اگر مخروط رهبری را در فرقه تروریستی مجاهدین بهخصوص بعد از کشته شدن موسی خیابانی در نظر بگیریم و به این نکته توجه داشته باشیم که در این مقطع فاصله رجوی با نفرات بعدی خیلی زیاد (شد)بسیاری از نکات روشن خواهد شد. جامعهشناسان در مورد شاه ایران نیز این مخروط را ترسیم کرده و با تاکید بر اینکه فاصله او با نفرات بعدی بسیار زیاد بوده است، رفتارهای او را تحلیل کردهاند. بهنظر میرسد این مساله، یکی از عوامل جدی در تبدیل سازمان به فرقه بوده است. چرا که وقتی فرد فاصله خود را با نفرات بعدی زیاد میبیند، این حق را بهخود میدهد که دیگران بدون چون و چرا از او حرفشنوی داشته باشند. اما سازمان طی یک پروسه طولانی به فرقه تبدیل میشود.
در دهه چهل سازمان ابتدا اصل «سانترالیسم دموکراتیک» را پذیرفت و سپس اصول «رهبری جمعی» و «انتقاد از خود» را پذیرا شد. سازمان این اصول را از سازمانهای انقلابی آن زمان که عمدتاً مارکسیست بودند گرفته بود.اما از دهه ۵۰ که نشانههایی از جریانات فکری مارکسیستی در سازمان پیدا شد به خصوص پس از متلاشی شدن در سال ۵۴ و انشعاب به دو بخش مذهبی و مارکسیستی، چنین به نظر میرسد که حداقل این اصل سانترالیسم دموکراتیک در آن زمان بر آن حاکم نبوده است. بهگونهای که حتی تعداد کمی از اعضا در جریان درگیریهای عقیدتی و درون گروهی که منجربه تغییر ایدئولوژی سازمان شد قرار نداشتند؛ و وقتی که این مساله علنی شد نیز بسیاری از اعضا مات و مبهوت بودند که درون چه گذشته است و چگونه این مسائل پیش آمدهاند.
در همین مقطع وقتی به بسیاری از اعضا گفته میشود که سازمان مارکسیست شده است، آنها بهخاطر وابستگیهای شدید و سازمانزدگیشان و انضباط آهنین و سطح پایین آگاهیشان، مارکسیسم را انتخاب میکنند، چرا که هویت فردی خود را از دست دادهاند. جالب آنجاست که وقتی در زندان مشهد و شیراز نیز عدهای از اعضای باسابقه و قدیمی زندانی مارکسیست میشوند، جناح مذهبی به رهبری مسعود از آنها میخواهد که فعلاً این مساله را آشکار نکنند.
مجموعه تحولات درونی با هدف مطیعسازی نیروها و تبدیل رهبری جمعی سازمان مجاهدین خلق (کادر مرکزی) به رهبری خاص (رجوی) و تبدیل این رهبری به عنصری مقدس و دستنیافتنی به منظور فرمانروایی محض و بلااشکال در امر کنترل نیرو و خطدهی درون و بیرون، همگی از سازمان مجاهدین خلق یک فرقه ایدئولوژیک نظامی ساخت.
هرچند از سال ۵۴ و درون زندان نیز رجوی این موقعیت را با بایکوت کردن همه عناصر مسالهدار و قلع و قمع همه مخالفان بهوجود آورده بود اما از سال ۵۸ قرائن و شواهد بیشتری برای این موضوع میتوان یافت. تعطیل کردن آموزشهای ایدئولوژیک، جمعآوری کتب قدیمی سازمان، تقدیس رهبری رجوی و بعدها نحوه برخورد با موضوع خانواده و طلاقهای تشکیلاتی و انقلاب ایدئولوژیک، نتیجه چنین تحولی در سازمان بودند. بعد از کشته شدن موسی خیابانی در سال ۶۰ عملاً رهبری فرقهای رجوی بلامنازع شده بود آنچنانکه مریم رجوی نیز بعدها به کرات از مکتب «مسعودیسم» یا «رجویسم» نام برد. به عبارتی رجوی خود را تنها نماینده بر حق خدا روی زمین میدانست و سازمان خود را نوک پیکان تکامل معرفی میکرد. او در عرصه سیاسی خود را مساوی ایران میدانست و ایران را بدون خود هیچ میخواند.
پس از انقلاب
سازمان مجاهدین با ظاهری فریبنده و با ماسک مذهب و شعارهای اسلامی توانست از فضای انقلاب و بافت مذهبی ایران نهایت استفاده را ببرد و با به نمایش گذاشتن سراب آزادی و سر دادن شعارهای پر زرق و برق ، چون ایجاد برابری و برادری ، برپایی جامعه بی طبقه توحیدی ، آزادی جوانان ، پیشرفت جامعه و حقوق برابر برای زنان، بسیاری از نوجوانان وجوانان دارای گرایشات مذهبی را در دام خود بکشد. بدین ترتیب در همان اوایل انقلاب هزاران نوجوان و جوان ناآگاه از ماهیت اصلی سازمان مجاهدین جذب همین شعارهای کذب آزادیخواهانه و اسلام نمایانه شده و به عضویت آن در آمدند.
ازهمان ماه های اول انقلاب، سازمان مجاهدین و صد البته مسعود رجوی بنای ناسازگاری و ضدیت با انقلاب مردم ایران را گذاشته وخیانت به آن را در دستور کار خود قرار داده بود ودر این مسیر نیز از هیچ کاری ابا نداشتند و هر روز که جلوترمیرفت با فریب و دروغ و پیچیدگیهای خاصی، نیروهای خود را بیشترو بیشتر در منجلاب قدرت طلبی خود فرو می برد، او با اقدامات و موضعگیری هایی به یک مخالف سرسخت و اساسی انقلاب جدید ایران مبدل شده بود و بر اساس شواهد مستند به گونه ای کارنمود که می خواست قدرت و رهبری را بدست بگیرد.
مخالفت وی با قانون اساسی، خواستار انحلال ارتش شدن، مخالفت وی با هر نوع قوانین و ساختارهای جدید بشکل کارشکنی، نگهداری سلاح و مهمات برخلاف قانون کشور و مسلح ماندن، تبانی و شورش با رئیس جمهور وقت ایران و ایجاد تضاد و تفرقه تا حدیکه بنی صدر را به همکاری و فرار واداشت.
تمام این موارد از سال ۱۳۵۸ به شکل قهرآمیز و آشوب گرایانه و با تهدید و تحقیر در روزنامه های ارگان سازمان مجاهدین به چاپ می رسید و دریغ از همکاری و یا همراهی با دولت جدید ایران و سرانجام اعلام مبارزه مسلحانه برای سرنگونی نظام جدید ایران و با دست بردن به سلاح و گشودن باب جنگ مسلحانه و انجام انفجارات کور و ترور مسئولین کشور راهی بی بازگشت را در مقابل همگان قرار داد .
رجوی سال ۱۳۶۰ در شرایطی مبارزه مسلحانه را اعلام کرد که ایران درگیر یک جنگ ناخواسته و نفسگیر بود و هر روز جوانان زیادی قربانی این جنگ می شدند ، البته رجوی به این هم اکتفا نکرد و با پیوستن به جبهه مقابل جنگ و رفتن در دامن صدام حسین دایره خیانت خود را کامل کرد و در حقیقت بابی جدید را برای قربانی کردن جوانان ایران باز نمود، او از خرداد سال۱۳۶۰بااعلام مبارزه مسلحانه به طور رسمی درمقابل انقلاب ایران قرار گرفت درحالیکه واقعا امکانش بود که سازمان مجاهدین به مانند یک حامی و یک اهل خانه در کنار انقلاب نوپای ایران باشد و مشکلاتش را بطورمسالمت آمیز و از طریق راه حلهای سیاسی حل وفصل نماید ، اما تنها و تنها بدلیل ماهیت و شخصیت و کاراکتر قدرت طلبانه شخص رجوی کار به قهرو جدال کشیده شد.
چند روز بعد اما در تیرماه سال۱۳۶۰ پس از آنکه آیتالله خمینی در پی رای عدم کفایت مجلس اول شورای اسلامی، فرمان عزل بنیصدر را امضا کرد مسعود رجوی به همراه ابوالحسن بنی صدر از تهران به پاریس پرواز نمود. اواعضاء و هوادارانش را در میان آتشی که خود برپا کرده بود رها کرد و از ترس جانش ، از ایران به فرانسه فرار کرد. او حتی موسی خیابانی و همسر خودش اشرف ربیعی را نیزدر تهران رها کرد و جان بی مقدارش را به ظن خودش نجات داد.
خیانت بارترین فعالیت های سازمان مجاهدین در سال ۱۳۶۰ شکل گرفت و در حالی که تقریبا تمام نیروهای سازمان در ایران و به دنبال همان فعالیت های سیاسی بودند به یکباره با تصمیم مسعود رجوی برای قیام و سرنگونی و اعلام مبارزه مسلحانه مواجه شدند .این موضوع به چند دلیل بسیار نابخردانه و غیر مردمی و ضد وطن پرستی و هر گونه شعور سیاسی بود زیرا:
الف- ایران در سال ۱۳۶۰ در بحبوبه جنگی شدید با کشور عراق بود و به همین دلیل ایجاد جنگ داخلی و شورش و قیام در داخل ایران به نوعی خیانت به وطن و مردم محسوب می شد.
ب- بلافاصله پس از اعلام مبارزه مسلحانه مسعود رجوی طرح سرنگونی نظام ایران را نیز ریخته و سران دولت و اعضای حزب رهبری کننده ایران از رئیس جمهوری تا نخست وزیری و غیره مورد هدف قرار داد. دامنه این ترورها که صدها نفر را در اوایل دهه ۶۰ شامل میشد علاوه بر تعدادی از اعضای درجه اول جمهوری اسلامی نظیر آیتالله بهشتی، محمدعلی رجایی رییس جمهور، محمد جواد باهنر نخست وزیر، ائمه جمعه شهرهای اصلی ایران، شامل عناصری از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.
اینکار به میزانی شنیع و غیر قابل هضم بود که حتی پس از گذشت ۳۰ سال از این موضوع سازمان مجاهدین علی رغم تمام وقاحت و قدرت طلبی اش هیچگاه مسئولیت انفجار حزب جمهوری و دفاتر ریاست جمهوری و نخست وزیری را به عهده نگرفت.
ج – علاوه بر مورد هدف قرار دادن سران دولتی تشکیلات سازمان خطی به نام زدن سرانگشتان اختناق راه انداخت که به این ترتیب فرمان داده شده بود اعضا وهواداران سازمان در هر شهر و دیاری اقدام به ترور تمام نفرات مذهبی بنمایند که شامل اعضا سپاه پاسداران و کمیته انقلاب اسلامی و هر شهروند مذهبی می شد. که در این بین هیچ حد و حدود و محذوریت نیز درنظر گرفته نشد.
د- با ایجاد جنگ و درگیری بین جوانان ایرانی ،رجوی حتی به فکر اعضای خودش نبود و در شرایطی اکثریت اعضا و هوادارانش در ایران شناخته شده بود حتی به فکر جان و امنیت آنها نبوده و هیچ اقدامی نیز از قبل دراین زمینه انجام نداد.
ه- این که بعد ازسه سال سازمان مجاهدین دست به اسلحه برده و به مبارزه مسلحانه پرداخت بیش ازپیش نشانگر این موضوع بود که مسعود رجوی از ابتدای پیروزی انقلاب ایران به طرزهیستریکی بدنبال مطرح کردن خود بود و تحمل پذیرش رهبری دیگر را نداشت و بعد ها رسماً در صحبت ها و اطلاعیه هایش می گفت که رهبری ایران بسرقت برده شده و آنقدر غرق در توهم بود که می گفت این رهبری حق من بوده است. البته بعدها رجوی به این هم بسنده نکرده و خود را در ردیف امامان و معصومان و حتی برتر از آن می انگاشت.
پس از آن از سال 61تا ۶۳ ریل ترورهای کوروقدرت نمایی های خویش درایران را ادامه داد و درآن سالهابا شکست تمامی تحلیل ها و تزهای سرنگونی که می داد نیروهای وی در داخل ایران شکست خورده و تعداد بسیار زیادی نیز جدا شدند تعدادی از هواداران نیز به کشورهای خارجی رفته و تعدادی هم به مرز کردستان رفتند و تقریبا فعالیت های نیروهای سازمان به مناطق مرزی و خارج کشور منتقل شد.
سپس بعد از حدود چهار سال از اعلام مبارزه مسلحانه و خارج شدن رجوی از ایران تحلیل های فرقه ای رجوی که تمامی آن با بن بست مواجه می شد شروع شد. حقه بازی هایی به نام بحث های انقلاب ایدئولوژیک، طلاق، جداکردن فرزندان از پدر و مادر، فروپاشی خانواده ها، رفتن به عراق، عملیات خودکشی فروغ جاویدان
در توضیح مطالب فوق در نگاه دیگری از مطالب آقای تهرانی چنین درج شده:
برخورد فرقهای با خانواده و ازدواج: سازمان از نخست با مسأله خانواده درگیر بود. پیش از آغاز فاز نظامی در خرداد ۱۳۶۰ نیز روابط ناسالم تشکیلاتی بر امر ازدواج و خانواده در سازمان، سیطره داشت. نویسندگان روند جدایی معتقدند که حزب و سازمان در کوچکترین و جزییترین حرکات آنها و در خصوصیترین امور خانواده مانند ازدواج آن هم به مسخرهترین و ناپختهترین صورت دخالت میکند.
حسن سبحانی از اعضای جدا شده سازمان نیز معتقد است که سازمان وجود هسته خانواده در داخل تشکیلات را، نقطه جدایی روابط تشکیلاتی اعضای سازمان میدانسته است. برخورد فرقهای سازمان با خانواده پس از رفتن به عراق شدت بیشتری پیدا کرد و اغلب قریب به اتفاق ازدواجها اجباری ومصلحتی صورت گرفت. از این رو زن و شوهرها اعتماد چندانی به یکدیگر نمیتوانستند پیدا کنند. آنها چند ساعت در هفته را با هم بودند و بعد هر کس به قسمت تشکیلاتی خود میرفت. زنان و شوهران، علیه یکدیگر گزارشنویسی و جاسوسی میکردند. این سنت زشت البته کم و بیش از دوره رضا رضایی در سازمان وجود داشت و به خصوص در دوره حاکمیت تقی شهرام و بهرام آرام اوج گرفت که نمونه بارز آن نیز لورفتن خط انشعاب مجید شریف واقفی توسط همسرش لیلا زمردیان است.
اما این رویکرد، این بار در عراق شکل افراطی به خود گرفت. اگر مرد یا زنی از سازمان جدا میشد مرتد شمرده میشد و خود به خود طلاق بر او جاری میشد. اگر مردی به همسرش میگفت که چرا به خانه نمیآید این پاسخ را میشنید که: من انقلاب کردهام و نمیتوانم به خانه بیایم. یعنی انقلاب کردن به مفهوم پشتپا زدن به همه اصول اخلاقی و خانوادگی و رها کردن بچه و شوهر تلقی میشد.
اقدام به جدا کردن فرزندان از خانوادهها و اعزام آنها به خارج، تداوم همین رویکرد بود. در جریان جنگ خلیجفارس و بمباران برخی مناطق کویت و عراق، سازمان با استفاده از چنین موقعیتی، به بهانه حفاظت از جان بچهها، آنها را به خارج فرستاد. بدین ترتیب، فرزند که از عوامل مهم روابط پایدار خانوادگی بود نیز ازسرراه برداشته شد. هدف آنها در این شرایط این بود که خانواده و اشخاص را مثل موم دردست خود داشته باشند. دیگردراین شرایط ایدئولوژی و جهانبینی نقشی نداشت. سازمان سریعاً باید بچهها را از خانوادهها جدا میکرد تا راه برای دستورات بعدی به خانوادهها هموار شود. بچهها را به اروپا فرستادند. دیگر بچهای درخانهها نبود و پدر و مادرها به خانهها سر نمیزدند چراکه دیگر اصلا جاذبهای در خانهها باقی نمانده بود.به این ترتیب گویی زمینه روحی برای انقلاب به اصطلاح ایدئولوژیک یا همان طلاق فراهم شده بود.
ادامه دارد
مریم سنجابی