خاطرات امیر کلوندی
این جانب امیر کلوندی فرزند محمد علی به مدت چهارسال در مقطع ابتدایی در منطقه ی فقیر نشین همدان به نام حصار امام تحصیل کردم. به علت بیکاری پدرم مجبور شدم تحصیل را کنار گذشته و به کار خیاطی مشغول شوم. مدت دو سال شاگرد خیاط بودم و به دلیل شرایط بد کاری مجبور شدم خیاطی را رها کرده و برای یافتن کار عازم تهران شوم. بعد از یک ماه بیکاری در تهران به همدان برگشتم و با پدرم به شغل کارگری مشغول شدم. مجدداً بعد از یک سال به خیاطی برگشتم. در سن هیجده سالگی با دختری به نام ژاله ازدواج کردم و حاصل این ازدواج فرزندی به نام داریوش بود. بعد از چندی به دلیل مشکلات اقتصادی از همسرم جدا شدم همه اعضا خانواده ام در حد کارگری هستند. یکی از خواهرهایم به نام فریده خانه دار و خواهر دیگرم به نام سهیلا آرایشگر است. از نظر وضعیت اقتصادی بسیار ضعیف هستیم. بعد از طلاق مسئولیت فرزندم داریوش به من سپرده شد. در چند سالی که من نبودم در پیش پدرو مادرم زندگی می کرد. به علت بریدگی شدید در دست راست از سربازی معاف شدم. دو ماه بعد از معافیت به اداره ی گذرنامه رفته و تقاضای گذرنامه کردم. بد از بیست و پنج روز گذرنامه را دریافت نمودم. به همراه دوستم محمد تصمیم گرفتیم که از کشور خارج شده و به یک کشور اروپایی برای یافتن شغل برویم. از همدان با اتوبوس به تهران رفته و از آن جا با تور به کشور ترکیه جهت یافتن کار و تفریح سفر کردیم. دو روز در هتل بودیم. در آن جا با فردی به نام احمد رشتی آشنا شدیم و او پیشنهاد کار خوب در استانبول در قبال دریافت پنجاه دلار به ما کرد و ما هم قبول کردیم و به منزل او رفتیم. فردای آن روز به همراه احمد رشتی به محل کار رفتیم و قرار شد ماهی یک صد و پنجاه دلار به ما به عنوان دستمزد بدهد.بعد از یک ماه مجدداً احمد رشتی به همراه فرد دیگری به نام محمد ژاپنی به پیش ما آمدند و با ما از سازمان صحبت کردند و در ان جا زمینه آشنایی من و دوستم با سازمان پیدا شد. احمد رشتی کارش پیدا کردن نفرات جدید در ترکیه برای سازمان بود. بعد از دو ماه فرد دیگری به نام مرتضی پیش ما آمد و مشغول به کار شد، کم کم فهمیدیم که مرتضی در ایران نظامی بوده و متواری است. در یکی از شب ها صحبت از سازمان شد و او از ما خواست که بیش تر راجع به سازمان با او صحبت کنیم. لذا من او را به احمد رشتی معرفی کردم و او به سازمان وصل شد. اما من و دوستم به کارمان ادامه دادیم و بعد از سه ماه کار کردن به ایران بازگشتیم و پیش خانواده هایمان رفتیم. بعد از نوروز سال 81 به همراه دوستم محمد تصمیم گرفتیم که برای کار به تهران برویم. در تهران در یک تولیدی به مدت یک هفته مشغول بودیم که مجددا به همدان بازگشتیم و تصمیم به ازدواج گرفتم. از دختری خواستگاری کردم. جواب منفی دادند. لذا مجدداً فکر خروج از کشور به سرم زد. به همراه دوستانم به نام عباس خدابنده لو و مهدی سلیمانی تصمیم گرفتیم به ترکیه برویم و در آن جا مشغول به کار شویم بنابراین هر سه نفر در تاریخ 8/1/1381 با اتوبوس به تهران و سپس به استانبول رفتیم. در شب اول خواستم با احمد رشتی تماس بگیرم که موفق نشدم. در آن جا با حسین و محمد آشنا شدم. از آن ها سراغ احمد رشتی را گرفتم که گفتند در زندان است. دوستم عباس از من درباره ی این دو نفر پرسید. من گفتم این ها از هواداران سازمان هستند. لذا من و عباس مجدداً با آن ها تماس گرفتیم و بعد از کلی صحبت قبول کردیم که به سازمان برویم و ابتدا ما با فردی به نام زهرا تلفنی تماس داشتیم. او می گفت از آلمان صحبت می کند. لذا ما را به علی آنکارا معرفی کرد. روز بعد علی آنکارا گذرنامه ی ما را با خودش برد. و گفت می خواهم کارهای قانونی شما را برای رفتن به عراق حل کنم. بعد از چند روز با لیس پاس عراقی به شهری به نام تازی اتنا که یکی از شهرهای کوچک ترکیه است رفتیم. یک شب آن جا بودیم و فردای آن روز ساعت دو بعد از ظهر سوار قطاری که به عراق می رفت شدیم و این ابتدای فریب و افتادن در دام سازمان بود ، در حقیقت این قطار ما را به سوی گودالی سیاه و پرتگاهی می برد که ما به خیال رفتن به منطقه ای بهتر سوار آن شده بودیم. از شهرهای مرزی عراق با ماشین به بغداد رفتیم. بالاخره وارد اردوگاهی ا ز مجاهدین که چندین نفر در ان حضور داشتند شدیم یک هفته در آن جا ماندیم و با فردی به نام کاظم آشنا شدیم و بعد از یک هفته به اسارت گاه ( قرارگاه) اشرف رفتیم. فهیمه اروانی با تک تک ما جداگانه درمورد چگونگی وصل شدن مان به سازمان صحبت کرد و شرایط سازمان را برای ما توضیح داد و ما بعد از شنیدن حرف های اروانی که حالا فهمیدیم که دروغ بود قبول کردیم که به سازمان ملحق شویم. بعد از این مرحله ما را به ضد اطلاعات بردند. چند روز در آن جا مصاحبه شدیم و مارا تحویل پذیرش دادند. من در آن جا مرتضی را دیدم که حرف های عجیب و غریبی می زد و تذکر داد که در رابطه با سوابق او؛ نظامی بودن و متواری بودنش از ایران چیزی نگوییم ، در نهایت ما با افراد رده بالایی چون زهرا همدانی، محمد رضا جوشقانی ، آیدین ، اکرم و… آشنا شدیم.
طی دوازده ماه با شیوه ی غسل هفتگی ، عملیات جاری و نشست های فهیمه اروانی آشنا شدم و یک بار هم در نشست شریفی که یکی از اعضای رده بالای سازمان بود شرکت کردیم. در آن یک سال سه بار هم در نشست ارتش با مسعود رجوی شرکت کردیم.بعد از نشست به ما گفتند که باید به ارتش ملحق شوید. در تاریخ 81/12 به ارتش رفتیم. من مدت هفت ماه در آن ارتش بودم و آموزش های مختلفی دیدم که عبارتند از کلاش، آر پی ، جی ، پاژار ، دولول هوایی و زمینی ، رزم انفرادی ، امداد و آموزش خمپاره انداز.
با شروع جنگ عراق و امریکا ما به زمین دفاعی در مرز سه راه امام ویس رفتیم و فرمانده ی من در آن جا مصباد علی بود. مدتی را در ان حالت که از سخت ترین حالت ها بود گذراندیم. امیدی به آینده نداشتیم و هر لحظه منتظر حمله و کشته شدن خود بودیم.و بعد از پایان جنگ عراق و امریکا ما را به علوی بردند. در ان جا مجدداً به ارتش 14 ملحق شدیم و بعد از دو هفته به اشرف بازگشتیم.چون اعلام کرده بودند که همه ی نیروها باید به قرارگاه اشرف برگردند. ما بیست و پنج بار با پروین که مسئولیت سه اردوگاه ( 3و11و14) را داشت نشست داشتیم. از او راجع به تحویل سلاح سئوال کردیم که گفت به شما مربوط نیست و به شما ربطی ندارد باید سلاح را تحویل بدهیم در آن جا بود که فهمیدم کار سازمان تمام است.بعد از گذشت یک ماه از این قضایا به ما اعلام کردند که هر کس می خواهد از سازمان جدا شود نامه بنویسد و من طی نامه ای به آن ها نوشتم که می خواهم پیش خانواده ام برگردم. طبیعی بود که آن ها این درخواست مرا نپذیرند و من پنج بار اقدام به نوشتن نامه نمودم و اصرار کردم یک روز پروین و میترا مرا به حضور پذیرفتن و گفتند اگر می خواهید بروید لااقل علیه سازمان موضع نگیرید و صحبت نکنید.علی رغم میل سازمان من بر جدایی اصرار می کردم و به هیچ وجه حاضر نبودم بمانم. به ناچار سازمان تحت شرایط خاص و زیر فشار بین المللی و دیگر عوامل مجبور شد که با جدایی من موافقت کند. درنهایت من را به همراه فردی به نام معصوم آبادی که یکی از فرماندهان با سابقه ی سازمان بود به خروجی سازمان تحویل دادند. مدت 17 روز در خروجی بودم ، بعد ازآن ما را تحویل امریکایی ها دادند و به کمپی که در شمال اشرف بود بردند. حدود دو ماه بود که قرار بود ما را از عراق خارج کنند ولی امریکایی ها به وعده خود عمل نکردند. به همین دلیل بچه ها تصمیم گرفتند که اعتصاب کنند. یک هفته به صورت اعتصاب گذشت یک روز ساعت پنج صبح یک فرمانده ی امریکایی به نام آریا به همراه تعداد دیگری از نیروهای امریکایی ما را که حدود چهل و یک نفر بودیم با زدن دست بند و گذاشتن گونی بر سر با بانکر به کمپی که از زندان گوانتانمامو بدتر بود بردند و یک ماه از این وضعیت نگذشته بود که مجدداً با سازمان درگیر شدیم و در نهایت نام شورشی بر ما گذاشتند و من محکوم به پنج ماه ماندن در ایزوله شدم. ایزوله از زندان های عراق به مراتب بدتر بود. بعد از رهایی از ایزوله و گذراندن دوران به اصطلاح محکومیت به کمپ برگشتم ولی از آن جایی که من تصمیم گرفته بودم هر طور شده به وطن بازگردم مجدداً درگیر شدم و به خاطر درگیری مجدداً به ایزوله انداخته شدم که دوران بسیار سخت و نفس گیری بود زیرا تنها در فضای گرم و صحرای سوزان عراق با کم ترین جیره ی غذایی و محرومیت از صحبت با دوستان به مدت طولانی واقعاً انسان را دیوانه می کند. از آن جایی که دیدند من هر طور شده قصد بازگشتن به ایران را دارم در نهایت مجبور شدند مرا به ایران تحویل دهند و من با گروه دوم از عراق به ایران مرز خسروی آمدیم و بعد از تحویل به ایران بعد از چند روز به پیش خانواده ها بازگشتیم.
لازم به توضیح است که ارتباط تلفنی با خانواده ها که در دوران آخر اسارت مهیا شده بود تأثیر زیادی بر مصمم شدن ما به بازگشت داشت.اکثر کسانی که از طریق تلفن با خانواده ارتباط می گرفتند بی قرار می شدند و به هیچ وجه نمی شد آن ها را نگه داشت.
دلایل جدایی من از سازمان که با تمام وجودم به آن رسیده ام ،به اختصارعبارتند از:
1- سازمان مجاهدین یک سازمان تروریستی است.
2- سازمان به نفع امریکایی ها جاسوسی می کند.
3- سازمان مجاهدین ضد حقوق بشر است و افراد را شکنجه می کند و از حقوق ابتدایی شان محروم کرده است.
4- سازمان مجاهدین جوانان ایرانی را گول می زند و به لحاظ سیاسی ،جانی ، مالی از آن ها و خانواده هایشان سوء استفاده می کند.
5- مجاهدین سازمانی هستند که در تمام دنیا بر علیه ایران تبلیغات منفی می کنند و ایران را تروریست معرفی می کنند.در حالی که خودشان مظهر تروریست واقعی هستند و این را با ترورهایی که در ایران انجام داده اند به اثبات رسانیده اند.
6- از طرفی مجاهدین به نفع کشورهای اروپایی هم جاسوسی می کنند.
7- سازمان نیروهای خود را شکنجه می دهد و کارهایی با نیروهای خود می کند که انسان از دیدنش وحشت دارد