است.
در فروردين 1329 در شيراز به دنيا آمدم. در سال 1347 وارد دانشكده مهندسي دانشگاه شيراز، كه آنموقع دانشگاه پهلوي ناميده ميشد، شدم. يكسال بعد بهعضويت تشكيلاتي مخفي كه بعدها سازمان مجاهدين خلق نام گرفت درآمدم. در سال 1349 توسط زندهياد مجاهد شهيد فرهاد صفا، از مسئولین شاخه شيراز، كانديداي اعزام به فلسطين جهت آموزشهايي كه خود شما هم در جريان آن هستيد شدم كه بهدنبال دستگيري عدهاي از افراد سازمان در دوبي و هواپيماربايي و مسائل مربوط به آن اين امر معوق ماند.
در پي اولين يورش بزرگ ساواك به خانههاي مخفي و پايگاههاي سازمان در تهران و شهرستانها، كه به ضربه شهريور 50 معروف شد،موفق به فرارشده، زندگي مخفي را آغاز كردم.درکنار یارانی چون احمد رضائی و کاظم ذوالانوار که هر دو مسئولین مستقیم خود من بودند ضمن زندگی مخفی در تهران و شهرستانها مسئولیتهای مختلفی را برعهده داشتم؛ ازجمله حضور در بعضی عملیات مسلحانه آن سالها.
طی سالهای 54ـ52 تحت مسئولیت زندهیاد مجاهد مجید شریفواقفی (عضو مرکزیت سازمان) و همراه با زندهیاد عبدالرضا منیری جاوید به فعالیت در گروه الکترونیک پرداختم. وظیفه گروه ما تهیه و ساخت دستگاههای شنود ساواک و دیگر ادارات رژیم نظیر نخستوزیری و دربار بود. تهیه بخشهائی از نشریه سیاسی داخلی سازمان، تهیه اخبار و ارسال آن به شکل میکرو فیلم به اروپا و نیز برای رادیو میهنپرستان و رادیو صدای روحانیت مبارز، مستقر در بغداد، از دیگر فعالیتهای این دوره است.
در پی بروز اختلافات ایدئولوژیک درون سازمان و تشدید آن در زمستان 53همراه با مجاهد مجید شریفواقفی و مجاهد مرتضی صمدیهلباف، هسته مقاومت در برابرجریان توتالیتر و سرکوبگر درون سازمانی را تشکیل داده و از اینرو به خائنهای شماره 2،1و3 ملقب شدیم. خائنین به خلق! که سزایشان اعدام انقلابی بود.
در ارديبهشت 1354شریف واقفی به عنوان خائن شماره1، توسط نارفیقان غیاباً محکوم به اعدام شد. حکم اعدام انقلابی! به ناجوانمردانهترین شکل، در یکی از کوچههای جنوب تهران (خيابان اديبالممالك) در ساعت 3 بعدازظهر 16 فروردین، توسط کسی که مجید بارها او را از خطر مرگ نجات داده بود، به اجرا در آمد. عاملین و آمرین برای پوشاندن جنایت مسلم خود، جسد او را نیز سوزاندند. کمی پيش از آن، مجید در چهار راه مولوی با من قرار داشت. بعد از صحبتهای جاری تشکیلاتی او به سوی سرنوشتی رفت که بعدها تمامی ایران از آن با خبرشد و در سوگش گریست.
اين آخرين دیدار من با كسي بود كه خاطره و يادش طی تمامی این سالها و تا هماکنون هنوز با من است. من آن صحنه را نه خواستم و نه توانستم که به فراموشی بسپارم.
همان روزساعت 8 شب مرتضي صمدیهلباف، بیخبر از ماجرای شریف، سر قرار سازماني ديگري با وحيد افراخته حاضر شد. افراخته، مرتضي را به كوچههاي فرعي كشاند و مورد سوء قصد مسلحانه قرار داد. مرتضی صمدیه زخمی از خنجر نارفیقان گرفتار چنگال ساواک شد تا در بهمن ماه همان سال و بعد از تحمل شکنجههای فراوان تحویل جوخه اعدام گردد.
« خائن» دیگر من بودم که توانستم از چنگال نارفیقان فرار کنم. اما ده روز بعد در فرار از دست اینان و در شرايط از بین رفتن بسیاری از امکانات در اثرضربات داخلی، به دام ساواک افتاده و دستگیر شدم.
بدینسان اولین زخم خنجر رفیق بر پشت و بر گُردههای من فرود آمد.
امان از این همه رهزن
امان از جای صد دشنه میان چاک پیراهن
سال 54 را میهمان زندان كميته مشترك ضدخرابكاري ـ كه بعد از انقلاب بازداشتگاه توحيد نامیده شد ـ بودم. اخیراً شنيدهام كه این زندان و شکنجهگاه قدیمی به موزه تبديل شده است و امیدوارم روزی تمامی اینگونه زندانها و بخصوص زندان اوین چنین سرنوشتی پیدا کنند.
فروردين 1355 به زندان اوين منتقل شدم و بيشتر مدت حبسم را در آنجا گذراندم. در 21 دي ماه 1357 از زندان آزاد شدم. بيانيه زندانيان سياسي آزاد شده توسط من قرائت شد و از درِ زندان قصر فعاليت سياسي را آغاز كردم. راهاندازی تشکیلات شیراز، شرکت در انتخابات مجلس اول از شیراز و بعد هم فعالیت در بخشهای آموزش و نشریه مربوط به این دوران است.
با شروع مبارزه مسلحانه در سيخرداد60 وتعطيل نشريه مجاهد؛ در هشتم تيرماه 1360، بهمنظور تأسيس راديو مجاهد و تماس با حزب دموكرات كردستان ايران در تركيبي چهارنفره بهعنوان گروه موسس صداي مجاهد عازم كردستان شديم. در گروه موسس راديو؛ تهيه اخبار، نوشتن تفسيرهاي سياسي، گويندگي و نیز کمک در نصب و راهاندازی دستگاههاي فرستنده و تهيه فرستندههاي راديويي قويتر از وظايف من بود. بههمین منظور در پائیز سال 60 از طريق كردستان ايران و عراق به فرانسه نزد رجوي رفتم. با هانيالحسن نماینده وقت سازمان آزادیبخش فلسطین در پاريس و بعد هم در بغداد ملاقاتهايي داشتم. او قراربود فرستندههاي اهدايي سازمان آزاديبخش فلسطین را تحويل من بدهد؛ در جريان تحويل، من متوجه شدم كه فرستندههاي راديويي نه هديه سازمان آزاديبخش فلسطين بلكه هديه دولت عراق است. ضمناً فرستندهها به لحاظ فني مناسب كار ما نیز نبود و من از پذيرش آنها خودداري كردم.
آذرماه 1361 درکردستان اولین نظرات انتقادي در من جوانه زد. جوهر اين اعتراضات فقدان روابط دموكراتيك بود و باعث شد كه من كردستان را ترك كنم. پس از توقفی طولانی در ترکیه که هدف آن خستهکردن من جهت بازگشت به تشکیلات بود به فرانسه رفتم.
از خرداد 1362 تا آذر 1363 با حفظ مواضع انتقادي مسئوليت تداركات منطقه كردستان و همينطور مسئوليت تداركات ويژه یعنی تهيه دستگاه راديويي، ماكروويو، دستگاههاي شنود و… را بر عهده داشتم.
در زمستان سال 1363 و تابستان 1364 ماجراي موسوم به انقلاب ايدئولوژيك به راه افتاد. يكي از اهداف آن ماجرا، سرپوشگذاشتن بر شکستها و تضادهاي درونتشكيلاتي و تسكين موقتي آنها بود. من نیز تحتتأثیر آن فضا مشكلات گذشته را بهطور موقت كنار گذاشته و پروسه نزديكي را آغاز كردم. در اين زمان موقعيت و عنوان تشكيلاتي من عضو مركزيت سازمان است. پروسه نزديكي و اعتماد البته چند ماهي بيشتر دوام نیاورد.
اتفاقي كه باعث شد اينبار بهطور جدي نسبت به سازمان و خط مشي دروني و بيروني آن اعتراض كنم، محاكمه تشكيلاتي علي زركش جانشين مسعود رجوي بود. در مهر 1364در جلسهتشكيلاتياي كه در فرانسه برگزار شد، تقصير تمام خطاها، شكستها و بنبستهاي سازماني تا آنموقع به گردن او انداخته و اتهاماتي به او نسبت داده شد كه به نظر من سزاوار آن نبود. در آن جلسه براي علي زركش به اتهام خیانت حکم اعدام صادر شد و از شماری از مسئولان و کادرها ازجمله من، تأيید آن حکمِ از پیش صادرشده را میخواستند.
صدور حكم اعدام علي زركش دقيقاً خاطره صدور حكمهاي اعدام انقلابي!1354 براي مجيد و مرتضي را برایم تداعي كرد. بنابراين عليرغم دلبستگيهايي كه به سازمان داشتم به مقابله در برابر اين قضيه برخاستم.
متأسفانه تنها اعتراض درونتشكيلاتي نسبت به انجام محاكمه علي زركش و صدور حكم اعدام براي او در كل سازمان توسط من صورت گرفت و هيچ اعتراض ديگري صورت نگرفت.
پيامد چنين اعتراضي تنزل كامل از كليه مواضع تشكيلاتي بود. امری که از پیش برای من روشن بود و من اين كار را با اِشراف و اطلاع كامل از پيامد آن انجام دادم و ميدانستم كه چنين اعتراضي و نپذيرفتن چنان حكم اعدامي، پيامد بسيار سنگين سياسي ـ تشكيلاتي دارد. بههرحال من با اعلام مخالفت كامل نسبت به آن بهاصطلاح محاکمه، جلسه را ترك كردم.
آن نیمه شب كه از جلسه بيرون آمدم ،پتويی پشت ميز كارم پهن كرده و همانجا خوابيدم.آن شب يكي از آن شبهايي بود كه با آسودهترین وجدان میخوابيدم. من اين را از افتخارات زندگي سياسيام ميدانم، گرچه اشتباهات بسیاری نیز در زندگی داشتهام.
کمی پس از این اعتراض، من را با این توجیه که در بخشهای دیگر بیشتر به من احتیاج دارند، از ستاد تبلیغات (متشکل از نشریه، رادیو و تلویزیون) محترمانه دور کردند.
سرانجام در خرداد 1367 بيانيه جدايیام را نوشتم:
*فقدان روابط دموكراتيك، در مناسبات درونی و بیرونی سازمان
*رفتن به عراق بهمثابه محصول یک شکست و سرآغازی برای شکستهای دیگر
* انزوای سیاسی و بنبست استراتژیکی سازمان
* تبعیض و مناسبات طبقاتي و فرقهای در سازماني كه زمانی ادعاي جامعه بيطبقه توحيدي داشت
*شخصیتسازي و رهبري غيرپاسخگوي مسعود رجوی باعنوان انقلاب ایدئولوژیک
*تفتیش عقاید به سبک کلیسای قرون وسطی
*فرستادن معترضان به زندان و اردوگاههاي عراقي
*ماجرای محاکمه علی زرکش و صدور حکم اعدام برای او
*خائن نامیدن خودِ من به صِرف انتقاد و جداشدن
مضامین عمده بیانیه جدايی من بود كه در هفتاد صفحه تنظیم شده بود. اين بيانيه از پاريس به بغداد ارسال شد. آنموقع رجوي در بغداد بود، 48 ساعت بعد پاسخ رجوي به صورت 12 صفحه مكتوب ارسال و به من تحويل داده شد. عین اين نامهها در جلد اول خاطراتی كه در خارج از كشور چاپ شده، آمده است. رجوی در نامهاش بیش از پنج نوبت از من میخواهد که به بغداد و به دیدن او بروم و از نزدیک با او گفتوگو کنم. هدف او این بود که مانع از انتشار بیرونی بیانیه جدايی شود.
در آن ایام من گرفتار بزرگترین بحران اعتقادي، سياسي، تشكيلاتي و عاطفی زندگی خویش بودم، تمامی آرزوهايی را که یک عمر بهخاطر آنها مبارزه کرده، زندان رفته، بارها شکنجه شده و باز هم جنگیده بودم، این بار بر باد رفته میدیدم.
در چنین شرايطی در مرداد ماه 1367 در عمليات موسوم به فروغ شركت كردم. من شرکت خود در این عملیات را نه بهعنوان يك مجاهد و عضوی از اعضاي سازمان، بلكه بهعنوان يك رزمنده آزادي،اعلام كردم و برخلاف گفته سازمان خود را معرفی و تسلیم هم نکرده، بلکه طی دو مرحله درگيري، شدیداً زخمي و سپس توسط مدافعان جمهورياسلامي دستگير شدم. البته این توضیحات و دلايل گوناگون دیگر مانع از آن نیست که من رفتن به بغداد و شرکت در آن عملیات را، بزرگترین اشتباه در زندگی سیاسی خود ارزیابی نکنم.
¢اگر موافق باشيد برويم سراغ موضوع سيخرداد 60. قطعاً در جريان هستيد كه نشريه با چه انگيزهاي به ريشهيابي سيخرداد پرداخته است؛ بهطور خلاصه انگيزه ما بازشدن باب گفتمان تعامل و تضارب آرا بهجاي خشونت ميباشد و هرگز قصد مقصرتراشي هم نداريم. در گفتوگوهايي كه تاكنون انجام شده مصاحبهشوندگان نشريه هركدام از زواياي مختلفي وارد موضوع شدهاند؛ برخي در ريشهيابي از بنيانگذاران سازمان شروع ميكنند و ميگويند تز پيشتاز مجاهدين باعث ضربه شد و خطمشي مسلحانه، ايدئولوژي التقاطي و شيوههاي تشكيلات سانتراليستي را دخيل ميدانند. برخي ديگر مبدأ مختصات ريشهيابي را ضربه سال 1354 قرار ميدهند كه دادن شهداي زياد (54ـ51) و كمكيفيتي بقاياي سازمان دست به دست هم داد و سرانجام كار به اينجا رسيد. برخي نيز مسائل پيش آمده بعد از ضربه 54 در زندان و شكلگيري خصومتها در آن دوران را بهعنوان عامل اصلي و تأثيرگذار قلمداد ميكنند. در اين ميان كساني هم فشارهاي زياد گروههاي فشار پس از انقلاب به سازمان و هواداران آن را عامل مهم ميدانند و معتقدند اين فشارها بود كه سازمان را مضطر و مشي مسلحانه را به آن تحميل كرد. شما در اين گفتوگو از هر مبدأ مختصاتي لازم ميدانيد شروع كنيد.
£ صريح عرض كنم انگيزه من از اين صحبت و اينگونه صحبتها فرزندان ايران یعنی نسل جوان میهنم میباشد.کسانیکه آینده به آنان تعلق دارد. آنها که با شهامت، جسارت، دانايي و البته مهمتر از همه با خِرد خويش به جمعبندي كارهاي ما، خطاهای ما و نیز آنچه که بر ما رفت، میپردازند، از درون آن به راهگشايي خاص خودشان خواهند رسید.
حقيقت اين است كه ماجراي سيخرداد 60 را از جنبههاي گوناگون بايد مورد بررسي قرار داد. اگر بپذيريم كه آن حادثه خلقالساعه نبوده ميبايستي كمي به عقب برگرديم. شما گفتيد كه عدهاي اين مسئله را حتي به سالهاي 1350 و تئوري پيشتاز نسبت ميدهند. اگر نخواهيم آنقدر دور برويم من به اعتبار مشاهداتي كه طي اين سالها داشتهام با قاطعيت عرض میكنم كه تسویههای خونین سال 1354 و حوادث بعد از آن درون زندان، بهعنوان پيشزمينه آنچه كه بعدها در سيخرداد60 اتفاق افتاد، نقشی بسیار موثر داشت.
توضيح اينكه ماجراي ضربه 1354 بر سازمان را دوگونه تفسير و تعبير ميكنند. عدهاي اين تغيير مواضع ايدئولوژيك را دروني و عدهاي بيروني تفسير ميكنند؛ از دروني و بيروني تفسير كردن، دو مسير گوناگون و متفاوت به دست ميآيد.
اگر شما آن را بيروني تفسير كنيد اين خواهد بود كه ماركسيستها به سازمان مجاهدين نفوذ ميكنند. درواقع بيان عاميانهاش اين ميشود كه عدهاي ماركسيست سر بچه مسلمانها كلاه ميگذارند و سازماني را كه پايه، مبنا و اساسش بر اعتقادات اسلامي است و خودش را طلايهدار و پيشتاز مبارزه و جهاد اسلامي ميداند، فريب ميدهند و سازمان را به يك باره ماركسيست ميكنند. اين نظريه به نظر من چندان پايه علمي ندارد با توجه به اينكه ما غير از تقي شهرام شاهد نمونههاي ديگري در سازمان هستيم. گرچه نقش تقي شهرام، خصلتها و شخصيت فردي او در شكلگيري نوع اين تحول و خشونتبار بودن آن بيتأثير نبود.
نگاه دیگر به آن تحولات معتقد به درونی و طبیعی بودن آن است. در این نگاه آنچه که اتفاق افتاد، طبیعی و در نتیجه منطقی تلقی میشود.
جالب است گفته شود که طرفداران این نظر هم در میان مارکسیست هاو هم در میان نیروهای مذهبی (بخصوص محافظهکاران سنتی) و هم توسط حکومت شاه (باعنوان مارکیستهای اسلامی) یافت میشوند. براساس این نظر مجاهدین بیش از آنکه مسلمان باشند مارکسیست و یا در بهترین حالت مبارز بودهاند و مذهب تنها پوسته (شکل) و رویه کار آنها بوده است. هسته (محتوا) در مسیر رشد و حرکت خویش پوسته را شکافته است.
بهنظر من آنچه كه در سال 54 در سازمان مجاهدين بهوقوع پیوست، گرچه درونی بود اما طبيعي و منطقی نبود. درونی بود به این دلیل که ریشه در ضعفها و بنیادهای ایدئولوژیک و تشکیلاتی سازمان یعنی ریشه در خود مقوله ایدئولوژی و مبارزه مکتبی داشت. ریشه در فرهنگ مسلط بر سازمان و بخصوص مناسبات و اخلاقیات تشکیلاتی حاکم بر افرادآن داشت. اخلاقیات تشکیلاتی که از فرهنگ مسلط مبارزاتی آن زمان، یعنی لنینیزیم متأثر بود و خود شما هم در شاخه بهرام آرام درگير آن شده بوديد.
درست است كه تقي شهرام با سوءاستفاده از مسئوليت در تشكيلاتي شاخهاي و سهشاخهاي بودن سازمان و فقدان ارتباطات تشكيلاتي مانع اين ميشد كه يك بحث فعال و نقادانه نسبت به آنچه خودش به آن رسيده بود صورت بگيرد و درست است كه اقتدار تشكيلاتي در آن ماجرا نقش بسيار بالايي را ايجاد ميكرد ولي ما در جاهايي كه اقتدار تشكيلاتي هم وجود نداشت نمونههايي را داشتيم ازجمله در زندان مشهد يادر زندان شیراز.
تحول اما طبيعي و در نتیجه منطقی نبود به اين معنا كه نه در جریان تحول و نه بعد از تحول رفتارشان با مخالفین دموکراتیک نبود. بنابر تصریح بیانیه تغییر ایدئولوژیک بیش از 50درصد کادرها تصفیه شدند. بنابراین اگر اختیار و اراده آزاد را شرط لازم برای طبیعی بودن بدانیم تحول طبیعی نبود و الزاماً نميبايست اين تحولات آنهم به آن صورت خشونت بار صورت پذیرد.
من فكر ميكنم كه اگر بخواهيم ضربه سال 54 و درواقع كشتارهاي خونين درونسازماني را خلاصه كنيم، باید گفت مناسبات مخفي الزاماتي دارد كه اساساً دموکراتیک نیست و در بهترین شرايط (نظیر دوران رهبری محمدحنیفنژاد و سعید محسن) کمی و تا اندکی دموكراتيك است. چنان حداقلی نیز در کوران مبارزه مسلحانه و در شرايط رهبریِ فاقد صلاحیت، به نفع اقتدار و اتوريته تشكيلاتي محو میشود و فاجعهاي را بهبار ميآورد كه شاهد آن بوديم.
بارها با مجيد در شاخهاي كه بوديم بحث ما اين بود كه اينها ميتوانند ماركسيست شده باشند و راهشان را از ما جدا كنند حتي امكانات و اسلحهها را ببرند ـ تأمين اسلحه براي ما بسيار ساده بود، براي ما جزوات سازماني از اسلحه مهمتر بود و این را خودتان هم بهتر ميدانيد ـ ولي اقتدار تشكيلاتي و اينكه يك فرد در رأس آن تشكيلات ميتواند همه تصميمات را بگيرد و فعال مايشاء بشود، جايگاهي ندارد. اين كار نميبايست باعنوان سازمان انجام ميگرفت؛ بهوسیله اقتدار تشكيلاتي اين نكته گم ميشود كه اين سازمان كيست و كجا ميشود به آن انتقاد كرد؟ کجا و کی و چگونه میتوان در مقابل انحرافات گوناگون آن ایستادگی کرد؟
ممکن بود عدهای تغییر ایدئولوژی بدهند و نهايتاً به جدايي دو جريان ماركسيست و مذهبي بينجامد، يعني تقي شهرام ميتوانست با تعداد اندك يا زياد كسانيكه ماركسيست شده بودند از سازمان انشعاب كند، ولي بهدليل اقتدار تشكيلاتي،او نظر خودش را بهعنوان نظرسازمان مطرح كرد.
او به باور ماركسيستي رسيده بود اما آن را تعميم داده و ميگويد سازمان در روند تكامل خود ماركسيست شده بنابراين كساني كه اين تحول را پشت سر نگذاشته يا درمقابل آن مقاومت ميكنندرا باعناوینی نظیر مارهای افسرده، دگماتیسم مذهبی، مرتجع و نهايتاً خائنين به انقلاب و خلق شمارهگذاري ميکند؛ خائنيني كه در دادگاه! سزايشان مرگ است.
دادگاه خلق هم،یعنی دادگاهدر بسته ، دادگاهی! که وکیل مدافع و قاضی و دادستان آن گاه یکی و یا از یک جنس است، خائنينیکه حق هيچگونه اعتراض و دفاع درمقابل احکام قطعی و از پيش صادرشده و از پيش تصميم گرفته شده را ندارند!
برای تقریب به ذهن بد نیست بگویم که در آن ایام هر نوع مخالفتی با رفتار و یا نظر فلان فرد و یا فلان مسئول تشکیلات، مخالفت با سازمان و به تبع آن مخالفت با مبارزه، مخالفت باخلق و انقلاب تعبیر میشد. مخالفت با مبارزه و خلق و انقلاب هم که تکلیفش روشن بود. این فرهنگ بعد از انقلاب و تا هم اکنون هم جریان دارد. منتها بهجای کلمات سازمان، مسئول و خلق کلمات دیگری جایگزین شدهاند.
برگردیم به ماجرای خودمان؛ فقدان دموکراسی بهعنوان یک روی سکه و اقتدار تشكيلاتي و سانتراليزم مطلق بهعنوان روی دیگر سکه باعث خونبارشدن اين جريان شد. این البته تنها یک وجه قضیه یعنی وجه تشکیلاتی آن است. مسئله ابعاد گوناگون اعتقادی، فلسفی و تاریخی هم دارد که شایان بحث و بررسی دیگری است.