ارتش آزادی ستان


ارتش آزادی ستان

من نیما مهرجو هستم ، متولد تهران ، و ساکن منجیل – در مرداد ماه سال 1378 از ایران خارج شدم و برای کار به ترکیه رفتم.
من پول زیادی که کفاف آن مدتی را که آنجا هستم بدهد ،نداشتم. چون من خودم هم به طور واقع نمی دانستم چه کار می خواهم بکنم ، به خاطر همین از لحاظ مالی زیاد تأمین نبودم ، دویست و سی هزار تومان پول داشتم ، من در ترکیه از مرز که رد شدم رفتم وان و یک هتل گرفتم و آن روز را استراحت کردم و عصر همان روز رفتم بیرون و یک چرخی زدم.
در آنجا یک مقدار خرج گران است ، نسبت به هزینه ای که من فکر می کردم و تعریف هایی که شنیده بودم ، خیلی گران تر بود ، بعد دیدم که این طوری من نمی توانم سر کنم ، یکی دو روز در هتل ماندم که بعد رفتم یک هتل ارزان قیمت تر پیدا کردم.
که در آن هتل من با یک عده ایرانی آشنا شدم که اینها از هم وطنان ترک بودند که در نوار مرزی ساکن هستند ، اینها گوسفند قاچاق می کردند به ترکیه ، اینها یک بزرگی داشتند ، یک احمد آقا نامی بود که به اصطلاح ریش سفیدشان بود ، که توسط آن به دو تا جوان آشنا شدم به نام های محمود و سعید که قرار شد بروم پیش آنها زندگی کنم.یعنی آنها به من پیشنهاد دادند که چرا می خواهی پول هتل بدهی ، و گفتند فعلاً بیا با ما زندگی کن ، که من هم رفتم.
بعد به من پیشنهاد کردند که تو اگر محدودیت پولی داری و اگر مشکل این جوری داری بیا ما یک کیس برایت درست کنیم که تو به UN ارائه بدهی ، از آن طرف وقتی تو به UN وصل شدی به تو ماهی 100 دلار می دهند و می توانی پناهندگی بگیری ، من هم قبول کردم ، چون که گفتم حتماً اینها تجربه شان بیشتر از من است.
به نوعی کیسی برای ما درست کردند ، خوب آن موقع چون بحث دانشجویان و تظاهرات شان داغ بود ، آنها کیسی در این باب برای ما درست کردند و گفتند که چون این موضوع الان روی بورس است ، خوب قابل قبول تر است.
البته ماندن من آنجا زیاد طول نکشید ، بعد از دو یا سه روز با اینها درگیر شدم و من از آنجا رفتم.
بعد شنیدم که می توانم بروم هکاری ، چون هکاری هم کوچک تر است و هم خرج ارزان تر است و از آنجا هم می توانم برای UN اقدام کنم ، فردای آن روز من به سمت هکاری حرکت کردم.
بعد از رسیدن به آنجا گفتم بهتر است که یک ایرانی پیدا کنم _ چون من ترکی بلد نبودم صحبت کنم _ شاید او بتواند به من کمک کند.
در آنجا به هر بدبختی بود به یک نفر حالی کردم که من اینجا دنبال یک ایرانی می گردم و یک ایرانی به من نشان بده ، که ایشان هم ما را برداشت برد به یک آهنگری و در آنجا من را معرفی کرد به یک پسری به نام علی که اصلیتش آذربایجانی بود.
خلاصه او ما را کلی تحویل گرفت و بعد حدود یک ربع ، بیست دقیقه ای شاید هم نیم ساعتی نشسته بودیم که یک عاقله مردی آمد ، که به نام ابراهیم صدایش می کردند. اول ترکی صحبت کرد با علی و بعد سلام و علیکی با من کرد و دست داد و بعد هم یک صحبت 4 یا 5 دقیقه ای کرد که از کجا آمدی و چه شده است؟
من هم چون نمی خواستم که یک دفعه چیزی بشود که اگر اکیسی را ارائه دادم ، معلوم شود دروغ است، از اول همان کیس که دانشجو بودم را برایشان گفتم.
علی همان طور که صحبت می کردیم گفت تو علی الحساب امشب بیا پیش ما ، تا این که بعداً ببینیم که تو چه کار می خواهی بکنی و کمکت کنم.
من عصری بود که رفتم خانه علی و دیدم ابراهیم هم همانجا است.او گفت که فامیلش مهشیدفر است و در توضیحاتی که بعداً در رابطه با خودش می داد ، می گفت که درجه دار شهربانی سابق بوده ، بعد فعال سیاسی بوده و حالا هم از کشور فرار کرده و تحت تعقیب هم بوده ، حالا به چه دلیل ، می گفت که به خاطر فعالیت سیاسی ، این صحبت هایی بود که خودش می کرد.
آن شبی که من بودم آنجا دیدم که دارد یک کانالی را می گیرد ، که یک حرف های عجیب و غریب می زند و گویا اینها ایرانی هستند و نمی فهمیدم ، چون من اصلاً هیچ آشنایی هم با اینها نداشتم که اینها چه کسی هستند. بعد من گفتم که اینها چه کسی هستند ، گفت این برنامه اسمش سیمای مقاومت است و در رابطه با اینها شروع به صحبت کرد.
خلاصه در مدتی که من پیش اینها بودم ، این مرد روی من کار کرد و می گفت، اگر می خواهی بروی خارج چرا به اینها وصل نمی شوی ، بیا من تو را به اینها وصل می کنم ، بعد می فرستندت بروی خارج و تحصیل کنی و اگر خواستی می توانی اقامت بگیری.
خلاصه چون من هم از لحاظ مالی در مضیقه بودم و آن قدر ذخیره نداشتم که بخواهم ریسک کنم و جلوی کسی هم نمی شد دست دراز کرد ، چون کس آشنایی نمی شناختم که پولی به آدم بدهد و بعد هم چون من خودم کاملاً از ایران بریده بودم یعنی از خانواده و دیگران نمی خواستم درخواستی داشته باشم.به خاطر همین دیدم پیشنهادی که دارد می دهد ،پیشنهاد خوبی است ، که بعد قرار شد که او تماس بگیرد.و به قول خودش با سر پل انگلیس تماس گرفت ، بعد ما رفتیم در مخابرات هکاری و او رفت در کیوسک و من بیرون ایستادم ، او تماس گرفت و صحبت هایش را کرد ، بعد آمد گفت باید برویم یک جای دیگر که یک فاکس برایمان می آید.
یک فاکسی آمد که یک فرم بود راجع به مشخصات فردی مثل شماره شناسنامه و غیره و این که به چه دلیل از ایران خارج شدید و یک بیوگرافی و یک توضیح مختصری می خواستند.
بعد از اولین تماس ما یک زنی به نام مرضیه از آلمان با ما تماس می گرفت و صحبت می کرد.
در یکی از تماس ها گفت که پسر ابراهیم مهشیدفر ، در یکی از روستاهای مرزی ترکیه گیر کرده است و چون تو پاسپورت داری و پاسپورتت قانونی است و می توانی تردد کنی ،لطف کن برو و پسر او را بیاور.
من گفتم باشد و مسئله ای نیست ، اگر مشکلی نباشد من می روم و او را می آورم گفت در یک روستایی هست به نام دریشک که یکی از روستاهای مرزی است و یک پادگانی هم آنجا هست ، البته پادگان ترکیه است.
بعد مشخصات آنجا را داد و نامه ای به من داد از طرف آلای و میت هکاری ، که این نفر شناخته شده است و پدرش اینجاست و اجازه دارد که بیاید.
من نامه را برداشتم و رفتم ، حدوداً بعدازظهر ساعت یک یا دو بود که من حرکت کردم خلاصه مثل این که اینها تماس گرفته بودند با آن نفر یا قاچاقچی که او را آورده بود ، گفته بودند که یک نفر می آید آنجا با مشخصات من و در این ساعت آنجا باش که این را که دیدی بردار و ببرش.
خلاصه او آمد و من را برد ، ساعت حدوداً 5/8 یا 9 شب بود که رسیدیم به آن روستا ، بعد آنجا من او را دیدم ، اسم پسرش مزدک بود که حدوداً 18 – 19 ساله بود ، ما دو روز آنجا معطل شدیم ، چون قاچاقچی زده بود زیرش و پول بیشتری طلب کرد ، من هم که نداشتم پول بیشتری به او بدهم ، چون قرار بود که خودش ما را تا هکاری بیاورد که قبول نکرد.
بعد بهترین راهی که بود ، هم از لحاظ این که این نامه قانونی بود و از طرف آلای و میت ترکیه و هکاری بود و من خودم هم پاسپورت داشتم ،خودمان را به همان پادگان معرفی کردیم و گفتیم که ما یک چنین مشکلی داریم و این آقا قبول نمی کند که این را تا این پایین بیاورد یا مثلاً تا هکاری ببرد ، شما یک کمکی به ما بکنید.
ما سه شب و دو روز در آن پادگان بودیم ، تا این که اینها از صحت و سقم این نامه اطمینان حاصل کنند و روز سوم ، صبح ساعت 5 ما را آوردند و گذاشتند در همان روستای دریشک و گفتند که ما نمی توانیم شما را با ماشین یا وسیله ای ببریم ، چون برایمان مشکل ساز می شود.
چون این نفر قاچاقی آمده و حالا اگر هکاری و اینها مشکلی ندارند این به خودشان مربوط است ولی ما نمی توانیم این کار را بکنیم ، فقط می توانیم بی سیم بزنیم به پاسگاه های بعدی که به شما گیر ندهند ، که گفتیم باشد و پیاده راه افتادیم ، حدوداً 8 – 9 ساعتی پیاده روی کردیم تا رسیدم به همان خیابان جاده اصلی و از آنجا یک ماشین گرفتیم و به سمت هکاری رفتیم.
بعد همان زن دوباره از آلمان با من تماس گرفت و گفت چه شده ، ما نگران شده بودیم و کلی به قول معروف هندوانه زیر بغل ما گذاشت که تو قهرمانی و از این چرت و پرت ها ، بعد گفت که تو پس فردا حرکت کن و بیا آنکارا و وقتی رسیدی در ترمینال با ما تماس بگیر ، که به تو بگوییم چه کار بکنی.
من گفتم که این دو تا چه می شود ، گفتند تا مزدک مدارکش جور بشود ، چون آنها پدر و پسری هستند و می خواهند با هم بیایند و اینها طول می کشد ، آنها بعد از تو می آیند ، خلاصه رسیدیم ترمینال آنکارا و با آنها تماس گرفتم ، گفتند باید بروی هتل که من گفتم من همه اش 15 میلیون لیر دارم آیا این کافی است که آنها عصبانی شدند و گفتند تو که پول نداری برای چه حرکت کردی ؟ گفتم خب شما گفتید بیا و نپرسیدید که پول داری یا نداری.
خلاصه گفتند برو یک هتل بگیر که نزدیکش بانک باشد ، بعد من با یک تاکسی که دست و پا شکسته که او انگلیسی نمی فهمید و من ترکی بلد نبودم ، خلاصه با همدیگر رفتیم فلوس و من در هتل کاله یک اتاق گرفتم.
خلاصه یک اتاق گرفتم و آنها برای من دویست دلار پول از طریق بانک به من فرستادند و قرار شد من بروم قاضی عثمان پاشا ، سفارت عراق و ویزا بگیرم.و یک بلیط به مقصد سلوپی و بعد از سلوپی می روی مرز زمینی ترکیه و آنجا خروج می زنی و به عراق می آیی.
در تماسهایی که مرضیه با من داشت و همچنین ابراهیم مهشیدفر می گفتند شما می روید سه ماه منطقه بعد از آنجا اگر نخواستید منطقه بمانید شما را برای ادامه تحصیل ، برای فعالیت و اینها می فرستند خارج و بعد برای شما پناهندگی می گیریم و آنجا کار برایتان ردیف می کنیم و از این وعده وعید های خیلی قشنگ.
من هم آن موقع سنی نداشتم ، تقریباً بیست و دو سه سالم بود ، خیلی خام بودم و به شدت هم باد خارج در کله ام بود ، و اصلاً بدون توجه به این که دارم چه راهی را می روم ، اینها کی هستند ، چی هستند ، بدون این که هیچ تحقیقی بکنم ، فقط دیدم که یک راهی ، یک اتوبانی به اسم خارج باز شده و ما تخته گاز توش گذاشتیم و آمدیم.
بعد من خودم ، البته بعدها که در سازمان بودم ، بعدها که تحت فشار خیلی زیادی بودم ،فکر می کردم و به خودم می گفتم آخر آدم احمق تو اینجا چه کار می کنی ، تو عمویت در جنگ شهید شده است ، ولی تو علناً خانواده را از دست داده ای ، چون چه کسی می پذیرد که عمویش در جنگ شهید شده باشد و بعد تو اینجا باشی ، حالا خانواده ات چه می گویند ، جواب مادر بزرگت را چه می خواهی بدهی ، جواب پدرت را چه می خواهی بدهی ، جواب عموهایت را چه می خواهی بدهی ؟
البته این مسئله بیشتر موقعی که من در زندان منافقین بودم برایم پیش می آمد ، یعنی آن موقع فرصت این را داشتم که بنشینم و با خودم دو دو تا چهارتا کنم.
آدم موقعی که تحت فشار و محدودیت قرار می گیرد ، تازه عقلش کار می کند و عقلش می آید سر جایش که ای بابا عجب کلاهی سرم رفت.
الغرض ، با وعده وعیدهای خیلی قشنگ ما را خام کردند و فریب دادند و ما رفتیم ، به هر حال من آن روز بعدازظهر حرکت کردیم و صبح رسیدم به سلوپی ، در سلوپی هم رفتم در قسمت اداری مرز ترکیه ، اول که پاسپورت من را دید خیلی برایم دردآور بود ، این پاسپورت را که گرفت بعد باز کرد ، اینها به من گفته بودند که این پاسپورتت را یک مقدار پول بگذار لاش ، که آنها کارت را سریع تر راه بیندازند ، آن درجه دار یا حالا مأمور مرزی ترکیه بیشرف ها پاسپورت را که گرفتند ، گفتند ایرانی بوراخ و از پنجره پرت کردند بیرون.
من خیلی ناراحت شدم ، رفتم پاسپورت را برداشتم و با عصبانیت رفتم ، گفتم بابا یکی بیاید اینجا که انگلیسی بتواند صحبت کند ، یکی آمد و خلاصه اعتراض کردم به نحوه برخوردشان و بعد ما را بردند در همان اتاقی که پاسپورت ها را از پنجره می گرفتند.
بعد گفت که تو می خواهی بروی چه کار کنی ؟ به من گفته بودند که اگر کسی این سؤال را از تو کرد بگو من برای زیارت یا سیاحت دارم می روم و توریست هستم ، بعد من هم به آنها گفتم که من توریست هستم و دارم می روم برای زیارت ، که البته خودشان می دانند که کسانی که در این سن و سال می روند آنجا به چه هدف می روند و کجا دارند می روند.
خلاصه بعد از یک ربعی پاسپورت من را مهر خروج زد و من هم رفتم به سمت زاخو (مرز کُردی )و در آنجا هم من پاسپورتم را ارائه دادم که دیگر زیاد معطل نشدم.
و بعد یک خانمی آنجا بود که راهنمایی کرد و گفت که اینجا می توانی ماشین بگیری و از اینجا ماشین بگیر ،بعد من از آنجا ماشین گرفتم و به سمت فایدا رفتیم ، که فکر کنم یک پنجاه دلار من آنجا دادم.
در فایدا ما را به پاسگاهی بردند ، که در آنجا اسم من را چک کرد و بعد یک آزمایش خون از من گرفتند و آنجا هم یک پنجاه دلار از من گرفتند ، یعنی عملاً از آن دویست دلار ، صد دلارش هزینه های این جوری شد.
یک شماره تلفن به من داده بودند در ترکیه که وقتی رسیدی بغداد با این شماره تماس بگیر که ما می آییم دنبالتان ،شب رسیدیم بغداد و بعد هر چه با این شماره تماس گرفتیم کسی گوشی را بر نمی داشت و بالاخره این راننده تاکسی ما را تحویل یک گشت پلیس عراق داد.
ما را بردند مقرشان و یک چند دقیقه ای گذشته بود که یک مردی آمد با لباس فرم سبز که خودش را آنجا سردار معرفی کرد و ما را برداشت برد به سر پل بغداد که یک ساختمان چند طبقه بود.
ما را برد آنجا و در بدو ورود مسئول آنجا یک زنی بود به نام مرضیه که در جنگ به درک واصل شد ، همان بمباران هایی که شد در علوی ، بعد در آنجا یک مقدار پولی که مانده بود گرفتند و بعد ما را بردند طبقه سوم در یک اتاق و اول تفتیش کامل بدنی و بعد تفتیش کامل وسایل ، ریز به ریز ، حدود 20 تا 23 روز بغداد بودیم.
چند روزی گذشته بود از آن روز ورودم که همین سردار آمد و من را صدا کردند و گفتند بیا که سردار می خواهد با تو صحبت کند ، مثلاً یک مصاحبه ای با تو بکند ، ما هم رفتیم و او چند تا سؤال از بیوگرافی و اینها کرد و بعد یک تلفن به او شد و رفت و خوشبختانه دیگر هم تا روز آخری که ما آنجا بودیم پیدایش نشد.
یک روز قبل از این که از بغداد برویم یک مردی آمد به نام حمید که یک ضبطی آورد و از من سؤال و جواب می کرد و ضبط می کرد.فردا آمدند و ما را با تویوتا لندکروزی که دور تا دور پنجره هایش پرده کشی شده بود به اشرف بردند.
در ابتدای ورود به اشرف به ما چشم بند زدند و ما را بردند به قسمت قرنطینه و یکی دو روز بعد یک کاغذی آوردند که بیوگرافی را بنویسید و بعد از آن هم من یک هفته زیر بازجویی بودم ، چون این کیسی را که برای من نوشته بودند واقعی نبود و از پس سؤال هایی که از من می کردند بر نیامدم و به من شک کردند.
و بعد من یک هفته شدید زیر بازجویی بودم ، یعنی واقعاً بازجویی در شرایط به غایت غیر انسانی با استفاده از الفاظ بسیار رکیک ، از تهدیدهای بسیار وحشتناک که بعضاً من گریه ام می گرفت ، یعنی غیر قابل تحمل می شد.
البته این را هم عرض کنم که فردای آن روزی که ما رسیدیم قرنطینه ، ما را صدا کردند باز آن به قول خودشان بازپرسان شان و بازجویانشان که حسن محصل بود ، حمید آراسته که از نفرات ضد اطلاعات شان بودند که اول از در شوخی وارد شدند ، این که خوش آمدی و اینجا چه کار می کنی ، چه شد که آمدی ، چه چیزهایی احتیاج داری ما برایت فراهم کنیم.
که گفتم من هیچ چیز ، همان چیزهایی که مرضیه گفته بود ، من چیز بیشتری نمی خواهم ، من امکان ادامه تحصیلم را می خواهم ، بعد گفتم که به من گفتند که سه ماه اینجایی و بعد می فرستیمت خارج و پناهندگی برایت می گیریم و حقوق و اینها ، من اینها را که گفتم این هی نگاه می کرد و یک لبخندی روی لبش بود و بعد گفت تمام شد ، گفتم : آره.
بعد شروع کرد به بد و بیراه گفتن که تو خیال کردی اینجا کجاست ، مرتیکه خجالت نمی کشی این چرت و پرت ها را می گویی ، چه کسی یک چنین چیزهایی را به تو گفته است.
گفتم : والا ، این خانم در آلمان به ما گفته است ، گفت : خفه شو مرتیکه پفیوز و بی شرف ، خواهرهای ما یک چنین حرف هایی را نمی زنند ، سازمان هیچ وقت دروغ نمی گوید.
گفتم : یعنی اینها را من از خودم دارم می گویم ، شما که همه مکالمات تلفنی را ضبط می کنید ، شما تماس بگیرید ، بعد گفت که من مطمئن هستم و احتیاج به تماس گرفتن نداریم ، تو فکر کردی اینجا کجاست.
گفتم : اگر این جوری هست من بر می گردم ، گفت : آره خیال کردی ، قرارگاه اشرف یعنی مثلث برمودا ، یعنی می توانی بیایی داخل ولی خارج نمی توانی بروی ، یعنی خارج از قرارگاه اشرف نمی توانی بروی.
گفتم : یعنی چه ؟ گفت : تو خیال کردی ، بگو ببینم تو کی هستی ، چی هستی ، از طرف کی آمدی و دیگر شروع شد و بعد من چون هنوز یک مقدار بیوگرافی ام کامل نبود ، گفت : می روی می نشینی اینها را تکمیل می کنی ، ما فردا با تو کار داریم ، که بعد دیگر ریل فردا شروع شد.
که من حدود یک ماه تا یک ماه و نیم در آن قرنطینه بودم ، بعد هم یک نشستی گذاشتند و مسئول نشست فهیمه اروانی، زهره شجاعی و دو سه تا از زن های دیگرشان هم بودند ،جلال بود که همین حسن محصل اسم مستعارش جلال است ، حمید آراسته ، محمد رضا موزرمی ، نعمت اولیایی و یک نفر دیگر هم بود که اسمش الان یادم نیست ، نفرات اطلاعات شان است که یک قد بلندی دارد و هیکل هست و موهای فری دارد عینک هم می زند و صدای آرامی هم دارد وقتی صحبت می کند ولی خیلی آدم بد دهنی است.
الغرض صحبت کردند و من گفتم نمی خواهم بمانم و شما به من دروغ گفتید ، که فهیمه برگشت و گفت که ما هیچ کس را خارج نمی فرستیم ، ترکیه هم نمی توانی برگردی ، فقط یک راه است آن هم این که برگردی ایران ، که آن هم ریلش این طوری است که دو سال باید در زندان ما باشی ، یعنی در خروجی سازمان باشی به قول آنها ، بعد ما تو را تحویل مقامات عراقی می دهیم و شما باید 8 سال در زندان ابوغریب ، طبق قوانین عراق باشی و بعد از 8 سال شما را با نفرات یا اسرایی که عراق دارد در ایران ، تبادل می کنند.
من یک نگاهی کردم و با خودم گفتم 10 سال در زندان ، و ناچار فکر کردم که ماندن در سازمان بهتر از 10 سال در زندان بودن است ، گفتم نه آقا عقلم کم نیست که بروم زندان ، من می مانم ، حداقل ببینم که بعدش چه می شود.
فردا صبحش آمدند و یک دست لباس فرم سبز و یک دست لباس فرم خاکی ، پوتین و جوراب و از اینها آوردند و گفتند بروید قسمت ورودی.
رفتیم قسمت ورودی و در آنجا نیز ریل های خودش را داشت ، یک سری کلاس های سیاسی ، که من از روز اول دعوایم با اینها این بود که می گفتم بابا من عنصر سیاسی نیستم و نمی خواهم عنصر سیاسی باشم ، من اصلاً از سیاست بدم می آید و نمی خواهم دور و بر سیاست باشم ، اگر قبول می کنید من هم به حساب یک رزمنده ساده هستم ، آن چیزی که اصطلاح خودشان می گویند که من برای تفهیم باید از اصطلاحات خودشان استفاده کنم ، یک سرباز ساده.
بعد گفتند ، نه ما اینجا رزمنده عادی نداریم ، اینجا ارتش عادی نیست ، یک ارتش آزادی ستان است و واقعاً هم آزادی ستان است چون آزادی را از همه گرفته ، ما عنصر غیر سیاسی نداریم و اینجا همه آدم ها سیاسی هستند.
البته خوشبختانه مسئول نشست یک زنی بود که این زن یکی دو روز آمد و نمی دانم چه شد که این کلاس ها تق و لق و تعطیل شد و بعد یک کلاس گذاشتند به نام تشکیلات ، که چارچوب های تشکیلات و اینها بود که این کلاس را محمد رضا موزرمی گذاشت و تا آخر ادامه داد.
مشکلی که اینها از بدو ورود من به سازمان با من داشتند به قول آنها محفل بود ، من یک آدمی بودم که از جامعه آمده بودم ، آی با این صحبت نکن ، آی با اون صحبت نکن ، آی در این زمینه ها نمی توانی صحبت کنی ، مثلاً دو تا رفیق کنار هم قرار می گیرند یک خاطره نمی توانند برای همدیگر بگویند چون این می شود محفل ، بعد شعبه سپاه پاسداران است و از این مزخرف هایی که می گفتند. چون من به هیچ عنوان حاضر نبودم این را قبول کنم.
من بارها سر این موضوع زیر تیغ بودم که چرا محفل می زنی ، من در همان پروسه ورودی هم دوبار به طور کامل زیر بازجویی رفتم.
من کلاً شش ماه در ورودی بودم ، در صورتی که نفرات دیگری که می آمدند بعد از یک ماه ، دو ماه یا سه ماه می رفتند ، ولی من شش ماه در ورودی شان بودم و به طور واقعی بیگاری می کردم، از کار در آشپزخانه ، کار در تأسیسات ، نقاشی یعنی هر کاری که بلد بودم برایشان انجام می دادم ، مثلاً از نظافت سرویس ها و هر کار دیگری که می خواستند باید انجام می دادم.
بعد من جفت پاهایم مریض شد ، سلولیت گرفتم و جفت پاهایم سیاه شد ، جوری که خودم فکر می کردم که باید قطع شان کنند ، خیلی وحشتناک شده بود ، یکی از مریضی های شایع و رایج در آنجا بود ، که من بستری شدم در امداد که حدوداً ظرف بیست روز که در امداد بستری بودم هفتاد تا پنادور به من زدند ، تازه یکی از آنها به من می گفت اگر شانس بیاری خوب می شوی.
بعد که دیدند اوضاع خیلی خراب است من را با همان وضعیت سوار ماشین کردند و سریع تحویل پذیرش دادند.
من یک نفر دیگر به نام کاظم صفایی که و یکی دو نفر دیگر هم بودند ، یک محمد بود که کُرد بود ، یک علی بود که لُر بود.
ما را بردند پذیرش و بلافاصله جلوی قلعه وسایل هایمان را پیاده کردند و ما رفتیم داخل قلعه ، بعد ما را بردند اتاق فرشته شجاع که مسئول پذیرش بود آن موقع و بعد ما را وصل کردند به سعید نقاش که فرمانده ما شد.
اول که وارد پذیرش شدم دوباره رفتم امداد ، ، بعد از این که پایم خوب شد ، کلاس های نظام جمع گذاشتند و یکسری کلاس هایی به اسم شعائر و مثلاً تشکیلات و کلاس های ادامه دار دو مرتبه شروع شد.
یک سری آموزش های نظامی گذاشتند از قبیل کلاش ، نارنجک تفنگی ، تیربار،آر پی جی و نارنجک ، کلت و نقشه خوانی ، که هر کدام از اینها یک هفته ، ده روز طول می کشید ،یک سری کارهای عمومی هم بود که مثلاً به عنوان مسئولیت دوم می دادند دست نفرات که نجاری آنجا دست من بود ، نجاری پذیرش دست من بود.
بعد نشست های انقلاب شروع شد که نشست های انقلاب را رضا مرادی و فرشته شجاع با هم می گذاشتند.
چیزی که خیلی جالب بود ، ما این نوارها را که نگاه می کردیم و بچه ها اکثراً تا به قولی یک مسئولی اگر در اتاق بود همه چهار میخ می نشستند و یادداشت بر می داشتند، اما تا می رفت یک عده می گرفتند می خوابیدند ، چرت می زدند و از این کارها.
ولی خوب همانجا هم یک عده آدم های بادمجان دور قاب چین بودند که ریز به ریز نُت بر می داشتند ، واقعاً پوست ما را کندند ، که البته به هر حال یکسری شان برگشتند به زندگی و یک عده شان هنوز آنجا هستند ، ولی خوب به هر حال خیلی فضای بدی بود ، یعنی آدم ها تازه فرصت این را پیدا کرده بودند که انتقام یا هر چه بدبختی از قبلاً کشیده بودند ، مثلاً طرف اگر یکی زده بود تو گوشش یک جایی و این نتوانسته بود بزند به خاطر ضعفش سعی می کرد آنجا تلافی کند.
غالباً هم آدم های ضعیفتر، تشکیلاتی می شدند ، به خاطر این که تشکیلات یک اهرم خیلی قوی برای عقده گشایی آنها بود که اگر مثلاً به طرف تو می گفتی ، یک گزارش می نوشت پوستت را می کندند.
در پذیرش هم من مشکلی که داشتم ، مشکل محفل بود ، یعنی مشکل که می گویم اینها خودشان می دانستند که من در دستگاه اینها نمی روم ، و همیشه سعی می کردم آن چیزی که هستم را نگه دارم و به آنها هم می گفتم.
یک بار هم رضا مرادی از من پرسید که آخر آدم بی عقل تو چرا این کارها را می کنی ، مگر نمی دانی انقلاب رهایی است ، چرا خود را در قید و بندهای جامعه و لنپنیسم جامعه نگه داشتی.
گفتم عذر می خواهم برادر رضا من بوقلمون نیستم که هر روز یک رنگ عوض کنم ، گفتم می دانی مثل چه می ماند ، گفت ، نه ، گفتم یک عده ای که این اصطلاحی بود که همیشه بابام به کار می برد ، یک عده ای که همیشه جاوید شاه جاوید شاه می گفتند ، بعد از انقلاب دیدند ، نه خیلی هوا پس است و اینها قاطی یک سری مسیرها و جریاناتی شدند و ادعاهای مبارزه کردند.
بعد گفت منظورت چی است ، گفتم هیچ چی این مثال را بابام می زد ، خودم چون زیاد سر در نمی آوردم از این چیزها ، فقط این مثالی که بابام می زد را خدمت تان عرض کردم.
خلاصه سر این من خیلی زیر تیغ بودم ، برای همین سعی می کردند که من را غالباً در کارهای تنهایی بگذارند ، یعنی علاوه بر این که من خودم جمع گریز بودم ، و اصلاً خصلتاً این جوری هستم ، نه این که بگویید به خاطر شرایط آنجا است ، نه ، من خصلتاً آدم جمع گریزی هستم ، یعنی نه مهمانی ، جشن و فلان یعنی آدمی نیستم که جای شلوغ را تحمل کنم ، بیشتر سرم در لاک خودم است و کارهای خودم را می کنم ، کارهایی که مربوط به شخص خودم هست.
اینها مشکل دومی که با من داشتند هم همین بود ، بعد اینها هی فشار می آوردند که آی فلانی تو چرا نمی آیی توی این مراسم برقصی ، می گفتم آقا من پدرم رقاص بوده ، مادرم رقاص بوده ، من برای چی باید بیایم و برقصم ، تازه به این ادا و اطوارهایی که اینها در می آورند ، قطار راه می اندازند ، یک آدم مسخره ای راه می افتد جلو ، دستمال دستش می گیرد و می گوید فلان و فلان و بقیه هم پشت سرش راه می افتند ،کارهایی اصلاً به دور از شخصیت یک انسان ، حالا مهم نیست که چه کسی باشد ، اصلاً به دور از شخصیت آدم است ، حداقل من این طوری می دیدم و اهل این کارها نبودم.
تا این که در اواسط سال 79 ما را بردند نشست های باقرزاده و به قولی نشست های انقلاب ، که نسرین( مهوش سپهری) نشست های را گذاشته بود.
می دانید آخر یادآوری آن نشست های خیلی سنگین است ، چون به طور واقع خدمتتان عرض می کنم ، یعنی حرف هایی را که من باورم نمی شد که یک انسان حالا در هر مقام و جایگاهی بتواند یک چنین حرف هایی را بزند.
جوری شخصیت آدم ها را خرد می کرد ، جوری آدم ها را له می کرد ، که مثلاً شما اگر یک تیر آهن 18 را حساب کنی که برود در نشست نسرین و بیاید بیرون ، تبدیل به یک فنر می شود ، جمع جمع ، منقبض منقبض ، داغان از لحاظ عصبی و روحی به غایت ، اصلاً انسان را نابود می کند.
در همان نشست های نسرین بود که من سوژه شدم که درباره من صحبت کنند ، یک پسری بود که کُرد بود به نام حسام که البته آمد ایران و الان هم سر زندگی اش است ، من به این گفتم که بیا از اینجا فرار کنیم در همان باقرزاده ، که متأسفانه این رازدار خوبی نبود و در همان نشست گفت که آره نیما به من گفته که بیا از اینجا فرار کنیم.
من یک طرح داشتم، به او گفته بودم که ما اگر از اینجا فرار کنیم ، در بغداد اولین ماشین UN را که ببینیم خودمان را می اندازیم جلویش و او هم مجبور است و نمی تواند که ما را زیر بگیرد ، UN است و وظیفه دارد.
که عین همین حرف ها را آمد و در نشست گفت ، آقا ریختند در نشست سر ما و بیچاره مان کردند ، بعد هم ممنوع الصحبت شدم با هم لایه هایم و بچه ها ، گفتند باید بروی پروژه انتخابت را بنویسی ، برو محفل هایت را بنویس که کی هستی و چی هستی.
من را نسرین صدا کرد ، یادم نمی رود کلاس اقتصاد سیاسی گذاشتند ، چون هم عرض نشست های نسرین یکسری کلاس هایی گذاشته بودند مثل شعائر ، مثل فلسفه شعائر ، مثل اقتصاد سیاسی ، یک چنین کلاس هایی.
این کلاس ها تمام شد و ما داشتیم امتحانش را می دادیم که من را صدا کردند ، سعید نقاش هم آمد دنبال من و من را بردند پیش نسرین ،دقیقاً روزی بود که نتیجه انتخابات آمریکا را اعلام کردند و من هیچ وقت این را یادم نمی رود که گفتند بوش با رأی الکترال از ال گور برد.
رفتیم در اتاق نشستیم ، نسرین اول خیلی با لبخند صحبت کرد که من گفتم الان چه شده ، آیا چه کاری دارد ، بعد هی روزنامه می خواند و لبخند می زد و بعد از من پرسید بالاخره کی برنده می شود به نظر تو ، گفتم آره به نظر من بوش برنده می شود ، گفت : تو از کجا می دانی ؟
گفتم : به نظرم بوش است که می تواند سیاست های پدرش را دنبال کند ، به هر حال خیلی واضح و روشن است که به هر حال جامعه سرمایه داری می خواهد که اهدافش را پیش ببرد ، باید بوش بیاید و ال گور نمی تواند بیاید و نباید هم بیاید.
بعد گفت : خب ، خب ، و بعد روزنامه را تا کرد و گذاشت رو میز و گفت : خب جانور بگو ببینم تو کی هستی ، چی هستی ؟ از کجا آمدی ؟ چه اقدامات خرابکارانه ای در سازمان داری می کنی ؟ چه خطی را داری دنبال می کنی ؟
بعد گفتم : خواهر نسرین ، هیچ چیز ، گفت : نه ، آخر تابلویی که برای من نوشتند ، چون هر کسی را که صدا می کردند یک تابلو برایش می نوشتند ، که تابلوی من دوبار بسته می شد که وقتی به طرفین باز می کردیم یک چیزی نمی دانم هشت تا یا شش تا می شد ، که تمام این تابلوها پر بود ، هر کسی که می آمد شش ، هفت تا مورد برای من ردیف می کرد و می رفت.
باورتان نمی شود طرف را مستقیم که از ورودی آورده بودندش به نشست و اصلاً من را نمی شناخت و همان روز آمده بود ، آمده بود و هفت هشت مورد برای من ردیف می کرد.
نسرین گفت دویست و سی مورد از تو گزارش شده ، گفتم که والا خواهر این واقعیت ندارد ، گفت حرف یکی واقعی نیست ، مثلاً بگو سی تا واقعی نیست ، صد تایش واقعی نیست ، بقیه اش را چه می گویی فلان فلان شده.
من دیدم که واقعاً جوابی نمی شود داد ، گفتم اگر از من بپرسید می گویم واقعی نیست ، من نه کسی هستم ، نه چیزی هستم ، نه از جایی آمدم ، من همین که هستم ، اگر این انتقادها به من وارد هست سعی می کنم که خودم را بچرخانم و تصحیح کنم ، ولی خب من این چیزی که شما می گویید نیستم.
گفت : نان مفت سازمان را خوردی پررو شدی ، هار شدی! مرتیکه فلان فلان شده می دهم فلانت کنند ، یا بالا می آوری که چه کسی هستی، بعد سعید نقاش و رضا مرادی و اینها شروع کردند به شر و ور گفتند.
من خدا خدا می کردم که زودتر تمام شود که بروم ، خیلی فشار رویم بود ، خلاصه تمام که شد سعید نقاش گفت این تا زمانی که بالا نیاورده که کی هست و چی هست ، حق ندارد با کسی رابطه بزند و صحبت کند.
بعد خلاصه شکر خدا این نشست هم تمام شد و ما برگشتیم ، بعد نشست های تکمیلی انقلاب بود ، یعنی نشست های انقلاب بود.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا