سلام ای مرگ!

محمد مرادی
تیرماه 1384؛ آذر قراب در یکی از بیمارستانهای برلین جان سپرد!
بهمن ماه 1383؛ من یاسر عزتی هستم از بچه های سازمان مجاهدین که حدودا سه ماه پیش از قرارگاه اشرف فرار کردم… نکته دومی که می خواهم مطرح کنم ، موضوع یکی از دخترهای سازمان مجاهدین به اسم آذر قراب است که از کوچکی با هم بزرگ شدیم و در آلمان بسر مي برد، این دختر مریضی سرطان مغزی دارد و حالش بسیار وخیم است و دو سه روز پیش هم عمل جراحی در برلین داشته است. من با آذر که صحبت کردم به من گفت، چندین بار درخواست داده که می خواهد برادرش را ببیند و موفق نشده که از قرارگاه اشرف بیاید و او را ببیند. برادر آذر به اسم داوود قراب در قرارگاه اشرف است و من طی دیداری که دو هفته پیش با وکیل سازمان مجاهدین داشتم وکیلی به اسم کریستف مرتنز، به ایشان گفتم چرا سازمان داوود را نمی آورد که خواهرش را كه حال وخیمی دارد، ببیند. و خود بچه های سازمان مجاهدین به من گفتند که رفته فرانسه با مجاهدین صحبت کرده است و جواب مجاهدین این بوده است که داوود را نمی تواند بیاورد ولی مادرش را می تواند بیاورد. پس این ثابت می کند که اگر داوود یک مجاهد است و در قرارگاه اشرف است چرا سازمان مجاهدین ترس دارد و نمی خواهد این داوود را بیاورد و خواهرش را که حالت بسیار وخیمی دارد ملاقات کند؟
* * *
آری؛ این سرنوشت تمام اطفال بی گناهی است که بی اختیار، میراث خوار سرنوشت شومی هستند که والدین آنها برایشان رقم زدند.
یا اسیر و پرت افتاده و مفلوک در کنج بیابانهای عراق، بر سر جسم و توان و زندگی شان سوداگری می شود. یا مریض و رنجور بر تخت های بیمارستانها، با چشمانی خیره به راه جان می سپارند. یا در برزخی میان مرگ و زندگی اسلحه ای بر شقیقه، مرگ را در آغوش می کشند.
این همه چه جای عجب که جز بلا و مصیبت و نابودی حرث و نسل، از این شحنگان و غنیمت خواران که جان انسان برایشان پشیزی نمی ارزد، عایدی دیگری وجود ندارد.
اما ای عجب از سفلگانی که به نام شاعر و نویسنده و سینه چاک حقوق بشری، این گونه چشمان خواب آلود خویش را بر مصائب این نسل سوخته می بندند.
ای عجب از دریوزگانی که به قیمت نشستن چند صباحی بر سفره رنگین حرامیان دروغگو، نام حقوقدان و هنرمند و طبیب بر خود می نهند.
اُف بر خودفروشان! ننگ بر آنان که کلمات را در خدمت دیوسیرتان مثله می کنند.
زشت و سیاه باد روی پدران و مادرانی که این گونه فرزندانشان را قربانی هوسهای خود می کنند و در ازای ثمن قلیل نیشخندهای زشت و تمجیدهای مهوع، جان و سیرت جگرگوشه هایشان را به حراج می گذارند.
***
آری؛ آذر قراب ستودنی است، چرا که نخواست آنچه بی ریشگان سفله به آن می خوانندش را اجابت کند.
آذر اگر چه دردناک تر از تنهایی و غربت، انتظار دیدار عزیزان را نیز تحمل نمود، اما سرنوشتی بارها بهتر و شرافتمندانه تر از همانندان خود در قلعه اشرف پیدا نمود.
خدایش او را در جوار آرامش خویش جای دهد و بشکوهی و صفا عنایتش فرماید…
خدای بزرگ انتقامش را از دیوسیرتان بستاند و کابوس درد و پریشانی را تا ابد نصیبشان گرداند.
و به مرگ که او را از تبعیدگاه نجات بخشید، سلامی دوباره خواهم گفت.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا