بابا آب داد. بابا نان داد.
غمم آب و نان نبود.
گذشت روزهای کودکی و جوانیم، غمم فقط ندیدن بابا بود.
گاهی سکوت علامت رضایت نیست، شاید کسی دارد خفه میشود پشت سنگینی یک بغض…
با عرض سلام
من منیره شهریاری ندا، دختر جعفر شهریاری ندا هستم. پدرم بعنوان سرباز به جنگ تحمیلی اعزام شد ومتاسفانه در تاریخ 8/7/66 به اسارت بعثی های عراقی گرفتار شد. بنا به گفته هم رزمانش مدتی بعد در اسارتگاه مجاهدین دیده شده و از آن تاریخ به بعد دیگر هیچ خبر و نشانی از پدرم ندارم.
مادرم پس از مدت تحمل بیماری درگذشت ولی باز هم از پدرم خبری نشد و من در تمام سالهای عمرم از داشتن پدر محروم بودم .
اینجانب از همه برادران و خواهرانی که شجاعانه زنجیرها و حصارهای زندان فکری و جسمی این تشکیلات را پاره کردند و خود را نجات داده اند، عاجزانه تقاضا می کنم که اگر در دوران اسارتتان در زندان رجوی پدرم را دیده اید و یا می شناسید و یا ردی از او دارید با انجمن نجات استان قزوین تماس بگیرید و خانواده ای را از چشم انتظاری نجات دهید.
منیره شهریاری ندا فرزند جعفر شهریاری ندا