اسمش مینا بود!
دختر زیبای تکیده ای که اولین کلام آشنایی مان جیغ بلندی بود که از ترس کشید!
مثل همیشه در فکر بود و با حسرت به نقطه ای خیره به همین دلیل صدای نزدیک شدنم را نشنید! با هم در یک کلاس بودیم و بعدها در یک نیمکت ، اما هرگز ندیدم که تکالیفش را بنویسد و بیاورد همیشه تند تند از دفترم می نوشت و به معلم تحویل می داد. اما هوش فوق العاده اش یاری اش می کرد ، همیشه خواب آلود بود و خسته! کم تر حرف می زد و معنای بسیاری از مفاهیم را نمی دانست! مثل جشن تولد! مثل خانواده و… وقتی برای تولدم دعوتش کردم با حسرتی عجیب به من نگریست و من با این که باور نمی کردم که نداند جشن تولد چیست؟ اما برایش توضیح دادم و او با اندوهی عمیق گفت نمی تواند بیاید! همین ،بی هیچ توضیحی. روزها از دوستی مان می گذشت اما هیچ چیزی از او نمی دانستم! و کاش هیچ وقت دیگر هم نمی فهمیدم ،کاش نمی فهمیدم که اسم مادرش مریم بود! از مامان مریم برایم می گفت. اما 1 روز تمام برایش اشک ریختم وقتی فهمیدم که او مامان مریمش را هرگز ندیده است و اکنون 10 سال است که برایش اشک می ریزم چرا که او حتی مفهوم مادر را نمی دانست و گمان می برد و به یقینش رسانده بودند که فقط مریم مادرش است!
سال های دوستی با او برایم پر از حیرت بود و پر از چیزهایی هرگز نادیده آن روزها در دنیای کودکی ام گمان می بردم او از سیاره ای دیگر می آید.
و امروز در دنیای بزرگسالی ام اندوهی عظیم سال هاست بر قلبم سنگینی می کند ، چرا که او یک انسان بود و یک ایرانی. اما به اندازه ی بی نهایت از همه چیز محروم بود! و آرزو می کنم کاش به واقع از سیاره ای دیگر آمده بود تا می توانستم خودم را توجیه کنم که او فقط این گونه زیستن را درک می کند! اما افسوس که او می توانست مثل هزاران کودک دیگر مثل من یا حتی بهتر از من زیستن را درک کند!
روزی در دنیای کودکی مان غرق بودیم که متوجه حیرت عجیب چشمانش شدم. او نمی توانست بفهمد که چه می گویم، من فقط داشتم خاطرات حضور در خانه ی مادر بزرگم را برایش تعریف می کردم!
با بسیاری از مفاهیم ، با بسیاری از تحلیل ها و بسیاری از واقعیت ها بیگانه بود!
ذهن توانایش قابلیت پذیرش بسیاری از چیزها را داشت ،اما آموخته هایش به گونه ای بود که هرگز توان درک واقعیت را نداشت! او به روشی خاص تربیت شده بود، روشی که به او فقط یک چارچوب را می داد و به او می گفت همه چیز در قالب این چارچوب تجزیه و تحلیل می شود.
گاهی احساس می کردم من می توانم به او خیلی چیزها رابیاموزم. طوری که او هم زندگی کند، بعضی وقت ها انرژی زیادی صرف می کردم تا به او واقعیت ها ی ملموس زندگی را نشان دهم. مفاهیم فوق العاده عادی را! اما بیان و درک کودکانه ی من در مقابل روش تربیتی خاص و هدفمندی که مینا حاصل آن بود به واقع اندک بود!
من هم حرف های او را نمی فهمیدم و انگار از نظر او هم من بسیاری از مفاهیم را نمی شناختم و از سیاره ای دیگر آمده بودم! مثلاً من هنوز هم نتوانسته ام درک کنم چرا تعداد زیادی از بچه های زیر 10 سال مریم و مسعود را می پرستندو فقط می توانند عکس ان ها را به دیوار بزنند!
اما مشکلات بزرگ او در برقراری ارتباط با دیگر هم کلاسی هایمان ثابت کرد که مینا متفاوت است نه من! اما او فرصتی برای یافتن این تفاوت و حل آن نیافت.
کاش می توانستم با دنیایی خوراکی ها زندگی را به او هدیه کنم و حسرت عمیق چشمانش را برای همیشه پاک کنم!
اصلاً کاش می توانستم برای همیشه او را در 8 سالگی نگه دارم تا هرگز قربانی فاجعه هایی بزرگ تر نشود.
دوست عزیزم با تمام اندوه عمیقش یک باره پس از 5 سالی دوستی بی هیچ خبری ناپدید شد!
او را در 13 سالگی به میدان جنگ برده بودند و به سیاره ای تلخ که در آن اسیر بود!
مینا یک میلیشیا بود که از زندگی هیچ مفهومی جز اسارت نفهمید و طعم محبت را هرگز نچشید همان طور که هیچ طعم دیگری را ، به او فقط اجازه ی اطاعت داده شده بود!
م.وطن خواه