ستاد پرسنلی
چند ماه در قرارگاه بدیع زادگان به همین شکل سپری شد ولی به دلایلی از «سهیلا صادق» خواستم مرا به بخش دیگری منتقل کند. وی ابتدا جهت اطمینان از عدم تمایلم برای ادامه کار در بخش حفاظت با من گفتگویی نیم ساعته داشت و بعد چون نسبت به برادرش هم انتقاداتی داشتم از من خواست بدون تعارف برایش بگویم. مهران برخلاف سهیلا شخصیتی خشک، رسمی و مقداری جلف داشت و تکه پرانی می کرد و جلوی زنان هم برخی شیطنت ها از خودش بروز می داد (مهران بعدها به عنوان عکاس ویژه مسعود رجوی انتخاب شد تا در جلسات سری و مهم با او همراه باشد. پیش از سقوط صدام نیز به همراه مریم به پاریس منتقل گردید تا همین مسئولیت را با وی در اروپا دنبال کند). پس از اتمام گفتگو، سهیلا گفت که موضوع جابجایی را دنبال می کند و چند روز بعد هم مرا به ستاد پرسنلی در قرارگاه اشرف منتقل کرد. این ستاد تحت مسئولیت «محسن رضایی» قرار داشت که شامل بخش های مختلفی از جمله زندان، کتابخانه، نشریه مجاهد، تهیه فیلم های سینمایی و بولتن های خبری برای مراکز مختلف ارتش و همچنین چاپخانه، موزه، مزار، عکاسی و مواردی از این دست می شد. محل کار من «فرهنگی قرارگاه» نامیده می شد که زیر نظر «مهدی خدایی صفت» قرار داشت.
(توضیح: مهدی خدایی صفت با نام مستعار «سعید» از یک خانواده تمام مجاهد بود. خواهرش «مریم خدایی صفت» در تاریخ 10 مرداد 1361 طی یک درگیری بزرگ در خیابان فاطمی تهران کشته شد. برادرش «علی خدایی صفت» اولین فرمانده گردان ارتش آزادیبخش رجوی بود که عملیات های مرزی خارج از کردستان را رقم زد. نیروهای تحت فرماندهی وی در 28 اسفند 1365، برای اولین بار در منطقه مرزی دهلران، حمله به پاسگاه های مرزی را کلید زدند. این عملیات ها تا آذرماه 1366 ادامه داشت. خواهر دیگر وی «صدیقه خدایی صفت» هم اکنون عضو شورای رهبری مجاهدین می باشد، هرچند به نسبت سایر اعضای خانواده از سواد و توان تشکیلاتی بسیار کمتری برخوردار است و رفتارهای هیجانی و کودکانه از خود بروز می دهد. «صدیقه» همسر «حسین داعی الاسلام» از کادرهای قدیمی مجاهدین بود که اولین بار پس از عملیات فروغ جاویدان با وی آشنا شدم. پس از زخمی شدن «فرهاد» فرمانده قبلی یگان ما، «حسین» با نام مستعار «علی قادری» جایگزین وی گردید. همان زمان شنیدم که حسین معاون «مهدی ابریشمچی» بوده که به دلایل تشکیلاتی چند مدار او را تنزل داده اند. وی عمدتاً برخوردهایی توأم با آرامش و بدون تنش داشت. برادرش «حسن داعی» لابی گر مجاهدین در آمریکاست که مدام برای تشدید تحریم ها و جنگ علیه ایران فعالیت می کند و فردی کاملاً شناخته شده در شبکه های فارسی زبان است، و سالها در تلاش بود تا هویت خود در همراهی با مجاهدین را مخفی نگه دارد ولی در نهایت جداشدگان هویت وی را فاش ساختند که باعث عصبانیت او در یک برنامه تلویزیونی شد. حسین دارای دو خواهر به نام های «فاطمه و زهرا» نیز می باشد که اولی با برخوردهای تند شناخته می شد ولی «زهرا» برخلاف بقیه خانواده ساده و بی آلایش بود و به تصور من ساده ترین و صادق ترین عضو این خانواده محسوب می شد و به همین خاطر هیچگاه در پست های کلیدی و حتی نیرویی قرار نگرفت و همیشه عضو تیم و یا در کارهای خدماتی مثل سخت افزار کامپیوتر بکار گرفته می شد. زمانی که حسین داعی فرمانده یگان تانک در لشگر 91 شد، خواهرش زهرا در همان یگان به عنوان راننده تانک حضور داشت اما بعدها به بخش مخابرات منتقل گردید).
سازمانکار «فرهنگی قرارگاه» که در جنوب شرقی اشرف واقع بود، ضبط اکثر برنامه های تلویزیونی ایران، ضبط سیمای آزادی و تکثیر آن برای مراکز نظامی، تولید بولتن های خبری، ادیت فیلم های سینمایی برای آخر هفته یگان ها و ستادها، عکاسی برای پرسنل، چاپخانه، ترجمه اخبار انگلیسی، کتابخانه مرکزی اشرف و موارد مشابه بود. اما در مدت زمان حضورم در این ستاد، شاهد چند مورد برخورد تشکیلاتی هم بودم که توسط «ابوالقاسم رضایی» به صورت مخفیانه انجام می گرفت. اینکار در بیرون ساختمان اصلی و داخل اتاق های پیش ساخته (بنگال) متعلق به همین ستاد به انجام می رسید که دو مورد آنرا متوجه شدم. برخوردها کاملاً مخفی و بدور از چشم دیگران انجام می گرفت. بعداً مطلع شدم که زندان ها نیز تحت نظارت همین ستاد می باشد که به آن در بخش های بعدی اشاره خواهم کرد.
در این محل دو دختر جوان به نام «عاطفه.الف و رویا.ب» نیز به کار مشغول بودند که عاطفه متأهل و رویا مجرد بود. رویا مادرش «زهره» را در فروغ جاویدان از دست داد و دارای دو برادر کوچکتر بود که یکی از آنها کمتر از 5 سال داشت. پدرش «مراد» هم با وجود 3 فرزند آسیب زیادی دیده بود و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کرد. تابستان 1365 با مادر رویا در آشپزخانه «شفاهی» کرکوک آشنا شدم و از آن پس رابطه نزدیکی با این خانواده داشتم و در برنامه های شام یا نهار جمعی که برگزار می شد، با آنها مثل یک خانواده سر یک میز می نشستم. برادر زهره اعدام شده بود و خودش هم در فروغ کشته شد. دیدن فرزند خردسال زهره پس از فروغ جاویدان بسیار دردآور بود و می توان حدس زد که همسرش «مراد» با داشتن فرزندانی قد و نیم قد چه دردی را تحمل می کند. مراد بخاطر بچه هایش قصد ازدواج داشت و با یک زن هم آشنا شد اما با ورود سازمان به مباحث «انقلاب ایدئولوژیک» نتوانست ازدواج کند و بالاخره در پاییز 1370 با اعضای خانواده اش به اروپا منتقل شدند.
مسئول دفتر این محل «خدیجه» بود که در عملیات فروغ جاویدان یک پای خود را تا مچ از دست داد و بسختی راه می رفت. وی همسر «دکتر ساسان» از پزشکان بیمارستان اشرف بود که چون در پروسه مباحث ایدئولوژیکی طلاق گرفته بودند، برای دیدن دختر خردسال خود در روزهای پایانی هفته، برنامه ریزی می کردند که بچه را بین خودشان در زمان های مختلف تقسیم کنند!. «خدیجه» گاهی اوقات دخترش را به من می سپرد تا برای پدرش ببرم، چون خودش اجازه نداشت با وی دیدار کند. زن دیگری که در این محل کار می کرد «عاطفه اقبال» نام داشت که در سال های اخیر منتقد سازمان مجاهدین شده است. وی از ابتدای انقلاب 57 به سازمان پیوست و نشریه «فریاد گودنشین» را منتشر می کرد. همسرش در همان دوران اعدام گردید و خودش پس از طی چند سال زندان به خارج کشور رفت و به مجاهدین پیوست. وی از همسر دوم خود نیز در همان پروسه نشست ها طلاق گرفته بود اما چون همسرش از این مسئله مطلع نبود کماکان با وی ارتباط داشت. عاطفه در سال 1371 به اروپا منتقل گردید و تا چند سال پیش با مجاهدین همکاری می کرد.
برادرش «محمد اقبال » نیز از اعضای سازمان مجاهدین است که پیش تر در بخش روابط کار می کرد (به دلیل اینکه عاطفه و خواهرش عفت به جمع منتقدین مریم رجوی پیوسته بودند، «محمد» را با عجله و قبل از دیگر مجاهدین از عراق به فرانسه منتقل کردند که در برابر خواهرانش قرار گیرد. مریم رجوی مسئولیت حمله لفظی و نوشتاری به «عاطفه و اقبال» را بر دوش وی نهاده بود. حملات تند و لمپنی محمد به خواهرانش، به حدی زننده بود که انتقاد بسیاری از ایرانیان را برانگیخت). مسئولیت عاطفه اقبال در ستاد پرسنلی، ویرایش و سانسور فیلم های سینمایی برای پخش در مراکز نظامی بود. فیلم ها پس از سانسور توسط مهدی خدایی صفت چک و تأیید می شدند… مسئولیت کتابخانه بزرگ این ستاد نیز در آن زمان بر دوش «آذر اکرمی» بود که بعد فهمیدم همسر فرمانده سابق من «فرهاد» می باشد. «آذر» در تاریخ 7 مهر 1398 در آلبانی فوت کرد… افراد دیگری هم در این محل فعالیت داشتند که تقریباً همگی امروز خارج از مناسبات مجاهدین قرار دارند و از ذکر اسامی آنان خودداری می کنم.
حمله صدام به کویت
همانطور که اشاره داشتم، قرار بود گام به گام موضوع نشست های انقلاب تا پایین ترین رده سازمانی گسترش یابد ولی پس از ترور کاظم رجوی و ظهور طلایه های فروپاشی شوروی، اتفاق بسیار بزرگی در منطقه رخ داد که این کار به تأخیر انداخته شد. 2 اوت 1990 ارتش عراق با یک تهاجم برق آسا، کویت را 3 روزه فتح کرد و صدام حسین آنجا را استان نوزدهم عراق خواند و پسر بزرگ خود «عدی» را به فرماندهی این کشور اشغال شده منصوب کرد. به موازات این جنگ، صدام به طور یکطرفه اسیران جنگی ایران را آزاد، و اعلام نمود به مرزهای بین المللی عقب نشینی خواهد کرد و قراردادهای پیشین را رعایت خواهد کرد. هدف صدام این بود که خیال خود را از بابت مرزهای شرقی (ایران) آسوده سازد و با دست بازتری نیروهایش را به سمت مرزهای جنوبی ببرد و آمادۀ حمله احتمالی آمریکا شود. اشغال کویت ضمن اینکه توجه تمام جهان را به سوی عراق منعطف می کرد، در عین حال بذر ترس را در میان برخی از اعضای مجاهدین پراکنده می ساخت. اکثر آنان تصور می کردند که بزودی مجاهدین وجه المصالحۀ خواهند شد و با توجه به اینکه هنوز همه خانواده ها با کودکانشان در عراق بودند، نگرانی زیادی ایجاد شده بود، هرچند بسیاری آنرا بروز نمی دادند. به یاد دارم «مهدی خدایی صفت» نیز دچار دلهره شده بود و یکروز جلوی من به آرامی در مورد صدام حسین گفت: «شیطان زیر جلدش رفته است». حتی یک مسیحی عراقی به نام «مهندس باسم» که در استخدام مجاهدین بود و هفته ای یکروز به نزد من می آمد تا لوازم صوت و تصویری را تعمیر کند، باشنیدن خبر حمله به کویت، در حالیکه ترس و نگرانی خود را ابراز می کرد و از آینده می ترسید به من گفت که این یک کار قبیح است و علناً کار صدام را نقد می کرد. اوضاع رو به تشنج می رفت و «ابوالقاسم رضایی» در همین رابطه نشستی برای ما برگزار کرد و ضمن توضیحات مختلف، متذکر شد که: «سازمان در شرایط سخت و بغرنجی قرار گرفته و ما نیز با مشکلات زیادی مواجه خواهیم شد و باید خود را برای روزهای سخت آماده سازیم». آشکار بود که بزودی تحولات عظیمی در بخش های مختلف رخ خواهد داد.
پس از اشغال کویت، سازمان وارد فاز جدیدی شد و ستاد فرماندهی تمامی دستگاه را وارد مجموعه آموزش های گسترده و تمام وقت کرد و متناسب با آن، سازماندهی ها نیز تغییر کرد و بر مبنای رسته های تخصصی چیده شد. مربی هرکلاس، مسئول نیروهایی بود که به آنها درس می داد. در هر کلاس، سلسله مراتب فرماندهی حضور داشتند که نیروهای خودشان را در آن کلاس تحت کنترل، مراقبت و آموزش می گرفتند. در آن زمان هر سازمانکار بخش نظامی به صورت «محور» چیده شده بود که شامل 3 لشگر می شد. نفرات محور، متناسب با آموزشی که باید طی می کردند، در یک کلاس آموزشی سازماندهی می شدند و از آن پس همه کارهایشان با هم بود. در این شرایط، مسعود رجوی بسیاری از کارهای جانبی و تبلیغی را بکلی تعطیل و نفرات آنرا به بخش های نظامی و یا مرتبط به آن منتقل کرد. از زمره کارهایی که تعطیل شدند، نشریه مجاهد، رادیو مجاهد، سیمای آزادی و بخشی از کادرهای حفاظت بودند. وارد کردن مجاهدین به این فاز، اساساً برای سرگرم کردن افراد و منحرف کردن اذهان آنان از مسائل و رخدادهای سیاسی و منطقه ای بود.
حمله صدام به کویت مسعود رجوی را بشدت غافلگیر کرد، بطوری که بعدها در نشست عمومی معترف شد که هیچ اطلاعی از این مسئله نداشته و صاحبخانه او را در جریان نگذاشته است وگرنه با آن مخالفت می کرد چون این عمل را اشتباهی بزرگ می دانست. اقدام صدام حسین، بلحاظ بین المللی قابل دفاع نبود و به همین خاطر سازمان مجاهدین را در عرصه سیاسی به حالت آچمز در می آورد و مسعود نمی توانست هیچگونه موضعگیری رسمی داشته باشد و به همین خاطر تمامی دستگاههای تبلیغی خود را به حالت تعطیل درآورد تا منتظر نتیجه ای مشخص بماند.
وی از یکسو مخالف این حرکت بود (چون عملاً استراتژی جنگ طلبانه اش برای همیشه بر زمین کوبیده می شد و صدام جبهه شرقی خود را بکلی تعطیل، و به سمت جنوب جبهه بندی می کرد و چشم انداز جنگ با ایران را عملاً از بین می برد)، و از سوی دیگر نمی توانست مخالفت خود با صدام را علنی و آشکار کند. اما مشکل مهمتری هم داشت و آن احتمال حمله آمریکا به عراق بود که می توانست موجودیت سازمان را به خطر اندازد و اگر هیچ موضعگیری از خود نشان نمی داد، آمریکایی ها او را هم در کنار صدام قرار می دادند.
به همین خاطر «با یک ابراز نظر ضمنی» با هرگونه «زمین گشایی» مخالفت کرد که به قول معروف نه سیخ بسوزد و نه کباب. از آن پس وی تمامیت دستگاه را وارد یک کار گسترده «آموزشی – اختفا و استتار» نمود و پس از آماده شدن سنگرها در این دشت پهناور، کار انتقال افراد و تجهیزات به منطقه کردنشین «کفری» را آغاز کرد که کاری عظیم و طاقت فرسا بود.
در لشکرها چه می گذشت؟
مسعود رجوی علاوه بر شرایط جنگی جدید، با معضل جدی دیگری هم روبرو شده بود. از آنجا که صدام با ایران وارد گفتگو برای آزادی اسرا شد، صلیب سرخ نیز برای رسیدگی به وضعیت اسیران جنگی وارد عمل گردید. بخشی از این اسرا قبلاً به مجاهدین پیوسته بودند اما صلیب سرخ موظف بود تک تک آنها را ببیند و نظرشان را جویا شود. این مسئله رهبری مجاهدین را با معضل دردناکی مواجه ساخت که در نهایت به یک عمل جراحی کشنده راه می برد چون وی با انبوهی اسیر مواجه بود که برای رفتن به نزد خانواده هایشان پرپر می زدند. خبر انتقال گروه گروه از این اسیران به نزد صلیب سرخ و تمایل بسیاری از آنان برای بازگشت، در سطح قرارگاه پیچیده بود و تلاش زیادی برای بازدارندگی آنان به انجام می رسید که عملاً راه به جایی نمی برد. از چند هزار اسیر تنها حدود 400 نفر در اشرف ماندند و بقیه طی چند هفته به ایران بازگشت داده شدند.
آنچه رجوی را خشمگین می کرد، نوارهای صوتی خانواده برخی اسیران بود که توسط صلیب سرخ در اختیار آنان قرار داده می شد که به آن گوش کنند و همین مسئله عزم آنان برای بازگشت را جزم تر می کرد.
اولین خشم مسعود رجوی از خانواده ها از همان روزها شکل گرفت (و آنگاه پس از جنگ دوم خلیج فارس که صدام ساقط شد به اوج خود رسید). تنها کاری که مسعود توانست انجام دهد، مخفی نگه داشتن آمار اسرای بازگشتی بود چون انتشار آمار اصلی، شوک عجیبی به اعضای مجاهدین وارد می کرد که می توانست به ریزش بقیه نیروها بینجامد.
(توضیح: دوسال بعد در نشست عمومی، وقتی یکی از اعضای مجاهدین برخاست و خطاب به مسعود گفت که هزاران اسیر به ایران بازگشتند، مسعود رجوی بشدت جا خورد و با خشمی که نمی توانست پنهان نگه دارد به وی گفت: «چه کسی این حرف را به تو زده است؟ این آمار توسط رژیم پخش شده. آمار واقعی کمتر از 2% است!». آنگاه رو به «ابراهیم ذاکری» کرد و او را به عنوان شاهد و مطلع خطاب قرار داد و گفت: «صالح آیا درست می گویم؟ مگر آمار در همین حدود نیست؟». ابراهیم که مسئول بخش امنیت بود نیز از جا برخاست و با کمی اکراه، سخنان مسعود را با توضیحات جانبی برای اقناع افکار حاضرین سالن مورد تأیید قرار داد. با اینحال مسعود که از افشای این قضیه به خشم آمده بود، بدون اینکه بگوید رژیم چطور این خبر را توی قرارگاه اشرف که تمام عیار ایزوله است انتشار داده، به مسئولین هشدار داد که مراقب باشند و مسئله را پیگیری کنند و ببینند این خبر چگونه در بین نفرات انتشار یافته و منبع آن کجاست!. واکنش عجیب مسعود نشان می داد که می خواهد به هر طریق ممکن افراد را بترساند که در این مورد با هم گفتگو نکنند.)
مدتی پس از برگزاری نشست توسط «ابوالقاسم رضایی» در ستاد پرسنلی، درخواست خود برای بازگشت به بخش نظامی را به «خدیجه» رئیس دفتر آنجا تحویل دادم که پس از مدتی مورد قبول واقع گردید و چند روز بعد به لشکر 61 منتقل شدم. فضای لشکرها با ماهها قبل که در آن بودم بکلی فرق می کرد و با ستادها هم قابل قیاس نبود. با حمله صدام به کویت، آمریکا تحریم های خود را بر این کشور اعمال کرد که طبعاً اثرات خود را در عراق و درون مناسبات مجاهدین می گذاشت. سازمان از همان ابتدا در تمامی بخش های نظامی، محدودیتهای مختلفی بر روی توزیع مواد غذایی اعمال کرده بود که در اولین نگاه کمبود «نان» چشمگیر بود. در سالن های غذاخوری که پیش از آن دارای یخچال و مقادیر قابل توجهی مواد غذایی برای استفاده عمومی بود، دیگر اثری دیده نمی شد. از سازماندهی قبلی هم اثری نبود و کلیه نیروها متناسب با نوع آموزش های تخصصی خود سازماندهی شده بودند که پیش از این شرح دادم. «خورشید فرجی» مسئول دفتر لشگر به من که تازه وارد شده بودم گفت که فعلاً کارهایم را با وی دنبال کنم اما چند روز بعد به کلاس پدافند با مربیگری «مرتضی قائمی» هدایت شدم. وی از مسئولین قدیمی سازمان بود که گاه به دلیل نداشتن شور و هیجان کاذب که شاخص انقلاب کردن افراد به حساب می آمد، تحت برخورد تشکیلاتی قرار می گرفت، با اینحال آرام و نرم با دیگران برخورد می کرد و حالت تندخویی نداشت که این هم خود بهانه خوبی برای برخورد با وی بود. خواهرش «زهره قائمی» بعدها عضو شورای رهبری و فرمانده یک مرکز نظامی و در نهایت مسئول ستاد اجتماعی مجاهدین گردید و عاقبت در حمله به قرارگاه اشرف کشته شد که در ادامه شرح خواهم داد. پس از اتمام دوره این کلاس ها که حدود 3-4 ماه طول کشید، فرمان جابجایی نیروها به منطقه «کفری» از سوی مسعود رجوی صادر گردید. دلیل آن پررنگ شدن احتمال حمله آمریکا به عراق بود که طی این مدت لشکرکشی های خود را کلید زده و بیش از نیم میلیون سرباز به منطقه وارد کرده بود.
فضای داخل مراکز نظامی و بطور خاص محوری که در آن بودم چندان سرزنده و پرهیجان نبود. عمده افراد در شرایط نسبتاً افسرده و درخود بسر می بردند. هرچند مسعود موفق شده بود با آموزش های فشرده افراد را سرگرم کند ولی انگیزه ها از درون خسته بود چون چشم انداز روشنی به لحاظ سیاسی وجود نداشت و نشست های سرگرم کننده «انقلاب مریم» هم در آن دوران پرتلاطم محو شده بود و تنها نشست های محدود و کوچکی برای افرادی که پیش از آن وارد مباحث شده بودند برگزار می گردید. لشگری که به آن منتقل شده بودم بخشی از محور تحت فرماندهی «عذری علوی طالقانی = سوسن» بود و معاونت وی را هم «مهدی فتح الله نژاد = بهروز» برعهده داشت. محور از 3 لشگر با شماره های 61، 80 و 93 تشکیل می شد و فرماندهان آن به ترتیب «ناهید صادقی، احد بوداغچی، سعیده شاهرخی» نام داشتند. احد پیش از آن یکی از مسئولین بخش حفاظت مسعود رجوی بود. در طی چند ماه تنها یکبار «مهدی ابریشمچی» نشستی مرتبط به انقلاب ایدئولوژیک برگزار کرد که در آن به دلمردگی افراد «انقلاب کرده» انتقاد داشت و می گفت که فعلاً شرایط برای نشست های رهبری مهیا نیست اما شما خودتان باید فضای پرانرژی را در مناسبات جاری کنید. وی به طور خاص «مهدی فتح الله نژاد» را در این بین مسئول دانست و گفت چون خودش درگیر مسائل دوران (مسائل جنسی) است، نمی تواند بقیه را هم به جلو هل دهد!. «فتح الله نژاد» که به نام «بهروز» شناخته می شد از زندانیان سیاسی زمان شاه و از مسئولین قدیمی سازمان مجاهدین به شمار می رفت و عنوان بالاترین برادر مسئول در این مقر را یدک می کشید.
در پایان دوره آموزشی، سازماندهی ها به شکل سابق درآمد و یگانهای رزمی شکل گرفتند. برای نمونه کلاس پدافند محور «سوسن» به 3 یگان تقسیم و به 3 لشگر موجود تزریق گردید. «مرتضی قائمی» که مربی همان کلاس بود بعنوان فرمانده یگان پدافند لشگر 61 و من نیز بعنوان معاون وی منصوب شدم. دو یگان دیگر هم به فرماندهی «عبدالرضا دلفی و مجید مهدویه» متعلق به لشکرهای دیگر بودند. به همین ترتیب سایر کلاس ها نیز ساماندهی و سازماندهی جدید شدند. برای نمونه کلاس آتشبار به سه قسمت شد که یک بخش آن با فرماندهی «محمد الهی» در لشگر 61 باقی ماند.
(یک خاطره: «محمد الهی» نیز همانند «مجید معینی» پیش از انقلاب درس طلبگی خوانده بود و آنگاه به مجاهدین پیوست. اولین بار او را در پایگاه «منصوری» واقع در روستای «کارادیزه» در استان سلیمانیه مشاهده کردم که برای خود ابهتی داشت و فرمانده کل این پایگاه بزرگ نظامی-آموزشی بود. بیاد دارم در تابستان 1365 یکروز همه را در نمازخانه جمع کرد و با ناراحتی گفت که: «یک نفر توی توالت شعارنویسی و انتقاد کرده که چرا ما مسعود رجوی را خدا کرده ایم و او را می پرستیم. اما اینطور نیست، برادر مسعود خدای ما نیست، اما او را بهترین بنده خدا در زمین می دانیم. اگر کسی انتقاد دارد آنرا به خودم گزارش کند و من رسیدگی می کنم و یا شرح می دهم. چرا باید کسی برود توی توالت شعارنویسی کند؟». برای اولین بار متوجه شدم که در میان مجاهدین هم برخی افراد معترض وجود دارند. بخصوص که یک قسمت از این پایگاه تحت عنوان «مهمانخانه» شناخته می شد که وقتی پرسیدم چه کسانی در آن زندگی می کنند جواب مبهمی دادند و گفتند اینها میهمان مجاهدین هستند و بعد از اینجا خواهند رفت. یکبار بعد از ورزش صبحگاهی جمعه برای استفاده از حمام وارد آنجا شدم و سه نفر را مشاهده کردم که با پوزخند مشغول کارهای فردی بودند. مدتی بعد متوجه شدم که از افراد بریده تحت عنوان میهمان یاد می شود… با توجه به اینگونه مسائل که در پایگاه منصوری رخ داده بود، محمد الهی را تنزل رده دادند و به کارهای پشتیبانی گماردند و بعد از عملیات فروغ جاویدان نیز به بخش های نظامی منتقل شده بود و در نهایت زمستان 1369 فرمانده یک آتشبار کوچک ده نفره شد. بعد از سقوط صدام، به وی یک عبا و عمامه داده بودند تا در مسجد قرارگاه اشرف، نقش یک پیشنماز را در برابر میهمانان عراقی و عشایر آنجا بازی کند. همسر وی مسئول بخش پشتیبانی در قرارگاه بدیع زادگان بود و یک دختر خردسال نیز داشت که به مدرسه می رفت.)
انتقال اینهمه نیرو به منطقه «کفری» کاری بزرگ و سنگین بود، بخصوص که می باید سنگرهای زیرزمینی برای همه افراد ساخته شود و دستگاه عریض و طویل پشتیبانی نیز به آنجا منتقل گردد. با اینحال همه اینکارها موهبتی برای مسعود رجوی بود تا به جای پاسخگویی به ابهامات، نیروهایش را سرگرم بیابان گردی کند. رجوی بعدها در یک نشست گفت: «هر زمان دنیا در آشوب فرو برود، مجاهدین به آرامی کارهای خود را به پیش می برند و هرگاه جهان آرام شود، مجاهدین شروع به جنگ و آشوب می کنند!».
البته خبری هم به صورت محرمانه وجود داشت که دولت های ترکیه و عربستان به مسعود رجوی پیشنهاد داده اند تا با توجه به اوضاع بوجود آمده در عراق، نیروهای خود را به کشور آنها منتقل کند، ولی وی به دلایلی این پیشنهادات را بی پاسخ گذاشته بود.
مسعود در یک نشست محدود با برخی از فرماندهان گفته بود در صورت چنین اقدامی دیگر امکان مبارزۀ مسلحانه و حضور ارتش آزادیبخش امکانپذیر نخواهد بود چون فقط در داخل عراق می توانیم اینکار را ادامه دهیم. بعدها یکی از اعتراضات به مسعود رجوی همین مسئله بود که چرا پس از جنگ کویت که بهترین فرصت برای مجاهدین بود تا به کشورهای اروپایی نقل مکان کنند و همه دولت ها پذیرای آنان بودند، اینکار را نکرده است؟
در کشاکش این آموزش ها و تجدید سازماندهی ها، مسعود رجوی نشست بسیار محدودی برای مسئولین سازمان برگزار کرد که هیچکدام از ما مطلع نشده بودیم، اما چند روز بعد همه کسانی که وارد بند الف انقلاب شده بودند را به سالن کوچکی که در ستاد فرماندهی اشرف قرار داشت بردند تا فیلم این نشست را پخش کنند. «سالن ستاد» در نزدیکی مقری بود که سابقاً به آن «تیپ آذر» می گفتند. آذر نام مستعار «محبوبه جمشیدی» یکی از فرمانده لشگرهای ارتش رجوی بود. مابین تیپ آذر و خیابان 600، ستاد فرماندهی قرار داشت که در آن یک خانه برای مسعود رجوی ساخته بودند و در کنار آن نیز یک سنگر بزرگ در زیر زمین احداث شده بود که در صورت حمله هوایی، به داخل آن پناه ببرند. اطراف ستاد فرماندهی اشرف به طور کامل حافظت شده بود و با خاکریز، سیاج و سیم های خاردار تقویت می شد. محتوای نشست، برآمده از همان ترسی بود که ذهن خیلی از مجاهدین را اشغال کرده بود و پیش تر به آن اشاره داشتم: «وجه المصالحه شدن مجاهدین توسط صدام حسین».
نشست صلیب
در این نشست مسعود رجوی با لباس غیررسمی نکاتی پیرامون وضعیت سیاسی و منطقه ای بیان کرد و گفت:
«بزودی صاحبخانه ما را وجه المصالحه قرار می دهد و همه ما را دستگیر و به رژیم تحویل می دهند. بعد از آن هم مریم را در کنار مرز به “صلیب” می کشند و آنگاه تک تک شما را از لب مرز تا تهران به صلیب آویزان می کنند و در نهایت مرا از جلوی همه شما عبور می دهند تا به تهران برسم و در آنجا هم مرا به صلیب خواهند کشید»…
بعد از این سخنان برانگیزاننده که تلاش داشت به جمعیت القا کند، از همگان درخواست کرد تا تصمیم نهایی خود را اتخاذ کنند و بگویند آیا با وی خواهند ماند و یا از اینجا خواهند رفت؟
طبیعی بود که همه افراد حاضر در نشست که مسئولین سازمان بودند، می پذیرفتند که با وی بمانند و به صلیب کشیده شوند. اما پس از رأی گیری از حاضرین، وی به صحبت های دیگری پرداخت و گفت:
«من بر سر این موضوع –وجه المصالحه- با صاحبخانه صحبت کردم و به او گفتم که مجاهدین نگران این مسئله هستند. اما صاحبخانه به من گفته که در شأن ما نیست که میهمان خود را به دشمن بدهیم و اگر حتی حکومت ایران تا دروازه های بغداد برسد، من شخصاً سلاح برمی دارم و از مجاهدین حفاظت می کنم»..
. به این ترتیب مسعود ضمن گرفتن تعهد از تک تک نفرات، به همگی اطمینان خاطر دارد که داستان «وجه المصالحه» شدن مجاهدین توسط صدام (که او را همیشه صاحبخانه صدا می زد) امکانپذیر نیست. این نشست که از آن پس «نشست صلیب» نام گرفت و ظاهراً بخشی از همان مبحث انقلاب مریم بود، زمینه را برای حرکت مجاهدین به سمت شمال عراق در منطقه «کفری» فراهم ساخت. این نقل و انتقال همزمان با آغاز حمله هوایی آمریکا به عراق بود که شرایط را بسیار دشوارتر می ساخت.
زندگی سنگرنشینی بیشتر از 2 ماه به طول انجامید، در این مدت تمامی امکانات جیره بندی شده بود، روزانه برای هر نفر 2.5 قرص کوچک نان لبنانی در نظر گرفته شده بود که 1 عدد برای صبحانه و 1.5 عدد برای شام بود و ظهرها نیز یک کفگیر برنج با خورشت و مقداری خرمای خشک پر از کرم داده می شد که در مجموع سیر شدن با آنها چندان راحت نبود بخصوص که سوز و سرمای شدید و کارهای سنگین انرژی زیادی از افراد می گرفت. ترددها عمدتاً پیاده به انجام می رسید چون خودروها با جیره بندی شدید سوخت مواجه بودند. برای حمل بار در داخل مقرها از الاغ استفاده می شد که به تعداد زیاد خریداری شده بود. پخت غذا با هیزم هایی انجام می گرفت که در بیابان جمع آوری می شد. روشنایی نیز عمدتاً با فانوس بود و بعدها ژنراتورهای چند کیلووات، برق حداقلی را تأمین می کردند. شبهای زمستانی، تردد را بسیار مشکل می کرد و برخی نفرات مسیرها را گم می کردند. استحمام و شستشوی لباسها به دلیل کمبود آب و سوخت بسیار سخت بود و برای استحمام بایستی چند کیلومتر تردد صورت می گرفت. جهت جلوگیری از فرار و یا نفوذ احتمالی، ضوابط سفت و سختی به اجرا درمی آمد. در این منطقه، روستاهای متعدد تخریب شده ای به چشم می خورد که پیش از آن متعلق به مردم کردستان بود ولی به خاطر اعتراضاتی که داشتند، صدام آنها را کوچانده و در نقاطی دیگر متمرکز کرده بود تا تحت کنترل قرار گیرند و بعد تمامی خانه را تخریب کرده بود. مهمترین روستای تخریب شده آنجا «نوژول» نام داشت که اینک تبدیل به مرکز پشتیبانی ارتش آزادیبخش و محل استقرار زنان مجاهد شده بود که شبها را در این محل می گذراندند و روزها به مقر اصلی خود بازمی گشتند.
مسئولیت سنگرسازی تمام آن منطقه بیابانی برعهده «محمدرضا طامهی» که پیش از آن معاون لشگر 61 بود قرار داده شده بود که به آن «یگان مهندسی» می گفتند و تمامی ماشین آلات مهندسی زیر نظر وی قرار داشت. در نبود وی «ناهید صادقی» با کمک فرمانده یگانها، لشگر را اداره می کرد. علاوه بر طامهی «مرتضی قائمی» نیز برای مأموریت دیگری اعزام شده بود و در نتیجه یگان وی تحت مسئولیت من قرار داشت و به دلیل بی مسما بودن پدافند هوایی در آن شرایط خطرناک، همه ما در کارهای پشتیبانی بکار گرفته شدیم که مسئولیت آن با «خجسته آزادی» بود. زیر دست او زن جوان دیگری هم قرار داشت که هر دو بین 1 تا 2 سال بعد بخاطر مخالفت با مباحث “انقلاب مریم” از سازمان مجاهدین جدا شدند…
حملات هوایی آمریکا به عراق با شدت تمام آغاز شد و مجاهدین نیز در “آماده باش” کامل قرار گرفتند و با صدای آژیر به درون سنگرهای انفرادی می پریدند. آموزش ها در این شرایط هم ادامه پیدا کرد و کلاس های درس بخشی از سرگرمی مجاهدین در آن شرایط دشوار بود. با اینحال، حضور در چنین شرایطی، برای همگان قابل تحمل نبود و ریزش نیرو کم و بیش در بخش های مختلف آغاز گردید.
به موازات آنچه در «کفری» می گذشت، مریم رجوی نیز آرام ننشسته بود و برای کوبیدن آخرین میخ ها به تابوت خانواده در تلاش بود. وی به بهانه در خطر بودن کودکان، والدین آنها را راضی کرد تا برای همیشه فرزندان خود را ترک نمایند و بپذیرند همه آنها به اروپا اعزام شوند. اگرچه بهانه اصلی حفظ جان کودکان در شرایط خطرناک عراق بود، اما رجوی درصدد بود تا برای همیشه داستان خانواده را در سازمان مجاهدین یکسره کند و این دومین گام مهم بود که بمباران عراق بهترین زمینه آنرا فراهم کرده بود. آنگونه که مریم شرح داد، برای انتقال کودکان از عراق به اردن و از آنجا به اروپا، 15 میلیون دلار هزینه شده بود. اگر واقعاً هدف مریم تنها حفظ امنیت کودکان بود، می توانست آنان را تحت نظارت خود در اروپا حفظ کند و برایشان مکان مناسبی فراهم آورد تا این دوران طی شود، اما وی اکثر این کودکان را به دست افراد ناشایست و ناباب سپرد که برخی مورد سوء استفاده قرار گرفتند. تعدادی از کودکان بعدها دچار آسیب های روحی شده بودند و برخی هم هرگز به والدین خود نرسیدند… بالاخره 2 هفته مانده به نوروز 1370، صدام حسین شکست در جنگ را پذیرفت و تسلیم نیروهای آمریکایی شد و این مسئله آغازگر جنگ داخلی گسترده ای بود که آینده عراق و مجاهدین را تحت تأثیر قرار می داد.
ادامه دارد….
حامد صرافپور