دو زن در آستانه سال نو
میترا یوسفی، بیست و هفتم مارس
از آنجا که انسان اگرچه یکسان آفریده شده، ولی درعمل، به کلی متفاوت می شود. دو زن سال 1385 شمسی را بیرون از مرزها، بسیار متفاوت تحویل و آغاز کردند.
نخستین، بانوی سالخورده یی که با عبور از معبر فدیه و رنج ها، کوله باری سنگین به سوقات سالها بر پشت دارد و غبارسفرهای بسیار برجبین. سالهاست چون سیمرغ به امید یافتن یقین برآسمان شب و روز بال میزند. تلخ اما نه مقهور! در تلخ ترین نقطه کنار جگرگوشه ی ناتوانش برسفره هفت سین نشست. سفره یی که با تمام کهولت و رنج و تعب، به سلیقه و عشق و آرزو، با آینه و سبزه و شمع آراست. دریغا جگرگوشه می توانست هم اکنون جوان برومندی باشد که با مختصری ناخوشی کودکانه در عصرنوین پیشرفت ها متولد شد. هرچند و هم چنین درآشفته ترین وضعیت خانوادگی درون دستگاه مخوف رجوی ها! وقتی رجوی ها سومین پسربانوی سالخورده، « داود احمدی » را به شقی ترین وضعیت از او گرفته و بدنبال سالها فداکاری و خدمت جوان ناکام، از مراسم خاکسپاری مرسوم ایرانی، برای آن غریب در همسایگی صحرای کربلا، دریغ کردند. مادر بیچاره ناچار بغض درگلو وخونین جگر، تنها و بسیار تنها، وای مادری چنان غریب، فرزندش را به خاک سپرد و طبیعتا دیگر یارای ماندن درآن بساط نداشته و به همراه دخترباردارش قصد ترک « پادگان اشرف » کردند.
دراوج درگیری ها، خواهر داغدیده ی جوان قربانی، فرزندش را حوالی سال 1990 میلادی با مختصری ناخوشی محتمل نوزادان بدنیا آورد، که به همان مختصری و زیر نظر پزشک عمومی حل میشد. اما خانواده دلشکسته که پیشتر سه شهید داده و همه داروندار، جوانی و قوت خویش را فدیه داده بود، بجرم عدم توان ادامه بیشتر درآن دستگاه، مورد غضب قرار گرفته و تقاضای ملاقات دکتر، رد میشد. وضعیت نوزاد روزبروز بدتر تا آنجا که وزنش به یک کیلووچندصد گرمی رسید و تازه- فرشتگان نجات ایران در خدمت صدام حسین!- به مادر اسیر اجازه دادند که دکتری بر بالین فرزندش بیاورد. دریغا بسی دیر و جبران ناپذیر!
در نهایت بدنبال رنج های طولانی آزادی از چنگال ظالمان وطی معاینات آتی درکشور سوئد، پزشکان متخصص تشخیص دادند که به علت تحلیل سنگین و ناگهانی وزن، کودک گرفتار صدمات مغزی غیرقابل معالجه شده است!
آری مادربزرگ ایرانی چنین به استقبال تحویل سال رفت و صبح سال نو را هم به رسم بزرگ فامیل ایرانی فرصت نشستن در خانه نیافت، تا مریدان به حضورش رفته و عرض تبریک گویند. بلکه شال و کلاه کرد وصبح زود با تنی چند همداستان به سازمان « نجات کودکان » ودفتر روزنامه یی جهت روشنگری شتافت.
واما دیگری، درساعت های آغازین سال جدید، خسته از میهمانی افراطی تحویل سال، رختخواب بود. حال این که چطور سربربالشت می گذارد و خوابش می برد، دقیقا از توان شگرف اوست. البته نه آنچه بردگانش مدعی می شوند. نه به شجاعت و شهامت، بلکه عدم شفقت و عاطفه. عجبا چگونه لشگر قربانیانش را از خاطر می برد؟ شاید هم نه، شاید مدهوش کابوسی است که برسر دارد. اما سال تحویل، به مفتضح ترین وضعیت و شیوه ی زندگی کنونی اش، جشن و میهمانی افراطی داشت. با چهره ی متورم از سرمه و سرخاب و سفیداب که جدای از ناهماهنگی سن وسالش، چنگی هم به دل نمی زد. آن هم وقتی که به قول خودش کاروانی ازشهید و اسیر پشت سر دارد. ( طرفش هم اصلا معلوم نیست کجاست) خانواده هایی که در راه اهداف شیطانی وجنون جاه طلبی اش به هم پاشیدند. چندان از زنده سوختن فجیع« ندا حسنی » وصدیقه نامی، درخیابان های اروپا نمی گذرد. زنانی که فدای کم طاقتی زندانی بودن این زن! شدند. خنده های جلف و بی معنی اش دیگر از همه هول انگیزتر. میز پشت میز چیده بودند( یادآور صحنه کافه یی فیلم های ایرانی اواخرحکومت شاه ) که هزینه اش از حلقوم کودکان عراقی ربوده گشته و زحمتش هم به گردن بردگانی که فعلا بزرگترین هنرشان همین است. ساعت ها در آشپزخانه برای میهمانی های هرروزه ی این زن جان کندن!
باری، خودش شُسته ورُفته به خیال خودش، میکروفن بدست، با صدای گوشخراش روی سن به هنرنمایی لغات فرانسه می پراکند و به میهمانان خارجی اش( درفقدان دسترسی به خلق ایران) تبریک سال شمسی می گفت. و با هرکلام چون کودک سبک مغزی آشکارا منتظر تشویق مصاحبینش بود. گویی که فتح خیبر کرده و پس از سالها با چند کلمه فرانسه پراندن لطفی به ساکنین دهکده ی فرانسوی می کند. انگار نه انگار که صدها هزار پناهنده در سخت ترین وضعیت زبان فرانسوی آموخته و باآن امرار معاش و زندگی می کنند. البته این مشکل ما نیست. همانجا بماند و کدخدای افتخاری هم بشود. آنچه ما را به حرف واعتراض وامیدارد، اعمال منافقانه اوست، جرات داشته باش و بگو که هستی! بگو که پشت این خنده ها، بدخوی و دیوسیرتی پنهان است که عید و خوشی به هیچ ایرانی روا ندارد. واز این روست که بی شرمانه بزرگترهایش را به تجاوز بر ایران زمین می خواند.
این سطور بیش از این ها در ره قدرشناسی بانوی نخستین « مادررضوان » به قلم می رود.