گفتگوی صمیمانه با آقای غلامرضا شیردم عضو سابق فرقه مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی (قسمت ششم)
مکان گفتگو : دفتر انجمن نجات آذربایجانغربی
شکنجه و آزار نیروها در قرارگاه اشرف
آرش رضایی : آقای شیردم رهبران فرقه ی مجاهدین در تبلیغات بیرونی و ماهواره ای سعی دارند مناسبات تشکیلاتی خویش را متناسب و سازگار با تحولات دنیای مدرن و شرایط و فضای دموکرتیکی که در جوامع توسعه یافته وجود دارد ، قلمداد کنند. پرسشی که با توجه به مشاهدات و خاطرات شما در طی سالها اقامت در قرارگاه اشرف در ذهن من پدید میاد ، این که چرا این همه تناقض و فریبکاری ؟ چرا رهبران مجاهدین به جای همسازی و همراهی با تحولات دموکراتیک در جوامع معاصر همچنان سعی در کتمان حقایق تلخ و گزنده ای دارند که در مناسبات درونی تشکیلاتشان جاری و ساری ست ؟ و عزم قاطعی برای دگردیسی اساسی در نحوه و شیوه ی نگرش و اتخاذ استراتژی نوین مبتنی بر تعامل و گفتگو مشاهده نمی کنیم و همچنان بر شیوه های ستیزه جویانه و غیر انسانی اصرار و پافشاری می گردد؟
غلامرضا شیردم : چیزی که برای من ثابت شده است عدم پایبندی مسئولان سازمان به رعایت حقوق انسانهاست. شما اشاره کردید به دروغگویی آشکار رهبران مجاهدین و اینکه آنها در جوامع غرب سعی دارند از سازمان چهره ای مترقی نشان دهند و وانمود می کنند به اصول انسانی احترام می گذارند ، از نظر من جز یک یاوه گوئی و فریبکاری بیش نیست. من در طی چند سالی که در قرارگاه اشرف بودم و از نزدیک مناسبات و برخوردهای مسئولین سازمان را دیدم به این نتیجه رسیدم رهبران سازمان نه تنها حقوق انسانها را نادیده می گرفتند بلکه سعی داشتند با تهدید ، فشار ، شکنجه و روش های ضد انسانی افراد خود را وادار به کارها و رفتارهائی کنند که با میل باطنی آنها در تناقض بود. باز مجبورم خاطره ای را تعریف کنم تا مشخص شود رهبران سازمان در دروغگویی نظیر ندارند.
وقتی مرا به قرارگاه اشرف و به قسمت ورودی ، به آن قرنطینه می گفتند ، انتقالم دادند با آیدین مسئول ورودی آشنا شدم. او عصر همان روز ما را برای پوشیدن به قول خودشان لباس شرف به یکی از سالن های ورودی برد و در آنجا بعد از سرود خوانی لباس ارتش را به ما دادند و وادارمان کردند تا آن را بپوشیم. من همانجا با آیدین سر پوشیدن لباس مخالفت کردم به او گفتم : من در وضعیتی نیستم بتوانم در ارتش خدمت بکنم. ولی او به من گفت : این حرف ها را باید به فهیمه اروانی بگویی . شب همان روز آیدین آمد و گفت لباس نظامی ات را بپوش چون باید پیش فهیمه بروی ولی من از پوشیدن لباس مجددا خود داری کردم. وقتی مرا پیش فهیمه بردند. فهیمه به تندی گفت : چرا لباس نپوشیدی. به فهیمه گفتم : من نیامدم تا در ارتش شما خدمت کنم. مرا با وعده اخذ پناهندگی از کشورهای اروپایی به اینجا آوردند. من از نظامی گری همیشه بیزار بوده و هستم. اما فهیمه گفت : این ارتش آزادیبخش است ، ارتش عادی نیست ، یک ارتش انقلابی است. سر این مسئله با فهیمه خیلی بحث کردم ولی به جایی نرسید. در واقع بحث من و فهیمه سی و پنج روز طول کشید و من همچنان از پوشیدن لباس فرم ارتش آنها خود داری می کردم. در نهایت فهیمه روزی به من گفت : پس باید دو سال در خروجی بمانی بعد از دو سال ما شما را به نیروهای عراقی ( استخبارات ) تحویل می دهیم. چون شما غیر قانونی وارد عراق شده اید. آن ها هم شما را به اسم جاسوس محاکمه و سپس به زندان مخوف ابوغریب می برند. حالا چند سال آنجا بمانی خدا داند. و سازمان از شما رفع مسئولیت می کند. فهیمه خیلی جدی این حرف را به من گفت. وقتی با تهدیدهای فهیمه روبرو شدم به اجبار تن به تعهدات آنها دادم و در اشرف ماندم. چون چاره ای دیگر نداشتم و می دانستم آنها در صورت ادامه مقاومت من در خودداری از پیوستن به ارتش مرا تحویل ماموران بیرحم امنیتی صدام خواهند داد و معلوم نیست آنها چه بر سر من خواهند آورد. اما علیرغم آن که قبول کردم به ارتش آنها ملحق شوم به فهیمه گفتم : شما که می گویید این ارتش یک ارتش آزادیبخش است پس چرا به زور متوسل می شوید ؟ و او هیچ جوابی نداد. من به فهیمه گفتم شما مرا به اسم کار و اخذ پناهندگی از کشورهای اروپایی از ایران به اینجا آورده اید رابط های شما با ما اینطوری قرار گذاشته بودند ، به ما نگفته بودند مجبور خواهید شد در یک ارتش انقلابی خدمت بکنید ولی فهیمه حرف های مرا قبول نمی کرد و با گستاخی و پر روئی تمام می گفت آنها بیخود گفته اند. ما همه را آگاهانه به اینجا می آوریم و افراد آگاهانه این راه را انتخاب می کنند. به فهیمه گفتم ولی شما دارید زور می گویید من نمی خواهم به ارتش بروم. فهیمه گفت حالا که آمدی به اینجا خوب آگاهانه انتخاب کن و مثل ما با رژیم آخوندی مبارزه کن مگر تو چی از ما کم داری. گفتم خانم فهیمه من زن و بچه دارم من نمی توانم اینجا بمانم او به من گفت زن و بچه واجب است یا آزادی ملت ایران. خلاصه هر چی ما می گفتیم او کم گوش می داد و ابدا به خواسته منطقی ما اهمیتی نمی داد و فقط می خواست حرف خودش باشد. در آخر بازنده من بودم یا باید می رفتم ابوغریب یا اینکه آنجا می ماندم جر و بحث با فهیمه در مدتی که در قرنطینه بودم حول و حوش همین مسئله ی وادار کردن من به ماندن در اشرف و خارج شدن از آنجا بود.
ضمنا مسئولان اشرف شگرد جالبی نیز داشتند. هر کس در ورودی یا قرنطینه می ماند و از رفتن به ارتش مخالفت می کرد آنقدر او را آنجا نگهداری می کردند تا اینکه بپذیرد و تعهد دهد در قرارگاه اشرف بماند. فردی بود به نام فرید که 5 ماه بود در قرنطینه به سر می برد. او هم نمی خواست به ارتش برود ولی آنجا نگه داشته بودند او به من گفت آنقدر می مانم تا آزادم کنند. فرید بچه زاهدان بود و 32 سالش می شد دچار بیماری چشم بود من با فرید در حدود 40 روز در یک اتاق بودیم. بعد از انتقال من به ارتش او دیگر به ارتش نیامد و نمی دانم چه اتفاقی برای وی افتاد. من و فرید شش ماه در قرنطینه بودیم و از پوشیدن لباس ارتش خودداری کردیم. فرید در طی این شش ماه واقعا مقاومت کرد در نهایت به فهیمه گفته بود من به ابوغریب می روم ولی به ارتش نخواهم رفت. بستگان او در ارتش بودند. بعد از خروج از قرنطینه دیگر فرید را ندیدم و نمی دانم چه بلایی سرش آوردند احتمالا او را به دست استخبارات یا دستگاه امنیتی عراق سپردند. خوب همه این رفتارها چه چیزی را ثابت می کند. آیا رهبران سازمان به حقوق انسانها و آزادی انسان برای انتخاب راه و مسیر زندگیش احترام قائلند؟‼
تنظیم از آرش رضایی
22/3/187