آنقدر گرم کش بازی و یه قل دو قل بودیم که نفهمیدیم چند روز از مرداد گذشته است، فقط نمی خواستیم تعطیلات تابستون تموم بشه و دوباره سر کلاس بریم.
قل اول، قل دوم … سوم … باید به مرحله عروس می رسیدم، به آنطرف نگاه کردم شکیلا و همکلاسی هایش از عروس هم گذشته بودند، محو سرعت و تمیزی حرکت دست هایشان شده بودم، دلم میخواست خودم را با آنها قاطی کنم.
تا نوبتم بشود یواشکی به حرفایشان گوش می دادم، میترا زد به دست شکیلا و چیزی شبیه به این گفت؛ ” …. جلسه نیستن بابا تو هم! رفتن جنگ….”
– چیه؟ چرا تیم ما رو نگاه می کنی…بازی تو بکن بچه… الان می بازی
یکی از روی پله ها فریاد زد؛
– تموم شد! مامان باباها برگشتن! برگشتن… این هفته می ریم خونه
همه هورا کشیدن
دخترا دوباره لباس های خوب شان را پوشیدن، درست مثل تمام پنجشنبه، جمعه های قبل از مرداد، ساک های کوچک دو روزه شان را بستند تا راهی خانه هایشان شوند. انگار نه انگار که شاید چیزی عوض شده باشد. با ساک بسته، روی همان نیمکت چوبی حیاط فیافی نشسته بودم، به ماشین هایی که می رسیدند زول زده بودم، خورشید به صورتم سیلی می زد.
نگاهم از روی چرخ جیپ های خاکی رنگ به روی کاغذ در درست خانم مربی می لغزد تا شاید این بار اسم من باشد….،
یک به یک کسی به دنبال دخترها می آمد، گاه مادر و پدر با هم می آمدند و گاه یک نفرشان فقط آمده بود…
……
نزدیک غروب شده بود…. گویی آسمان تمام آفتاب روز را جمع کرده بود تا گرما را با شدت بیشتری در این ساعت های پایانی بتاباند.
با شنیدن اسمم از جا پریدم، چرخی زدم، هر چه اطراف را نگاه کردم، آشنایی را نیافتم…
صدایی شنیدم، کسی با لهجه ترکی گفت؛ ” زینب جان!”
بیشتر دقت کردم، مردی با لباس سبز و کلاه جلویم ایستاده بود، خودشه، بابا بود. اولین بار بود که او را در این لباس می دیدم. خندیدم و زانوهایش را بغل کردم. بابا گفت باید سوار اتوبوس بشیم. با خودم فکر کردم که مامان در اتوبوس نشسته. بابا دستم را گرفت و به سمت اتوبوس برد…
برگشتم به سمت فیافی نگاهی کردم، هنوز دو سه نفر از دخترها آنجا منتظر بودند، کسی تا این ساعت بدنبال شان نیامده بود…. نگاه پر از سوال شان مرا تا رسیدن به اتوبوس در فکر فرو برد.
سوار شدیم، به صندلی ها نگاهی کردم، کسی شبیه مامان نبود…..
– کجا می ریم بابا؟
– بغداد، یک پایگاه دیگر
– مامان اونجاست؟
– نه، مامان رفته تهران، خونه رو بسازه تا وقتی ایران آزاد شد بریم اونجا
– عمو محمود چی؟ چرا شب خداحافظی نیومد آمفی تئاتر من رو ببینه
– عمو محمود هم رفت پیش عمو محرم….
– سرم را روی زانوی بابا گذاشتم و تا بغداد خودم را به خواب زدم
وارد ساختمان چند طبقه ای شدیم، نسبتا شیک و تمیز، سکوت سنگینی حاکم بود، همه می آمدند از پایین شام برمی داشتند و می بردند بالا در اتاق هایشان…
عکس مامان رو روی آینه دیواری اتاق گذاشتم و از بابا پرسیدم؛ ایران کی آزاد میشه؟ گفت نمی دانم
صبح زود با صدای بسم ….س …. بیدار شدم، بابا نماز می خواند و کج کج به رکوع می رفت، از حالتش خنده ام گرفت..
بلند گفت؛ “سبحان ربی العظیم و بحمده”….
بیشتر خنده ام گرفت، گفتم؛ “خب چرا کج نماز می خونی؟”
صدایی از بابا نمی آمد، در سجده خوابش برده بود… خسته بود ….بیش از آنچه فکرش را می کردم…
……
شنبه دوباره به پانسیون برگشتم، دختران راهنمایی با هم پچ پچ می کردند…، شکیلا دستم را کشید و برد توی حمام؛
– ببین یه چیزی بهت می گم به هیچ کس نگو من بهت گفتم
– باشه
– مامان و باباهایی که برنگشتن، نرفتن تهران، توی عملیات یا شهید شدن یا اسیر یا مفقود…..
نمی دانستم مفقود یعنی چی، فقط سهیلا را بخاطر آوردم که وقتی مادرش را در کرکوک کشتن، همه بهش توجه خاصی می کردن، بهش دختر شهید قهرمان می گفتند و من بهش حسودی می کردم، حالا من هم آیا توجه همگان را به خود جلب می کردم؟ آیا من هم دختر قهرمان شهید شده بودم؟ ولی شاید دختران بسیاری مثل من شده باشند؟!
مدیر صدایم کرد، باید همراه بابا به پاریس برمی گشتم، امشب او به دنبالم می آید.
همه چیز تکرار شد؛
درب آهنی بزرگ… بیابان های تاریک و آسمان روشن…. بازارچه های برنج و روغن… زنان چادری و مردان دشتاشه ای…. بوی گوسفند…. کلبه های کاه گلی و سربازان…. رود دجله ….. چهل دزد بغداد….. فرودگاه و باد داغ شب….
نوک ایفل از پس ابرها بیرون زد، ….. پژو و فرانس انفو…. اتوبان شاردوگل…. رودها …..
برگشتم به آنطرف شیشه ماشین نگاه کردم، مامان نبود…. سرش روی شیشه نبود که به بهانه مگس او را بیدار کنم و سئوالاتم را بپرسم. آیا دوباره به سنت لو لافورت برمی گشتیم؟ این بار از چه کسی اجازه می گرفتم تا به آنطرف جنگل بروم؟
نه دیگه از جنگل خبری نبود، در آهنی دیگر، این بار کمی کوچکتر به رویمان باز شد، به اورسوراواز رسیده بودیم، یاد سیب های سبز درختانش افتادم، خانواده ای آمد و مرا موقتا به سرپرستی گرفت، اسمش خاله طاهره بود، قد نه چندان بلند، گونه های استخونی و مثل مامان لبان زیبایی داشت، بغلم کرد، گفت می توانی مرا مامان صدا کنی…..
چیزی نمی گفتم….
……..
پاییز آمده بود، توی کلاس کاردستی هر کس آزاد بود چیزی درست کند، عروسک خیالی ام را کشیدم، و اسمش را امیلی گذاشتم، او که هرگز در هیچ مغازه ای نیافته بودمش. با مقوا ساختمش و برایش پیراهن های مختلف درست کردم.
شب که شد به بنگال (کانکس) بابا رفتم، صدای رادیو و تلویزیون های عربی می آمد، بوی روزنامه های روی میزش در اتاق پیچیده بود؛ شرق الاوسط، الاهرام مصر العرب، القبس و ……
چقدر کشان کشان مرا با خود از این دکه به آن دکه برای خرید روزنامه برده بود، از ایستگاه گارد دونورد تا میدان اتوال و شانزه لیزه…. پشت سرش نق میزدم، گاه برای ساکت کردنم یک فرفره می خرید و گاهی هم از دست فروشان میدان تروکادرو، یک طوطی کوکی که پرواز می کرد ….
این بار که برگشته بود صاحب دکه روزنامه فروشی گارد دونورد بهش گفته بود از وکانس برگشتی؟ همه روزنامه های این مدت را برایت نگه داشتم بیا بگیر…..
بابا یک تخت در اتاق کارش داشت که همانجا می خوابید. رفتم روی تختش و شروع کردم به عوض کردن پیراهن های رنگی امیلی، پرسیدم؛
– بابا بنظرت این لباس به امیلی میاد؟
بابا جواب نداد…. برگشتم نگاهش کردم، دیدم سرش روی میز است… فکر کردم خوابش برده، بلند شدم و با امیلی رفتم دم میزش تا بیدارش کنم، به نزدیکش که رسیدم، دیدم شانه هایش تکان می خورد…. خشک شده بودم، صدای قلبم را می شنیدم که از صدای هق هق بابا تندتر می رفت…..
هرگز ندیده بودم بابا گریه کند….
با خود فکر کردم مگر مردها هم گریه می کنند؟
آمدم دستم را روی بازویش بگذارم، دستم می لرزید…
هیچگاه انقدر نترسیده بودم
…..
صبح روز بعد، به من گفتند که باید از پیش خاله طاهره به پیش خانواده دیگری بروم، به چهره خاله مینا نگاه کردم، قد بلند، چهارشونه و عینک داشت، نمی خواستمش….. در گاراژ پنهان شدم…. قیافه خاله طاهره را دوباره تصور کردم شبیه کلمه مامان بود، با خاله مینا مقایسه کردم، شبیه کلمه مدیر یا معلم بود….
خانواده مامان طاهره باید به عراق برمی گشتند، به من گفتند که تو می توانی پیش بابا بمونی و یا با آنها به عراق برگردی، از ترس اینکه مرا به خانواده دیگری بدهند، با مامان طاهره به عراق بازگشتم.
تمام آن صحنه های آشنا را، از رود سن تا دجله و فرات دوباره پارو زدم ….. همراه با موزارت…. سمفونی شماره 40…
دلم برای شکیلا، همکلاسی هایم، نوای هماهنگ جیرجیرک های شب تنگ شده بود…
***
این بخشی از کتاب داستان زندگی ام بود که نوشتن آن را از تیرانا شروع و در آتن نیمه تمام متوقف کردم، در ادامه این فصل، نامه ای خطاب به مادرم می نویسم که سرنوشتم را از روزی که رفت تا بعد از جنگ دوم عراق و آمریکا و رسیدن مجدد به اروپا نوشته ام، در این نامه، سئوالات و چالش های بسیاری را از او پرسیده ام که بی پاسخ مانده و خواهد ماند.
فعلا فرصت تمام کردن آن را ندارم، شاید روزی ادامه بدهم، شاید هم نه …
اما دختران بسیاری بمانند من بوده اند که سالهاست هرگز از سرنوشت شان سخن نگفتن، بخصوص آنهایی که آنروز تا نزدیک غروب کسی بدنبال شان نیامده بود، آنها نه مادر و نه پدرشان هرگز برنگشت….
بسیاری از آنها پس از سختی های بسیار، اکنون در کشورهای مختلف جهان موفق و به زندگی ادامه می دهند، و برخی هم در تیرانا هستند. تنها دو الی سه نفر از پسران را می دانم که داستان زندگی شان را به زبان های خارجی نوشته اند.
هدف من از نوشتن، فقط بیان قسمت دردها نیست، ما بزرگترین جنگ های خاورمیانه را از کودکی تا جوانی دیدیم و گذراندیم، که شاید بزرگترین تاریخ دانان جهان هم از نزدیک ندیده باشند. با تمام سختی ها، تجربه ها و شیرینی هایش، اکنون به قوی بودنمان افتخار می کنیم. من می نویسم چون به نوشتن علاقه دارم، می نویسم چون از فردایم خبر ندارم، و نمیخواهم فرصت را از دست بدهم و دوست دارم این نوشته ها برای تاریخ بماند.
(تمام آنچه که نوشتم وقایع حقیقی است، که لحظه به لحظه آنرا بخاطر می آورم، تنها برخی نام هایی که در این خاطرات نوشته ام مستعار و سمبلیک است.)
فیس بوک زینب حسین نژاد
با سلام، چه با شکوه است که روایتی حقیقی از جداشده ای با آن لطافت خاص و کودکانه به تصویر کشیده شده است، این روایت های حقیقی درجنگ روایت های ما با سازمان ضدخلقی مجاهدین خلق، از هزار موشک و هزار شلیک و هزار بمب… تاثیرگذارتر و مثمر ثمرتر است، امیدوارم سایت نجات با همت تمام جداشده ها ، به صحنه ی اصلی جنگ روایت های ما با سازمان جهنمی رجوی مبدل شود. از نویسنده و مسئولان منعکس کننده بینهایت سپاسگذارم. لطفا از دیگر کودک سربازان مثل یاسر عزتی هم چنین روایتی هائی را منعکس کنید. پیروز باشید . محمدرضا مبین