محسن عباسلو، کانون آوا، هشتم فوریه 2008
مسئولين فرقه مجاهدين به اطلاع مقامات آمريكائي رسانده بودند در صورتي كه ارتش ايالات متحده آمريكا به عراق حمله كند، فرقه تروريستي مجاهدين خلق در اين جريانات احتمالي دخالت نميكندو بي طرف خواهد بود.
يادم مي آيد كه در طول جنگ سال 2003 ميلادي ميان آمريكا و حكومت عراق، فرمانده هان فرقه همواره ميگفتند كه: ما كروكي قرارگاهها و محل هاي استقرار نيروهاي سازمان را به آمريكائي ها داده ايم و آنان به ما قول داده اند كه با ما كاري نخواهند داشت.
قابل توجه است كه مجاهديني كه خود به عنوان جزئي از نيروهاي امنيتي دولت صدام حسين در طول اين ساليان در درون كشور عراق فعاليت كرده بودند، اطلاعات زيادي از نقاط حساس عراق و همچنين انواع تأسيسات دولتي و نظامي مهم عراق را در اختيار داشتند، حال اين سئوال مطرح ميشود كه: مجاهدين چه كاري براي آمريكائي ها انجام داده و يا چه استفاده اي آمريكائي ها ميتوانستند از فرقه مجاهدين بكنند كه به آنها قول داده بودند در صورت بروز جنگ، با فرقه كاري نخواهند داشت؟!!
اما آنچه را كه ما در طول جنگ 2003احساس كرديم اين بود كه مسئولين فرقه، علاوه بر اينكه كروكي محل استقرار خود را به نيروهاي آميريكائي داده بودند،كروكي مكان ها و نيروهاي ديگري را نيز به ارتش اشغالگر آمريكا داده بودند.
بلي آقاي مسعود خان در اين شرايط حساس و تاريخي كشور عراق به پدر خوانده خويش ( صدام مستبد) هم رحم نكرده بود و در قبال اين همه خدمتي كه ديكتاتور سابق عراق به او كرده بود، حال رجوي وقتي كه بوي كباب به مشامش خورده بود دستور داده بود كه تيمي از اعضاي فرقه به واشنگتن بروند و ابراز سرسپرده گي او را به اطلاع مقامات كاخ سفيد برسانند البته اگر طرف مقابل او را به حساب مي آورد و براي او ارزشي قائل ميشد.
اما در دنياي بده و بستان سياسي مگر كسي از خوشخدمتي مفت و اطلاعات بدرد بخور بدش ميايد ، بنابريان يقيناً دستگاه حاكمه كاخ سفيد به روي اين خوش خدمتي، روي خوش نشان داده بود وتحفه رجوي يعني فروش اسرار پدر خوانده اش (صدام حسين) را پذيرفته بود.گواه اين ادعاي من حوادث بعد از جنگ است كه در جاي خود به آن خواهم پرداخت.
بلي در اواخر اسفند سال 1381 خورشيدي بوديم. ديگر اردوگاه كار اجباري اشرف در حال خالي شدن بود. تمامي يگانهائي كه در اردوگاه كار اجباري اشرف مستقر بودند به نواحي مرزي ايران و عراق نقل مكان كردند. فقط تعداد كمي از نيروها در اردوگاه براي محافظت از بنا ها و وسايل موجود در اردوگاه اشرف باقي ماندند.
در همين ايام يك بار فرشته شجاع كه در آن زمان از اعضاي شوراي رهبري فرقه بود ما را به نشستي فرا خواند. او در اين نشست گفت كه: با نزديك شدن به شروع جنگ شما ها نيز به يگانهاي ديگري از ارتش منتقل خواهيد شد. در صورت بروز در گيري بين سازمان و رژيم ايران، جانانه از سازمان دفاع كنيد.
وي هم چنين ميگفت: ممكن است ما دوباره به قرارگاه اشرف باز گرديم. كه در صورتي كه دوباره به اشرف بر گشتيم شماها نيز دوباره به همين قسمت برميگرديد و ادامه بحث هاي انقلاب خواهر مريم را با هم پي گيري خواهيم كرد.( در آنروزها ما ها در حال فراگيري به اصطلاح مباحث دنباله دار و بي سر و ته مربوط به انقلاب كذائي خواهر مريم بوديم. )
در آن هنگام معناي اين حرف او يعني بازگشت دوباره به اردوگاه كار اجباري اشرف ،قابل درك و فهم نبود به اين دليل كه چندي قبل از اين نشست، مسعود رجوي ،سركرده فرقه گفته بود: هيچ كس حق نگاه كردن به پشت سر را ندارد و همه نگاهها بايد رو به جلو باشد. يعني رو به جنگ تمام عيار با رژيم حاكم بر ايران.
مسئولين فرقه دستور داده بودند كه تمام انرژي تان را براي انجام عمليات بهمن كبير بگذاريد. اما حالا اين حرف هاي فرشته شجاع در تناقض با حرفهاي قبلي مسعود رجوي بود.
حالا ديگر پس از انجام يكسري پاكسازي دروني كه در چند ماه اخير صورت گرفته بود كه در طي آن اكثر منتقدين جدي فرقه سركوب يا سر به نيست شده بودند ، مسئولين فرقه اين جور وا نمود ميكردند كه همه چيز براي انجام عمليان نهائي بر عليه دولت ايران در حال مهيا شدن است.
مسئولين فرقه تأكيد داشتند كه قرارگاه اشرف بايد در طول جنگ كاملاً سالم بماند زيرامسعود رجوي گفته بود كه پس از سرنگوني رژيم ايران، ما ميخواهيم قرارگاه اشرف را تبديل به يك موزه بزرگ بكنيم.
مسعود رجوي سركرده فرقه ميگفت: ((مردم ايران بايد بيايند و از اين جا يعني مركز مبارزات مردم ايران عليه ملاها بازديد كنند. به همين دليل اين جا بايد سالم بماند.))
اما در عالم واقع رجوي اميد داشت كه بعداز حكومت صدام نيز اردوگاه كار اجباري اشرف همچنان مكان سپري شدن باقي مانده دوران خلافت او خواهد بود. غافل از اينكه تاریخ جور ديگري رقم خواهد خورد و ظلم ظالمان نميتواند پايدار بماند و همين اردوگاه اشرف تبديل به مكان مرگ فرقه خواهد شد.
بلي تمامي هم يگاني هاي من را به واحدهاي مختلف ارتش فرستادند =. من نيز به قرارگاه ششم ارتش به اصطلاح آزادي بخش فرستاده شدم. در آنجا شخصي به نام گوهر فرمانده اين قرارگاه بود. فرمانده يگان من در اين قرارگاه شخصي به نام محمدصادقي و فرمانده دسته ام محمد فاني بود.
در تاريخ29.12.1381 شمسي پس از آنكه من به اين قرارگاه فرستاده شدم شروع به بار زدن و آماده كردن باقي مانده مهمات و ادوات جنگي قرارگاه جهت انتقال به محل تعين شده جهت استقرار قرارگاه ما در نزديكي مرز ايران و عراق كرديم.
حدود ساعت 12 شب بود كه خودروهاي قرارگاه ما از يكي ازدربهاي فرعي اردوگاه كار اجباري اشرف خارج شدند و به طرف مرز حركت كردند.
اين لحظه براي من لحظه بسيار با شكوهي بود زيرا اميد داشتم كه شرايطي پيش آيد كه ديگر هيچ وقت به اين مكان ظلم و وحشت بر نگردم و از شر اين شياطين رها شوم.حدود 5 الي 6 ساعت در حال حركت به سوي مكان استقرار قرارگاهمان در نزديكي مرز با ايران بوديم.
من نيز به همراه چند تن ديگر از هم يگاني هايم با يك خودرو تويوتا دوكابين كه محمد فاني فرمانده دسته مان راننده آن بود در ميان ستون خودروئي قرارگاه به سوي مرز در حال حركت بوديم.
در طول مسير خيلي جا ها خود روهاي ما از ميان مزارع كشاورزان بيچاره عراقي عبور ميكردند و آنها را خراب مينمودند.
همه ما ها در اثر كار زيادي كه در طي روز و شب گذشته انجام داده بوديم خيلي خسته بوديم.راننده ما محمد فاني چند بار خوابش برد و نزديك بود كه ماشين از جاده خارج شود.
نفراتي كه در خودرو ما بودند همگي خوابشان برده بود. فقط من بيدار بودم و مواظب محمد فاني بودم كه مبادا خوابش ببرد و كاري دستمان بدهد.
خودروي ما داراي يك راديو چند موج نيز بود. با توجه به اين كه نزديك عيد نوروز بوديم من از محمد فاني فرمانده دسته مان خواستم كه اجازه دهد راديو گوش كنيم.
من به او گفتم: اگر راديو را روشن كنيم تو هم خوابت نميبرد و ميتوانيم با راديو خودمان را سرگرم كنيم.
او در ابتدا مخالفت ميكرد اما در نهايت راضي شد كه راديو را روشن كنيم.من راديو را روشن كردم و شبكه راديو فردا را گرفتم.
ادامه دارد…….
محسن عباسلو 07.02.2008