شیرزاد جلیلی:
ذبیح الله مداح (منصور ) را از همان سال 1369 که بعنوان فرمانده در محور هشتم بود، می شناختم. او یکی از افراد بی رحم در تشکیلات «مجاهدین» بود. محور هشتم یکی از محورهایی بود که در عملیات بر علیه کردهای عراقی در منطقه جلولا شرکت داشت.
یکی از زندانبانان من در سال ۱۳۷۳ ذبیح الله مداح (منصور) بود که از بقیه زندانبانها بی رحم تر بود. او هم من و هم دیگر زندانیان را فحش و ناسزا می گفت و بشدت کتک می زد.
آقای شیرزاد جلیلی اصالتا بچه آمل است. وی در سال ۱۳۶۶ به خدمت سربازی اعزام گردید. و در ۱۸ بهمن سال ۱۳۶۶ از مرکز آموزشی لنگرود عازم جبهه های جنگ برای نبرد با متجاوزان بعثی شد.
آقای شیرزاد جلیلی در تاریخ چهارم خرداد ۱۳۶۷ در جبهه شلمچه به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
وی پس از تحمل دوسال اسارت، در شکنجه گاههای عراق، در سال ۱۳۶۹ توسط مزدوران بعثی به «مجاهدین» تحویل داده شد.
شیرزاد می گوید: در مدت زمان حضورش در اردوگاه اشرف هرگز به سران «مجاهدین» که همراه با نیروهای عراقی سربازان ما را در جبهه های جنگ می کشتند ، سر تعظیم فرود نیاورد و به هر طریق ممکن مخالفت خود با این تشکیلات مزدور و وطن فروش ابراز می کرد.
وی ادامه داد: همین امر باعث می شد بارها توسط مسئولین «مجاهدین» مورد توبیخ و اذیت و آزار روحی و روانی قرار بگیرم. آنها خیلی تلاش کردند حتی با زندانی کردن مرا با خود همراه کنند ولی هرگز موفق نبودند.
نهایتا اینکه در سال ۱۳۷۳ شیرزاد جلیلی به همراه تعداد دیگری از کسانی که به زور به تشکیلات «مجاهدین» آورده شده بودند، به اردوگاه پناهندگان در رمادی عراق منتقل می شوند.
آقای شیرزاد جلیلی با تمامی سختی های مالی و صنفی و اقامتی که در اردوگاه رمادی مواجه بود، نهایتا توانست بعد از چندین ماه از طریق دفتر صلیب سرخ به کشور سوئد برود.
آقای شیرزاد در مصاحبه ای که با خبرنگار سایت راه نو داشته سران فرقه رجوی را بخاطر اینکه مسیر زندگی او را تغییر داده و از خانه و خانواده و شهر و دیارش دور کردند لعن و نفرین می فرستد.
در این مصاحبه کوتاه از ایشان خواستیم کمی از ذبیح الله مداح (منصور) که اتقافا مدت زمانی را زندانبان او در «مجاهدین» بوده است برایم بگوید.
سایت راه نو به نوبه خود از اینکه باعث شده است مجددا خاطرات تلخ اسارت در اردوگاه اشرف برای آقای شیرزاد جلیلی زنده شود عذرخواهی می کند.
وی می گوید:
در سال ۱۳۶۹ – ۱۳۷۰ من در «محور هشتم» به فرماندهی پری رحیمی بودم.
ذبیح الله مداح (منصور ) را از همان سال ۱۳۶۹ که بعنوان فرمانده در محور هشتم بود، می شناختم. او یکی از افراد بی رحم در تشکیلات «مجاهدین» بود. محور هشتم یکی از محورهایی بود که در عملیات بر علیه کردهای عراقی در منطقه جلولا شرکت داشت.
زمانیکه «مجاهدین» برای کشتار مردم کُرد عراق در قره تپه مستقر بودند. به چشم خودم دیدم فرماندهان «مجاهدین» افراد عادی را به اسارت گرفته و آنان را تحت شکنجه قرار می دادند تا محل استقرار مبارزان کُرد عراقی را به آنها لو دهند.
در این رابطه منصور بهمراه حسین ابریشمچی (کاظم) برادر کوچکتر مهدی ابریشمچی، محمدرضا مقدسی، پرویز لطفی و محمد سادات دربندی (عادل) رئیس زندان «مجاهدین» شخصا در شکنجه و آزار و اذیت مردم منطقه جلولا حضور مستقیم و فعالی داشتند.
یادم می آید وقتی «مجاهدین» یک راننده کامیون را به جرم کمک به گروههای کردی در همان قره تپه به اسارت گرفته بودند با چشمان خودم دیدم وی را بشدت شکنجه می کنند بنحویکه پس از مدتی وی در اثر همین شکنجه ها فوت می کند.
بعد از اینکه همسرش متوجه قضیه می شود به مسئولین «مجاهدین» در همان پایگاه مراجعه می کند. او با گریه و زاری جنازه و کامیون همسرش را از «مجاهدین» می خواست. ولی آنها نه جسد را تحویل دادند و نه کامیون را .
بعد از دیدن چنین صحنه هایی دیگر تاب تحمل نیاوردم. و مدام با دستورات مسئولین مخالفت می کردم بنحویکه همیشه در جلسات و . . . مورد انتقاد و سرکوب بودم. بنحویکه مسئولین مجاهدین در نشست ها به من فحش و ناسزا هم می گفتند.
در سال ۱۳۷۳ گفتم من در اینجا نمی مانم و می خواهم بروم. شما مرا به زورازاردوگاه اسرا به اینجا آوردید. و اعلام جدایی کردم.
مسئولین «مجاهدین» در محور ۸ مرا زندانی کرده و در داخل یک کانکس انداختند و تا مدتها در این کانکس زندانی بودم. یکی از زندانبانان من ذبیح الله مداح (منصور) بود که از بقیه زندانبانها بی رحم تر بود. او هم من و هم دیگر زندانیان را فحش و ناسزا می گفت و بشدت کتک می زد.
آنها حتی در غذای ما موادی می ریختند که ما دچار بیماری اسهال شویم تا بدین ترتیب ابراز ندامت کرده و به سازمان بازگردیم. ولی من هرگز عقب ننشستم و نهایتا آنها مجبور شدند مرا به اردوگاه رمادی در عراق بفرستند. آنجا هم با فشار مالی و ندادن حتی یک دینار عراقی ما را تحت فشار گذاشته تا دوباره به سازمان بازگردم.
ولی تا توانستم در آن شرایط سخت مقاومت کردم و با خودم عهد بستم اگر بمیرم هم دوباره به اشرف باز نمی گردم.
نهایتا هم توانستم با مراجعه به دفتر صلیب از کشور سوئد پناهندگی بگیرم. و از خاک عراق لعنتی خارج شوم.
حرف آخرم اینکه نام «مجاهدین» برای من همیشه یادآور خاطرات تلخی است که مسیر زندگی مرا عوض کرد. بنابراین تا جان در بدن دارم بر علیه این مزدوران افشاگری خواهم کرد.