بیماری کم خونی و عارضه توهم
ایراندیدبان
وقتی انسان دچار کمخونی میشود، خصوصاً اگر عارضه کمخونی، یک بیماری خاص (و نه بر اثر خونریزی و یا علل دیگر) باشد، اولین تأثیر را بر روی روان و مغز میگذارد. متوهم شدن، عصبانیت، عدم تمرکز و یا حتی گم کردن زمان و مکان و… از عوارض این بیماری است. اینها به جز اختلالات جسمی است که ممکن است فرد ِ مبتلا به کمخونی دچار آن شود، اختلالات گوناگونی مثل سرطان و یا تالاسمی و… که حتی میتواند به نسل بعدی نیز منتقل شود!
شاید انطباق کامل این بیماری بر سایر ارگانیسمها مانند دستهجات و گروههای سیاسی و نظامی، قدری دشوار بهنظر برسد، اما حقیقت آن است که آنها نیز همچون انسان، وقتی دچار کمخونی (بهعنوان اصلیترین ماده حیات) میشوند، دچار اختلالاتی در دستگاه رهبری کننده، بهمثابه مغز و مرکز فرماندهی خود میشوند، که البته بیش از نشانههای جسمی، عوارض فکری و بهخصوص معلولیت عمیق ذهنی در درک واقعیات را میتوان در آنها مشاهده نمود.
بهطور خاص در مورد مجاهدین، بیماری لاعلاج کمخونی (انقطاع از اجتماع، مبارزه با مردم و انکار واقعیات) موجب توهم بیش از اندازه شده است و نتیجتاً علت مبارزه سیستماتیک و با برنامه با واقعیات را باعث گردیده است.
وارونه نگری، خودبزرگبینی، تعبیر نشانههای بیربط بهطور دلخواه، انجام کارهای نمایشی، بهراه انداختن طوفان در فنجان، خالی بودن از محتوا، هر روزی به رنگی در آمدن و… اینها همه نشانههای وخیم شدن بیماری مجاهدین و رسیدن این ارگانیسم مریض به آستانۀ جنون و یا سکتۀ مغزی میباشد.
یکی از نشانههای رقتبار وخامت این بیماری، رژۀ پیشاهنگیای بود که چندی پیش و در سالروز انقلاب مردم ایران، مجاهدین در اردوگاه اشرف برگزار کردند!
مغز علیلی که به آن خون نرسیده و در حال غرق شدن در بحر توهمی از ابهت و اهمیت کاذب و خودساخته دست و پا میزند، گمان میبرد که با چنین نمایشی میتواند اثبات قدرت نموده و توجه پنتاگونیستها را به خود جلب نماید!
مغزی که دچار فلج مغزی شده، به یاد نمیآورد که در بیرون از این اردوگاه و در معادلهای دیگر در اروپا، پرچم اعتذار بلند نموده است و ملتمسانه هر شرطی را میپذیرد که از لیست گروههای تروریستی خارج شود.
حتی آنقدر خون به مغزش نمیرسد که به یاد آورد علت همدستیاش با صدام و نوکریاش برای پنتاگونیستها، علیه همان انقلابی است که بهمناسبتش رژه برگزار میکند!
اما معلول ذهنی، وقتی با خود دو دو تا چهار تا میکند، هول برش میدارد که مبادا از تقسیم امتیازاتی که بنا است ارباب بزرگ بهخاطر نظامی بودن و خشونت به آنها اعطاء کند جا بماند، برای همین زود شال و کلاه میکند که از رقبا عقب نماند.
بیمار، اگر چه در تب ِ نظارۀ کابوسهایی این چنین به سر میبرد، اما گاهی که به هوش میآید و اندکی به دور و برش نگاه میکند، میفهمد که در سراب ِ خیالات غوطهور بوده است. اما ناتوانتر و ضعیفتر است که به هوش بماند و لاجرم با این فکر به اغمای مجدد فرو میرود که اگر هیچکدام از اینها نشد، لااقل رژه رفتن این خاصیت را دارد که به نیروهای وارفتهای که هر لحظه در حال تضاد ریختن در تشکیلاتش هستند، روحیه بدهد و آنها را سرپا نگه دارد.
بیمار مفلوک و غیرقابل درمان، در تنهایی اغمایش، به دنبال جوابی هم برای نیروهای سرگردانش میگردد و بر اثر کمخونی با خود میاندیشد، اگر نیروها از من بپرسند خاصیت این کار چیست؟ لابد بهترین جواب این است که به آنها بگویم این کار نشاندهندۀ قدرت سرنگونی شما است!
آری، او میپندارد حرف خیلی زیبایی زده است. اما یک بار که به هوش میآید و این عذر بدتر از گناه را به یکی از اطرافیانش که گرد تخت او را مینگرند ابراز میکند، جواب میشنود که سالها است شما از توان سرنگونی داد سخن دادهاید و اکنون شما هستید که به انتظار لحظۀ نهایی سرنگونی و فرو پاشی خود نشستهاید. دوباره تمام تشویشهای گذشته بر جانش میریزد و هر چه بیشتر خون کم میآورد.
اینجا است که به هذیانگویی میافتد و مابین کما و مرگ میگوید منظورم همان سرنگونی بود، مگر نه اینکه سه سال است که دارند میگویند ما سرنگون میشویم، دیدید نشدیم و این هم نشانهاش، نیروهایمان رژه میروند.
حرکت بر اساس توهم، با خودش شک و دودلی به همراه دارد. واقعیت دروغ بودن آن را رقم میزند و از آنجا که هیچکدام از اعضای بدنش او را یاری نمیکنند، خوره توهماتش نیز شکل میگیرد و با خود میگوید، چرا کسی ما را باور نکرد؟ حتماً یک گوشه کار خراب شده که کسی ما را جدی نگرفت؟ حتماً تقصیر این نیروها است. شاید هم کم رویش مانور دادیم؟ پس چرا هیچی نشد…؟
بیماری کمخونی این مغز را علیل کرده است و چارهای جز فرو رفتن بیشتر در جنون توهم ندارد، بنابراین ناچار است که بگوید اتفاقاتی که در جهان میافتد ناشی از رژه پیشاهنگی در اردوگاه اشرف است.
اما بیمار محتضر بهخوبی میداند که آنچه میگوید، مربوط به آن قسمتی است که یکسر در اغما به سر میبرد و رؤیا میبافد.