مریم رجوی و بازی سالیانه حقوق بشر
همه ساله در چنین روزهایی مباحث حقوق بشری سازمان مجاهدین به اوج می رسد و مریم رجوی دست به اقدام گسترده تبلیغی پیرامون شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی و اعدام های تابستان 67 می زند که البته سایر جریانات سیاسی نیز روی آن مانور می دهند بدون اینکه به یاد بیاورند در همان تابستان 67 اکثرشان از اعدام مجاهدین ابراز شادمانی می کردند و شبکه های فارسی زبان و صاحبان آنها نیز در سکوت خبری مانده بودند چون اعدام ها را بخشی از خواسته های راهبردی خود می دانستند. اگر امروز این جریانات همگی دایه دلسوزتر از مادر برای کشته شدگان شده اند، بخاطر منافع مادی است که در جهت ایران ستیزی برایشان فراهم شده، وگرنه کیست که نداند آنها هیچگاه مخالف اعدام مجاهدین و کمونیست ها نبوده اند و امروز هم پرداختن به آن فقط در راستای منافع مالی است و خودشان هنوز به قدرت نرسیده منتقدان و دگراندیشان را تار و مار کرده اند. در همین راستاً، مسعود و مریم رجوی الگوی تمام عیار محک زدن حقوق بشر و دمکراسی مورد ادعای سازمان مجاهدین خلق است. زوجی که تا کنون حتی یکبار در برابر چند خبرنگار حاضر نشده اند که پاسخگوی سوآلات مردم و جامعه باشند. کافی است بنگریم که الان 18 سال از غیبت کبرای مسعود رجوی می گذرد و در این مدت حتی پاسخگوی ابهامات اعضای خود هم نبوده است. در اینصورت، چطور می تواند پاسخگوی هزاران سوآل از سوی مردم ایران باشد؟
این بخش از «تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم»، نگاهی گذرا خواهد بود به سرکوب های گسترده و شکنجه صدها عضو مجاهدین توسط مسعود و مریم رجوی در چندین زندان مخفی قرارگاه اشرف، تا همگان بدانند چه کسانی امروز منادی حقوق بشر شده اند و برای آن اشک می ریزند و از اعدام و شکنجه زندانیان توسط جمهوری اسلامی دم می زنند، حال آنکه خود به گفته شاهدان عینی، بسیار خطرناک تر، شنیع تر، گسترده تر و دهشتناک تر دست به شکنجه کسانی زده اند که «نه دشمن و مخالف» که عضو چندین و چند ساله سازمان مجاهدین خلق بوده اند و تنها گناه آنها این بوده که نمی خواستند به اجبار از همسر و فرزند دل بکنند و تسلیم ایدئولوژی یک شخص آنهم به شیوه های قرون وسطایی گردند. کسانی که فقط یک سوال از مسعود رجوی داشتند اما بخاطر همان سوآل ساده که «اگر طلاق و جدایی از خانواده خوب است، چرا مسعود رجوی خودش مثل بقیه طلاق نمی گیرد»؟ محکوم به شکنجه و سرکوب شدند و طی آن چندین نفر نیز جان باختند.
در این قسمت و دو بخش بعدی، به نمونه هایی از سرکوب و شکنجه در سازمان مجاهدین اشاره خواهد شد تا یادآوری دوباره ای باشد برای زنی که چشم در چشم مردم جهان، دم از حقوق بشر و استقرار دمکراسی در ایران می زند. زنی که خود مسبب سرکوب دهشتناک و گسترده در سازمان مجاهدین بوده است!.
—————————————————————————
اواخر پاییز سازماندهی من تغییر کرد و به مراکز نظامی بازگشتم. در طی یکسال که در این مراکز حضور نداشتم، تغییرات چشمگیری انجام شده بود و لشگرها در درون «محور» ادغام شده بودند و به صورت مستقل وجود خارجی نداشتند. محل انتقال من «محور 1» بود که به همراه دو محور 4 و 6 تحت فرماندهی «زهرا بخشایی=پری» و معاونت «حکیمه سعادت نژاد» قرار داشت. وقتی به مقر ستاد رفتم تا خودم را معرفی کنم با حکیمه مواجه شدم که ضمن خوشامدگویی، سازماندهی مرا در محور یکم مشخص کرد و گفت خودم را به فرمانده آنجا معرفی کنم. پری بخشایی را مدتی بود ندیده بودم و بعد فهمیدم به فرانسه رفته تا نشست های مریم رجوی را برای «بند جدید انقلاب» بگذراند و بازگردد، به همین خاطر حکمیه که رئیس ستاد آنجا بود کارها را دنبال می کرد.
محور یکم تحت فرماندهی زنانی نسبتاً جوان قرار داشت که البته همگی برایم تازگی داشتند و از قبل نمی شناختم. نام فرمانده را فراموش کرده ام اما معاون این محور زن جوانی به اسم ناهید بود که چهره ای خندان و برخوردهای دوستانه و محترمانه با نفرات داشت. در مجموع فرماندهان زن این مقر هنوز به خشونت و بدرفتاری انقلاب مریم آلوده نشده بودند. محور دارای سه لشگر زرهی بود که فرماندهان آن طبق معمول زنان بودند. هر لشگر نیز دارای سه دسته تانک و یک دسته نفربر BMP1 بود که آنها نیز دارای فرمانده زن بودند ولی معاون دسته ها از مردان مجاهد بودند. بخش تعمیرات زرهی و خودرو از هم مجزا بود و یک یگان شناسایی نیز که دارای تانک کاسکاول بود در محور وجود داشت. در ابتدا به دلیل تخصصی که در زمینه تعمیرات انواع باتری داشتم، به بخش تعمیر و نگهداری (T.N) منتقل شدم و مسئولیت رسیدگی به باتری های محور به من واگذار شد. فرماندهی یگان «تی.ان» را «بهرام» از اهالی تهران برعهده داشت که مسن ترین و قدیمی ترین فرد محور یکم به شمار می رفت. وی را از عملیات مروارید می شناختم که فرمانده یگان مستقل تانک بود. هرکدام از نفرات این بخش، تعمیرکاران حرفه ای بخش های مختلف محور از زرهی تا خودروهای سبک و نیمه سنگین بودند.
این کار دیری نپایید چون به یگان تانک منتقل شدم و تحت فرماندهی زنی (که تصور می کنم زهرا اسلامی نام داشت) قرار گرفتم. فضای یأس و سرخوردگی روز به روز در مراکز نظامی شدت می گرفت. محفل های متعددی نیز در این محور برپا بود. مهمترین وظیفه این محور، حفاظت از ضلع جنوبی قرارگاه اشرف بود و به همین خاطر در هفته یکی دوبار برای نگهبانی به آنجا می رفتم. معمولاً نگهبانی ضلع برای هر نفر 4 ساعت زمان می برد و عملاً وقت زیادی برای استراحت شب باقی نمی ماند. اما نفرات نگهبان هم مثل بقیه باید همان زمان بیدارباش بلند می شدند.
زمستان این سال، یکی از پرباران ترین دوران ها بود اما تشکیلات مجاهدین رو به خشکسالی می رفت. کافی بود یک گفتگوی دوستانه بین دو سه نفر دیده شود که آنرا امنیتی برآورد کنند. من چون مدتها در بخش نظامی نبودم اطلاعی از وضعیت موجود نداشتم، به همین خاطر وقتی در یک مسابقه ورزشی با دو سه تن از نفرات آماد و ترابری مرکز 12 (که قبلاً مرتبط با مسئولیتم با آنان رابطه مداوم کاری داشتم و اینکه به مقر ما برای تماشا آمده بودند) گفتگوی دوستانه می کردم و از اوضاع کاری آنها در بخش مربوطه می پرسیدم، بناگاه یکی از فرماندهان رده پایین آن محور مرا صدا زد و ضمن حرفهایی که به یاد ندارم گفت چرا با این افراد «معلوم الحال» محفل زده ای!. من از این حرف بسیار متعجب و شوکه شدم. نفراتی که از آنها تحت عنوان معلوم الحال نام برده می شد همگی عضو سازمان و افرادی زحمتکش و پرکار بودند. نسبت دادن چنین لقبی به آنها نشان از عمق بی اخلاقی بود که در سازمان داشت رواج پیدا می کرد و تار و پود تشکیلات را می جوید. واضح بود که «محفل زدن» نفرات در بخش های نظامی معضل جدی برای رجوی ایجاد کرده است چرا که همین محفل ها، هسته اصلی بریدن و ریزش نیرو بود، و افراد می توانستند به آرامی مشکلات خود را به همدیگر انتقال دهند و زیرآب تشکیلات را بزنند. «محفل» به معنای گفتگوی خصوصی دو یا چند نفر در داخل مناسبات بود. هر نوع گفتگویی خارج از کادر تشکیلات و مسائل اجرایی و نیرویی، از نظر سازمان بعنوان محفل تلقی می شد که کاری غیرتشکیلاتی به حساب می آمد.
(توضیح: تا قبل از این دوران، برخورد جدی با محفل صورت نمی گرفت و صرفاً در این مورد تذکرات اخلاقی و تشکیلاتی داده می شد. رجوی پیش تر از آن در مورد خانواده گفته بود که «خانواده یکی از نقاطی است که در آن بسیاری از اطلاعات رد و بدل می شود و زن و شوهر چون خود را به هم نزدیک می بینند به خود اجازه می دهند که از کارهای خود باخبر باشند» و به همین جهت گهگاه این کار را نادرست می خواند و از آن به بدی یاد می نمود و بعدها از اینکه دیگر خانواده ای نیست که در آن زن و شوهرها مسائل سازمانی را با هم تبادل کنند ابراز خوشحالی می کرد. اما به نظر می آمد که گستره آن به مرور بیشتر شده و از مباحث قدیمی زن و شوهر، به کل مناسبات امتداد پیدا کرده است. قرار بود که دیگر هیچ محفل دوستانه ای در سازمان باقی نماند و بشدت سرکوب شود). به هرحال از آن برخورد ناراحت شدم چون فرد تذکر دهنده را در سطحی نمی دیدم که بخواهد به من درس تشکیلاتی بدهد، لذا گزارش انتقادی خودم را از چنین برخورد و مناسباتی نسبت به آن دو نفر به فرمانده لشگر (زهرا اسلامی) ارائه کردم که طبق معمول کاری نه چندان مناسب در تشیکلات محسوب می شد و طبعاً اهمیتی به آن داده نمی شد. (فرد تذکر دهنده چند سال بعد حین یک مأموریت تروریستی در ایران دستگیر و پس از مدتی به دلیل شناختی که از ماهیت واقعی مسعود رجوی پیدا کرد، از مجاهدین جدا شد و به زندگی معمول روی آورد).
در همین ایام، اعلام گردید که یگان تکاوری تشکیل شده و برخی از نفرات گزینش شده به این یگان منتقل می شوند. از آن پس هر از چندی متوجه غیبت برخی نفرات می شدم و در ذهن خودم تصور می کردم برای آموزش تکاوری به محل دیگری منتقل شده است. این رویداد فقط در محور یکم بوقوع نمی پیوست بلکه در بخش های مختلف سازمان در حال اجرا بود و ما از چند و چون آن اطلاعی نداشتیم چون به طور دقیق برنامه ریزی شده بود که پشت پرده را کسی متوجه نشود. بهار 1374 فرا رسید و به دلیل فراوانی باران، قرارگاه اشرف لبریز از بوته های «پنیرک – توله» شده بود و با اشاره برخی کارگران عراقی که اینها ارزش زیادی دارد، مسئولین سازمان به فکر بهره برداری از آن افتادند و از آن پس همه روزه صبح ها کلیه افراد وظیفه داشتند در مقر خود دنبال جمع آوری، شستشو و خرد کردن این سبزی ها باشند و سپس آنرا بسته بندی شده در اختیار آشپزخانه قرار دهند تا یکروز در هفته خوراک پنیرک بپزند و در بودجه صرفه جویی شود. این خوراک از انبوهی پنیرک و چند دانه تخم مرغ تشکیل می شد و در حد یک وعده غذای هزاران نفر می توانست در بودجه اثر زیادی داشته باشد و مسعود را قادر می کرد پول آنرا به مریم اختصاص دهد تا صرف آرایش، عمل زیبایی و سفرهای مختلف خود کند. این در حالی بود که میلیون ها دلار بابت قاچاق نفت و فروش اطلاعات نظامی ایران، از استخبارات عراق دریافت و در کشورهای غربی و عربی سرمایه گذاری می گردید. (توضیح: در نشستهای مختلف، شورای رهبری تذکر می دادند که سازمان پول ندارد و باید سختی را تحمل کرد. همچنین گاه و بیگاه اشاره می شد که مردم ایران در فقر و گرسنگی هستند ولی مجاهدین بخاطر داشتن رهبریِ پاکباز، بدون دغدغه مشغول خوردن غذاهایی هستند که مردم در ایران آرزوی آنرا دارند. «نقل به مضمون»). طبعاً از آنجا که در اشرف هیچ رسانه، نشریه، ارتباط تلفنی و پستی وجود نداشت و ارتباط با خانواده ها غیرممکن بود، همگان ناچار به پذیرش چنین سخنانی بودند.
طلایه های خشونت
در مباحث پیشین اشاره ای به محلی تحت عنوان «مهمانسرا» داشتم. زمانی که تازه به عراق رفته بودم و به کردستان منتقل شدم، در پایگاه منصوری در کهریزه محلی بود که مهمانسرا نامیده می شد و در آن اعضای جداشده نگهداری می شدند. بعد از آن نیز در نقاط مختلف مشاهده می کردم که اتاق و یا مکان های دورافتاده را به این کار اختصاص می دادند تا زمانی که تعیین تکلیف شوند. البته فضای عمومی به گونه ای بود که جداشده ها به طور اتوماتیک طرد می شدند. با اینحال به طور عملی و مادی سخت گیری خاصی برای جداشدن از سازمان تا آن زمان در بین نبود. در مجموع، ورود به درون مناسبات سازمان کار راحتی نبود و هر نفر باید از فیلترهای مختلف امنیتی عبور می کرد اما خروج از آن نسبتاً ساده و بدون تضاد بود. هر فرد برای ورود مراحل مختلفی را باید می گذراند که در هنگام خروج از آن خبری نبود. البته تلاش می شد در حد امکان با نفرات صحبت شود تا از تصمیم خود منصرف گردند ولی مشکل حاد دیگری جز در موارد استثناء بوجود نمی آمد. اما پس از ورود سازمان به مباحث انقلاب ایدئولوژیک، بنظر می رسید که افراد جداشده را براحتی اجازه خروج نمی دهند. در اواسط دهه 70 بحثی تحت عنوان «نفوذی» در سازمان مطرح گردید که نشان می داد جمهوری اسلامی موفق شده برخی افراد را به درون مناسبات مجاهدین نفوذ دهد. در مواردی حتی ترورهایی نیز در مناطق مرزی انجام شده بود و این افراد دوباره به ایران بازگشته بودند. همین مسئله نشان می داد که رهبری سازمان به دلیل ریزش شدید نیروهایش، تصمیم گرفته جذب نیرو را بدون سختگیری های پیشین به انجام برساند تا کمبودهای نیرویی حل و فصل شود. لذا آنچه به چشم می خورد اینکه ورود به درون مناسبات مجاهدین از دشواری سابق برخوردار نیست و بعکس خروج از آن روز به روز سخت تر و پیچیده تر می شود. از سال 1371، فضای دیگری از سوی مسئولین به اعضا منتقل می شد، فضایی که بوی خشونت و نفرت نسبت به جداشده ها را نشر می داد. برای نمونه در یکی از نشست ها (که «ژیلا دیهیم» رئیس ستاد مرکز دوازدهم برای رسته مهندسی برگزار کرده بود) اصرار داشت که هر فرد موضع خود را در مورد یکی از افراد جداشده همان رسته که در بنگال نگهداری می شد، بیان کند. تلاش ژیلا دیهیم این بود که نفرات به طور تیز و آشکار از برحق بودن کشتن او حرف بزنند و خواستار آن باشند!، سخنی که هیچکس حاضر به بیان صریح آن نبود.
به این ترتیب، از آغاز دهه 70، زمینه برای سرکوب هرچه بیشتر جداشده ها به صورت آرام و نامحسوس آماده می شد. ابتدای امر اینکار با تلقین نفرت و کینه به دل اعضای مجاهدین انجام می گرفت و تمامی بحثها در این زمینه حول این بود که کلیۀ افراد نسبت به واژۀ «بریده» دچار نفرت شدید شده و انزجار خود را نسبت به چنین افرادی بیان کنند. در بندهای پیشین انقلاب ایدئولوژیک توضیحاتی حول چگونگی ایجاد نفرت بین زن و شوهر داده بودم. شیوۀ کار مسعود این بود که با خواندن گزارشات شخصی زن یا شوهر در حضور خودشان و در یک نشست عمومی، آن زن و شوهر نسبت به همدیگر دچار دافعه و نفرت شوند. هنگامی که گزارش کاملاً خصوصی نفرات (که به خاطر عشق به مسعود آنرا برایش نوشته بودند و چیزی جز بیان احساسات سطحی آنها نبود) در حضور طرف مقابل (زن یا شوهر) خوانده می شد بگونه ای تداعی می گردید که گویی آن شخص بشدت از همسرش متنفر است و همسر خود را سد راه رسیدن به رهبری عقیدتی اش می داند. در اینصورت واضح بود که طرف مقابل در حضور آن جمعیت انبوه دچار تحقیر می شد و از اینکه نزدیکترین یار زندگی اش چنین سخنانی بیان نموده، دچار انزجار می گردید. بدین شکل به مرور زن و شوهر از همدیگر متنفر می شدند تا مثلاً به رجوی نزدیک تر شوند. البته این محصول روزها و هفته ها نشست مغزشویی مسعود و مریم رجوی بود. باید فهم کرد که هر زن یا شوهر، عملاً اینکار را یک نبرد ایدئولوژیکی می دانست نه یک دعوای کوچه بازاری.
در ادامه، مسعود کینه ورزی علیه جداشدگان را نهادینه کرد. لذا از سال 1371 جدا شدن بعنوان یک خیانت عظیم و مستحق قتل معرفی می شد. حتی مدتی بعد، خود مسعود به صراحت گفت: «در تمامی احزاب، جرم خائن اعدام است بخصوص اگر در حال جنگ باشند، و سازمان ما نیز در حال مبارزه با رژیم است و این حق ما است که افراد بریده را به عنوان خائن اعدام نماییم». در سال 1373، مسعود صراحتاً گفت که دیگر امکان پذیرش واژه ای به نام جداشده در درون مناسبات نیست و آنرا یک ضربه بزرگ به بند «ر» عنوان می کرد. در نتیجه همانطور که ابتدا شرح دادم، حرکت بزرگ اما مخفیانه ای در دل ارتش در حال انجام بود. حرکتی که می رفت چهرۀ اصلی مسعود رجوی را از پشت نقاب قداست و هاله ای نورانی بیرون بکشاند. زمستان 1373 شروعی بود برای برنامه ای که وی در راستای سرکوب نیروهای معترض یا در آستانۀ جداشدن تدارک دیده بود. در واقع این کار از پاییز آغاز شده بود و تست نیروها برای فهم اینکه تا چه حد پایبند تشکیلات و انقلاب هستند از همان زمان در دستور کار گذاشته شده بود (به همین دلیل در بخش قبلی گفتم که در نشست اختصاصی زهرا توکلی که برایم برگزار کرد، احساس بدی داشتم و به نظرم رسید می خواهد مرا تست کند). اینک، بسیاری از تست ها انجام و سوژه ها نیز مشخص شده بودند.
دی ماه 1373 استارت سرکوب زده شد و سوژه ها به مرور از بخش های مختلف ارتش به مکانی نامعلوم برده می شدند و تک به تک مورد بازجویی قرار می گرفتند. اما اینکار علنی نبود. کسی نمی دانست چه اتفاقی در حال وقوع است. دقیقاً نمی دانم چه مدت طول کشید، شاید حدود 5 ماه یا کمتر که تک تک این افراد به جای قبلی و یا به نقاط دیگر بازگشتند. آنچه مسلم است از اواخر فروردین و در طی اردیبهشت ماه، مراحل بازگشت آغاز شده بود و تتمه های این افراد هم تا اواخر تابستان به سرکار خود بازگشتند. برخلاف گذشته، در چهره و رفتار این افراد، آن انگیزه و شوق قبلی دیده نمی شد. برخی از آنها برای ناپدید شدن خود از واژه «مأموریت» و برخی «بیماری» را مطرح می کردند و تعدادی نیز از کلاس تکاوری خود سخن می گفتند. اما حالتی اندیشناک در آنها دیده می شد که برای خود من عجیب بود ولی نمی توانستم زیاد روی این موضوع بمانم و به مرور هم بدست فراموشی سپرده شد. من به دلیل جدید بودن در محور یکم، هنوز برخی را نمی شناختم اما در همان یگانی که حضور داشتم دو نفر به نام های «سیاوش و نادر» را به یاد دارم که پس از مدتی ناپدید شدن بازگشته بودند. آنها بسختی لبخند بر لب می آوردند و لبخند آنها به نظر می رسید که عمق ندارد. سیاوش می گفت در بیمارستان بستری بوده و نادر از مأموریت می گفت اما بمرور تناقضاتی که در درون داشتند شعله می زد و غم و اندوهی که در صورت آنها موج می زد حکایت از مسائلی دیگر داشت.
جریان چه بود؟
زندان های مخوف اشرف
هیچکس متوجه نشد که چه اتفاقی در سازمان رخ داده است چون برخی از نفرات که به مرور بازمی گشتند، از دوران تکاوری خود سخن می گفتند و ابهامی باقی نمی ماند که همه نفرات ناپدید شده یا برای شرکت در آموزش و یا به عنوان پشتیبان کلاس های آموزشی به محل دیگری رفته بوده اند. در درون تشکل مجاهدین سوآل کردن در مورد مأموریت دیگران کار غیرتشکیلاتی به شمار می آمد و بنابراین کسی به خود اجازه پرسیدن نمی داد چون می دانستند در مناسبات سازمان برای دریافت اطلاعات باید هم صلاحیت لازم را داشت و هم ضرورت آن مشخص باشد. مثلث «اطلاعات-ضرورت-صلاحیت» جزئی از ضوابط آنجا بود.
اولین بار که نگارنده با واقعیت آنچه گذشته بود مواجه شدم مدتی پس از اشغال عراق بود که یکی از افراد زندانی شده خاطره خودش را برایم تعریف کرد و جا خوردم! حداقل می توانم به جرأت بگویم که باورم نشد. ولی بعداً از کسانی دیگر هم شنیدم و به مرور برایم تبدیل به یقین شد که این اتفاق در سازمان رخ داده است. طبعاً زمانی آن فرد توانست از خاطرات خودش در زندان به من بگوید که دندان رجوی کشیده شده بود (اصطلاحی که خودش در مورد خلع سلاح بکار می برد). چندین ماه بعد از سرنگونی صدام، با «حمید.ه.ب» در قرارگاه اشرف راجع به فرار «جمشید.چ» و دو نفر دیگر که با او رفته بودند صحبت می کردم که بحث به سال 1373 کشیده شد. هنگامی که وی متوجه بی اطلاعی من از زندان ها شد با تعجب شروع کرد به شرح ماجراهای خودش… البته هنوز از گفتن این مسائل ترس داشت. در ادامه شرح خواهم داد که رجوی در دل اعضای شکنجه و زندانی شده چه رعب و وحشتی انداخته بود که تا سالها نمی توانستند آنچه برایشان گذشته بود را بیان کنند، اما در اینجا تنها می خواهم به آنچه رخ داده بود اشاره کنم.
هنگامی که مسعود رجوی متوجه دلسردی و احتمال ریزش روزافزون مجاهدین شد (بدلایل متعددی که شرح داده بودم: رفتن تعداد زیادی از نیروها به خارج، بالا رفتن فشار کار تشکیلاتی و اجرائی در درون اشرف، چشم و همچشمی نیروها برای رفتن به اروپا، قرار گرفتن در لیست تروریستی، شلیک موشکهای اسکاد به داخل اشرف و…)، تهدید بزرگی را در پیش روی سازمان احساس نمود، تهدیدی که در آن موقعیت حساس می توانست برایش بسیار گران تمام شود. از آنجا که بعد از جنگ اول خلیج فارس، مشکلی به اسم «نفوذی» گریبان او را گرفته بود و گاه و بیگاه ضرباتی جبران ناپذیر به پیکرش وارد می کرد، فرصت خوبی بود تا روی همین مسئله سوار شود و خط سرکوب خود را پیش ببرد. لذا با یک سناریو از پیش تعیین شده، ابتدا دوره های آموزش تکاوری را برگزار کرد تا تعدادی از نفرات به صورت تدریجی به آن بخش فرستاده شوند و زمینه برای گم و گور شدن سایر نفرات مهیا گردد. محل برگزاری کلاس های آموزشی جدا از تمامی بخشها و مراکز نظامی بود، و به همین علت کسی نمی توانست بفهمد چه کسانی در لحظه توی کلاس شرکت دارند و یا گم شده اند. به موازات آن، برخی از نفرات سوژه شده نیز تحت عنوان مأموریت از نقاط مختلف ستادها و مراکز نظامی به صورت تدریجی به محل از پیش تعیین شده برای سرکوب فرستاده می شدند. این نقل و انتقال توسط نفراتی خاص و عمدتاً شبانه انجام می گرفت و خبر آن همگانی نمی شد. جهت اینکار ابتدا به فرد مأموریت داده می شد که وسایل سفر یک هفته را آماده سازی کند، آنگاه مسئولین دفتر ستاد فرماندهی و یا نفرات اطلاعات و عملیات همان بخش، او را به محل مورد نظر منتقل و تحویل ستاد پرسنلی ارتش می دادند.
با توجه به این سناریو، از یکطرف نفرات ستادها و مراکز نظامی متوجه کم شدن افراد نمی شدند چون خروج آرام و تدریجی بود و از طرفی اگر هم کسی متوجه ناپدید شدن دوست و همرزم خودش می شد، تصورش بر این بود که وی به کلاس تکاوری یا مأموریت رفته است. اما این افراد به کجا انتقال داده می شدند؟ نقاطی که برای انتقال آنان مهیا شده بود شامل چند محل خاص می شد که در زیر به آن اشاره می کنم:
مقر PG11 در بخش شمالی قرارگاه اشرف (جادۀ مدرسه رسته ها واقع در خیابان 100 اشرف) که پیش از آن محل استقرار نفرات پشتیبانی جبهه مرکز فرماندهی شماره 11 بود و اصطلاحاً به آن «PG11» می گفتند. اینجا یک سرپل برای انتقال نفرات به محل های اصلی دیگر بود. برخی از نیروها را ابتدا به این محل برده و با فحش مورد استقبال قرار می دادند و مدتی همانجا نگه می داشتند تا تعیین تکلیف شوند.
مهمانسرا: مقری قدیمی در خیابان اصلی قرارگاه اشرف (اتوبان 100)، مابین PG11 و جایگاه رژه که از ابتدا برای پذیرایی پیمانکاران عراقی ساخته شده بود ولی بعدها مبدل به محل نگهداری افراد جداشده گردید که قرار بر تعیین تکلیف شان بود. در ابتدا این محل دارای امکانات رفاهی مانند تلویزیون و یخچال بود اما بعدها که به عنوان زندان موقت بکار گرفته شد، چنین امکاناتی در آن وجود نداشت. این محل حالت متروکه به خود گرفته بود و به طور نرمال کسی بدان توجهی نمی کرد.
مجموعه A در جنوب شرقی قرارگاه اشرف قرار داشت که جزئی از یک مجموعۀ بزرگتر به نام «اسکان» بود که تا پیش از شروع مباحث انقلاب ایدئولوژیک مریم و طلاق های اجباری، محل استقرار خانواده ها بود. قبلاً شرح داده بودم که این مجموعه ها پیش و بعد از عملیات فروغ جاویدان به مرور ساخته شد تا خانواده ها روزهای پنجشنبه و جمعه بتوانند به جای رفتن به بغداد همانجا با هم دیدار داشته باشند. این واحدهای مسکونی (معروف به اسکان)، از جنوب شرقی قرارگاه به سمت شمال شرقی در حال گسترش بود که پس از آغاز طلاق های اجباری پروژه متوقف گردید. از آن پس این مجموعه واحدهای مسکونی مبدل به انبار و یا محل کار نفرات شد. مجموعۀ A اولین مجموعۀ مسکونی به حساب می آمد که مدتی به عنوان زندان مورد استفاده قرار گرفت.
مجموعه H که یکی از زندان های اصلی قرارگاه اشرف به حساب می آمد.. پس از عملیات مروارید و جنگ اول خلیج فارس، این مجموعه محل سکونت خانواده هایی شد که قصد جدایی از سازمان داشتند، بعدها پیرامون همین مجموعه دیواری بلند کشیدند تا کمیته مهندسی رزمی از آن محل جهت تولید بمب های ساعتی برای استفاده در عملیات های تروریستی بهره برداری کند که در مورد آن در مباحث قبلی توضیح داده بودم. مجموعه H بعداً تحویل ستاد پرسنلی و مدیریت مخابرات گردید. و به مرور تبدیل به یک زندان با برج های نگهبانی شد.
قلعه محمود قائمشهر: این محل در واقع یکی از قلعه های قدیمی ارتش صدام بود که با مقداری تغییرات برای سکونت مجاهدین مورد استفاده قرار گرفت. در ابتدای گسترش قرارگاه اشرف، این محل در اختیار نیروهای تیپ «محمود مهدوی» قرار گرفت و چون او را به نام «محمود قائمشهر» می شناختند، به همین اسم شهرت یافت. در سال های بعد، افراد پذیرشی را آنجا نگهداری می کردند و پس از اشغال عراق هم محل استقرار زنان و دختران مجاهد شده بود. در سال 1373 تا 1374 این محل به عنوان زندان عمومی مورد استفاده قرار گرفت.
قلعه مروارید: آخرین محل که اصلی ترین و مخوفترین زندان به حساب می آمد، قلعه ای بود در خیابان 400 در بخش شرقی قرارگاه اشرف. این قلعه نیز از قلعه های قدیمی ارتش صدام بود که بعدها ستاد پرسنلی در اختیار گرفت تا اسیران عملیات مروارید را در آن نگهداری کنند. در عملیات مروارید مجموعاً شش نفر که گفته می شد پاسدار هستند اسیر شدند. سه نفر از این اسرا بعد از مدتی به مجاهدین پیوستند و سه نفر هم به گفتۀ مسئولین سازمان آزاد شدند. این قلعه محلی برای حفاظت و نگهداری این اسرا بود و به همین خاطر «قلعۀ مروارید» نامیده شد. درون این قلعه بعدها تغییراتی داده شد که مبدل به دخمه های کوچک ترسناک شود و از سال 1373 محل نگهداری زندانیانی گردید که تحت برخوردهای شدید بودند. به گفتۀ شاهدان عینی، در همین زندان نفراتی چون قربانعلی ترابی و فرهاد طهماسبی زیر شکنجه و ضربات باتوم جان باختند. قلعه هنگامی که مبدل به زندان اسیران جنگی شد دارای دیوارهای بلند و سیم خاردار بود ولی بعدها که زندانیان مجاهد در آن جای گرفتند، دو برج نگهبانی هم در بالای آن احداث شد که هیچکس قادر به فرار از آن نباشد، ضمن اینکه اتاق های آن نیز بسیار تنگ و تاریک و مشابه دخمه های قرون وسطا گردید. درب این زندان نسبتاً بزرگ و فلزی بود. طول و عرض قلعه هم تا جایی که یادم می آید حدود 40 در 40 متر بود با دیوارهایی به ارتفاع ده متر. آدرس دقیق این محل، خیابان 400 و در یک فرعی منتهی به مقر مرکز فرماندهی 12 موسوم به سولۀ سوخته بود.
بلافاصله بعد از اشغال عراق این قلعه به طورکامل توسط لودر و بولدزر تخریب و صاف گردید و درست بر روی همان محل جاده ای آسفالته ساخته شد که راه به یک فیافی (ساختمان تو در توی پنلی) می برد. خود این ساختمان پنلی نیز بعد از جنگ ساخته شد و محل برگزاری نشست های برخی از فرماندهان بود. در واقع کل دکوراسیون این محل عوض شد تا هیچکس اثری از زندان مشاهده نکند. اگر عکسهای هوایی قدیمی قابل دسترسی باشد می توان قلعه را از بالا دید. علت محو ناگهانی این قلعه بخوبی قابل فهم است. عکسی که در زیر مشاهده می شود، متعلق به سالهای بعد از اشغال عراق و هنگام ساخته شدن آن ساختمان پنلی (فیافی) است. بنگال هایی که آنسوی جاده مشاهده می شود، تا قبل از سقوط صدام محل کار و استراحت زندانبانانی بود که از افراد قابل اعتماد ستاد پرسنلی بودند. شخصاً به دلیل آشنایی با زندانبان ها، بارها در همین محل با آنان گفتگو می کردم بدون اینکه بدانم آنها نام پرسنلی را یدک می کشند ولی در اصل زندانبان هستند و کسانی که درون این قلعه زندانی شده اند، دیگر اسرای مروارید نیستند بلکه اعضای پیشین مجاهدین هستند که بخاطر اعتراض به مسعود زیر شکنجه قرار گرفته اند. تعدادی از نفرات که در آن محل مشاهده می کردم عبارت بودند از:
الف- «شهین حائری» مسئول زندان. وی قبلا در لشکر 61 مسئول تأسیسات و پشتیبانی بود و مراجعات زیادی هم به او داشتم و برخوردهای لطیف و آرامی داشت، اما پس از چند سال که او را می دیدم، چهره ای ترسناک و برخوردی خشن پیدا کرده بود، بطوری که شک می کردم همان زنی باشد که پیش از آن می شناختم.
ب- «حسن عزتی» با نام مستعار نریمان، معاون زندان. در بخش های پیشین به طور مفصل راجع به وی صحبت کرده بودم. وی ابتدا معاون یکان مهندسی رزمی مرکز 12 بود که به ستاد پرسنلی منتقل گردید. با توجه به آشنایی قبلی که از وی داشتم، گهگاه حین تردد از مقر مرکز 12 به او سر می زدم و چند لحظه مشغول گپ می شدم. اما همینکه به داخل قلعه سرک می کشیدم متوجه حرکات مضطرب او می شدم که گویی می خواهد مرا منع کند اما نمی توانست چیزی بگوید.
ج- «بهرام جنت صادقی» با نام تشکیلاتی مختار، یکی از زندانبانان و شکنجه گران.
د- «مجید عالمیان» یکی دیگر از زندانبانان و شکنجه گران سازمان مجاهدین در قلعه مروارید.
ه- «سیدمحمد سادات دربندی» معروف به «کاک عادل» که از مسئولین بالای بخش زندان ها در سازمان مجاهدین بود و گهگاه به این محل سرکشی می کرد و نقش کلیدی در شکنجه نفرات معترض داشت. آقای «محمدحسین سبحانی» در کتاب «روزهای تاریک بغداد» خاطرات خود را از دوران زندانی بودن در قلعه مروارید و برخوردهای کاک عادل شرح داده که مراجعه به آن را پیشنهاد می کنم.
به این ترتیب، تمامی افراد گم شده در محورها و ستادها، متناسب با وضعیتی که داشتند به مقر پی جی 11 یا مهمانسرا منتقل می شدند و پس از بازجویی های اولیه، متناسب با وضعیتی که داشتند به بقیه نقاط منتقل و تحت بازجویی، شکنجه و آزار قرار می گرفتند. اینکه چه بر سر این افراد می آمد خود شرح مفصلی است که تنها می توان به گوشه های کوچکی از آن اشاره داشت و تنها از زبان آنان می توان حس کرد که تا چه حد خطرناک و قرون وسطایی بوده است. در مبحث بعدی به گوشه هایی از آن اشاره می کنم.
ادامه دارد…
حامد صرافپور