توضیحات سایت راه نو: آقای نادر مهدی پناه عضو پیشین مجاهدین است. وی در سال ۱۳۴۹ در یکی از روستاهای شهر میاندوآب بدنیا آمد. تحصیلات وی تا دوم راهنمایی است. وی از همان دوران کودکی با مشکلات فراوانی در محیط خانواده مواجه بوده و با فقر دست و پنجه نرم کرده است. گو اینکه پایانی بر مشکلات ایشان متصور نبود.
خدمت سربازی تحولی بود که آقای مهدی پناه را بیش از هر زمان دیگری برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی آماده کرد. ایشان بعد از بازگشت از سربازی نزد پدرش مشغول کار شد. او دیگر به سنی رسیده بود که به فکر آینده و تشکیل خانواده برای خودش باشد.
آقای مهدی پناه در سن ۲۵ سالگی تصمیم گرفت ازدواج کند ولی مخالفت های پدرش باعث شد او از دختری که دوستش داشت و با وی نامزد کرده بود جدا شود که اینکار ضربه سختی بر روحیه او وارد کرد.
ایشان بعد از ۴ سال جدایی از نامزدش بر اثر یک تصمیم اشتباه و به امید رسیدن به یک ثروت رویایی در سال ۱۳۸۰ بطور غیر قانونی از کشور خارج شد و خود را به شهر سلیمانیه عراق رساند. تا با معرفی خود به UN از یکی از کشورهای اروپایی پناهندگی بگیرد .
متاسفانه در شهر سلیمانیه یک باند قاچاقچی انسان که اعضای آن در ارتباط با مجاهدین بودند در مسیر او قرار می گیرد. یکی از اعضای این باند با آقای مهدی پناه رابطه دوستی می ریزد. و به ایشان قول می دهد او را برای کار به یک شرکت معتبر معرفی کند. تا با کار کردن و جمع آوری پول، از سلماینه به یک کشور یاروپایی سفر کند.
بدین ترتیب قاچاقچیان آقای مهدی پناه را به جای معرفی به یک شرکت معتبر به « مجاهدین » در قرارگاه اشرف می فروشند.
سقوط صدام حسین باعث شد کنترل های تشکیلاتی تا حدود زیادی از بین برود و اعضای « مجاهدین » جرات بیشتری یافتند تا بتوانند از این گروه جدا شوند.
آقای نادر مهدی پناه نیز در سال ۱۳۸۴ در حالیکه بهمراه تعداد دیگری برای بیگاری در یکی از نقاط قرارگاه اشرف برده می شدند فرار کرد خود را به مقر نیروهای آمریکایی در قرارگاه اشرف رساند.
آقای نادر مهدی پناه بعد از ۳ سال اقامت در کمپ نیروهای آمریکایی و بعد از فراز و نشیب های فراوان موفق شد در سال ۱۳۸۷ وارد کشور شده و یکسال بعد هم ازدواج کند.
در حال حاضر آقای نادر مهدی پناه به همراه همسرش در شهر میاندوآب زندگی می کنند.
آنچه که در پی آورده می شود خاطرات ایشان است که خواندن آنرا به تمامی پدران و مادران و جوانان کشورمان توصیه می کنیم.
قسمت اول: مشکلات خانوادگی، خدمت سربازی ازدواج و جدایی اجباری و نهایتا خروج از کشور
با نام خداوند مهربان و هستی آفرین
نام من نادر مهدی پناه است، در یکی از روستاهای شهرستان میاندوآب به دنیا آمدم. من متولد سال ۱۳۴۹ هستم. می خواهم خاطرات ۵۰ ساله زندگی ام را مرور کرده و بر روی کاغذ بیاورم. تا شاید بتوانم از گذشته عبرت گرفته و تجربه های تلخ و شیرین آنرا برای ادامه زندگی سرلوحه قرار بدهم.
ضمن اینکه کسانی هم که آنرا می خوانند بتوانند از تجربه تلخ زندگی من و اشتباهاتی که باعث شد سر از یکی از خطرناک ترین فرقه های عصر حاضر دربیاورم درس های لازم را برای حل مشکلات شان در زندگی شخصی و خانوادگی هایشان بگیرند.
بنابراین کسانی که سرگذشت مرا مطالعه می کنند باید بدانند یک اشتباه در زندگی شاید اشتباه آخر آنان باشد. البته جبران ناپذیر. اگر راه برگشتی هم باشد باید بها بیشتری پرداخت شود یعنی یک دوره از زندگی بر باد رفته باشد، دقیقا مثل خود بنده.
خانواده ها و والدین محترم باید بصورت منطقی و عقلی با فرزندان برخورد داشته و خواسته های آنان را مد نظر و مورد توجه قرار دهند. سعی کنید بجای دیگران، خود معلم و راهنمای آنان باشید. فرقه ها همیشه در کمینند. ترک محیط خانه توسط جوانان اولین قدم نزدیک شدن آنان به فرقه هاست. که حاصل آن یک عمر پشیمانی و حسرت بدلی است.
لطفا از زندگی و باهم بودن لذت ببرید چون هرلحظه زندگی و چرخ گردون می تواند دقیقا مخالف خواسته ما بچرخد. آن وقت هست که سالیان سال در عذاب خواهیم بود.
بعضی وقت ها در دلمان تخم کینه می کاریم که زندگی را به کاممان تلخ می کند. والدین محترم تربیت غلط و پدر سالاری می تواند ما را از بین ببرد.
می تواند ضررهای مادی و معنوی غیر قابل جبران به ما وارد کند. پس هوشیار باشیم و گذشته خودمان را به الان که همه چیز تغییر کرده و مدام در حال تغییر است مقایسه نکنیم.
من در یک خانواده نسبتا فقیر به دنیا آمده ام. تا دوم راهنمایی در روستا درس خواندم چون همیشه از دست پدرم کتک می خوردم درس خواندن برایم لذتی نداشت.
از موقعی که به دنیا آمدم تقریبا همیشه جنگ و جدال در خانواده ما بود. بین پدر و مادرم همیشه جنگ و دعوا وجود داشت. در این میان چون من فرزند اول بودم بیشترین آسیب به من وارد می شد و رفته رفته تعداد اعضای خانواده هم که بیشتر می شد بدلیل فقر و نداری بیشتر عذاب می کشیدم.
هرگز از زندگی لذتی نمی بردم نه تفریحی هم داشتم. نه پارکی و نه اسباب بازی و نه دوچرخه ای، خلاصه بهترین دلخوشی که داشتم این بود که یک شب پدرم به جایی دعوت شده باشد. آن روز بود که در خانواده بهترین لحظه باهم بودن را حس می کردیم ولی افسوس که دوام نداشت.
با این حال از پدرم نسبت به این وضعیت ناراحت نبودم چرا که شاید مشکل روحی و روانی داشت و کسی نبود از تجربه اش استفاده کنم. خلاصه بعد از ترک تحصیل در کارهای پدرم کمک می کردم تا اینکه به خدمت سربازی رفتم. بعد از اینکه خدمت سربازی را تمام کردم باز هم کنار پدرم و زیر دست وی مشغول بودم تا اینکه به سن ۲۵ سالگی رسیدم. تا آن موقع به هرکسی محبت می کردم و ابراز علاقه می کردم الا خانواده ام چونکه محبتی از سوی آنان احساس نمی کردم.
وقتی از کسی کوچکترین محبتی می دیدم خودم را فدای وی می کردم. چون بنظرم انسان موجودیست که همیشه بدنبال کمبود های خودش می گردد تا شاید بتواند آنرا جبران کند به همین دلیل من هم دنبال محبت بودم.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم با دختر مورد علاقه ام به ازدواج کنم. آن روز بهترین لحظه زندگیم بود که احساس می کردم همه ی خاطرات گذشته و تلخی های آن تمام شده و از آن لحظه است که خوبی ها و خوشی ها زندگی شروع می شود.
احساسات شیرین و رویاهایی که برای آینده در ذهنم داشت عمرش کوتاه بود. چرا که پدرم با شنیدن موضوع ازدواج من بشدت با آن مخالفت کرد.
چرا که معیار و ملاک پدرم در زندگی پول و ثروت بود و بس. و من هم با کسی ازدواج کرده بودم که هیچکدام از اینها را نداشت و فرزند یک کارمند ساده بود.
آن زمان کارمندان دولتی درآمد و حقوق آنچنانی نداشتند یعنی به نظر مردم عادی کارمند جماعت در خط مقدم فقر بودند. اینجا بود که اختلاف بین من و پدرم چند برابر شد. خلاصه با اوج گیری اختلافات بین منو و پدرم بعد از ۶ ماه دوره ی نامزدی مجبور شدم جهت رضایت پدرم از شریک زندگی ام جدا شوم.
با این اتفاق لحظات سخت و طاقت فرسایی بر من گذشت. تازه فهمیدم دیگر زندگی برایم بی معنا و بی مفهوم است. هرچه تلاش کردم خودم را با شرایط جدید وفق بدم امکان پذیر نبود. چون هر لحظه زندگی و هرجایی از محیط زندگی که می رفتم پر از خاطرات زیبایی بود که با نامزدم داشتم.
تحمل شرایط برایم خیلی سخت بود. دائم در خاطرات آن دوره کوتاه ولی شیرین بودم. توان تحلیل و تحمل آن ضربه را نداشتم.
هرگز فهم نکردم که باید در لحظه زندگی کرد و از گذشته عبرت و شکست های آنرا آینه ی زندگی قرار داد و به آینده امیدوار شد. تصمیم اشتباهی که در زندگی ام گرفتم این بود که گفتم اگر از کشور خارج شوم می توانم به زندگی رویایی خودم برسم و به چیزهایی که در دنیای واقعی به آن نرسیده بودم و به صورت عقده تو دلم مونده بود. ولی روزگار خلاف خواسته ما ورق خورد خلاصه بعد از تحمل سه چهار سال جدایی از نامزدم به طور ناگهانی از مرز ایران و عراق از کشور خارج شدم . . .
ادامه دارد…