تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت پانزدهم
سرفصلی در بندهای انقلاب مریم
بند ف: شکستن فردیت
اوایل سال 1374 تعدادی از اعضای شورای رهبری (از مسئولین ستادها و مراکز فرماندهی)، به پاریس رفتند و در نشستهای مریم شرکت کردند و پس از توجیه اولیه حول بند جدیدی از انقلاب، مجدداً به اشرف بازگشتند و مسئولیت های خود را از سر گرفتند. در نبود این فرماندهان، روسای ستاد هر قسمت، کارها را اداره می کردند و هنگانم بازگشت فرماندهان، آنان نیز جهت شرکت در نشست عازم فرانسه شدند. تابستان همین سال، شهرزاد صدرحاج سیدجوادی از طرف مسعود رجوی به عنوان مسئول اول سازمان برگزیده شد. چنانکه قبلاً شرح داده بودم، تا آن زمان فهمیه اروانی مسئول اول مجاهدین محسوب می شد.
پس از بازگشت فرماندهان مراکز و ستادها، نشست هایی کلید خورد که طبق سناریوی مسعود رجوی سرآغاز سرکوب همگانی اعضای مجاهدین بود. البته هنوز زمان زیادی می خواست تا سرکوب شکلی علنی به خود بگیرد با اینحال، ضربه اولیه بر روی کسانی متمرکز شد که سوابق تشکیلاتی بیشتری داشتند. در این جلسات، مسئول هر نشست که بالاترین فرماندۀ هر مرکز و ستاد بود، سخنان خود را با برخوردی تند علیه «محفل و محفل گرایی» آغاز می کرد. یعنی همان پدیده ای که به گفتۀ رجوی: «فساد را در درون مناسبات مجاهدین رشد می داد، زمینه شخم خوردن تشکیلات مجاهدین و زیرآب زدن مسئولین سازمان را فراهم می کرد، به بی بند و باری و دیگر مناسبات لمپنی دامن می زد».
طبیعتاً رجوی همیشه انگشت بر واقعیت های موجود می گذاشت تا بتواند خط خود را به درستی پیش ببرد. در واقع، در یک مناسبات به شدت سازمان یافته و منسجم، هر نوع رابطه عرضی و غیر تشکیلاتی که بین افراد ایجاد شود، در آن چیزی جز برخی کمبودها و ضعف های آن تشکل، و به مرور مسائل دیگری که هر انسانی به صورت غریزی بدان متمایل می شود (یعنی مسائل عاطفی و جنسی و…) مطرح نخواهد شد، بخصوص که تشکل مجاهدین مبدل به یک فرقه شده بود و در نتیجه از محیط خارج قطع، و ازدواج نیز در آن ممنوع بود. لذا سخن در مورد اینگونه مسائل بویژه بعد از بحثهای انقلاب مریم، خروج از انقلاب و شکستن حریمهای آن به حساب می آمد و جرم نانوشته محسوب می شد. در یک مدار بسته که افراد آن «به خانواده وصل نیستند – با جنس مخالف ارتباط ندارند – هیچگونه سرگرمی و تفریح در دسترس شان نیست – هیچ انگیزۀ مادی و اقتصادی در کارشان وجود ندارد – درگیر جنگ نیستند – هیچ رسانه، نشریه، مجله و وسیلۀ ارتباط جمعی مثل تلفن، پست و اینترنت در تشکیلات شان وجود ندارد، و از رفتن به خیابان و شهر هم منع باشند»، لاجرم تشکیل هر محفل خصوصی در آن می تواند ناخواسته به سوی صحبت در مورد خانه، خانواده، همسر، مسائل جنسی و عاطفی و غیره کشیده شود. در اینصورت می توان حدس زد که اگر جلوی چنین محفل هایی گرفته نشود، به مرور می تواند منجر به اعتراضات علنی و فروپاشی انسجام تشکیلاتی گردد.
البته تا پیش از آن هم کم و بیش محفل در بین نفرات مختلف وجود داشت (هرچه سطح و ردۀ تشکیلاتی بالاتر بود محفل نیز کمتر می شد و در واقع وجود مسئولیت ها فرصتی برای گپ و محفلهای خصوصی و دوستانه نمی گذاشت و نفرات هم هرچه بیشتر در تشکیلات ذوب می شدند بیشتر از این مسئله فاصله می گرفتند) و اگر چه در تشکیلات سازمان تلاش بر این بود که زیاد روابط محفلی شکل نگیرد ولی هیچگونه سختگیری و فشاری ایجاد نمی کرد. حتی پیش از شروع مباحث بند الف، زمانی که صدها تن از اسیران جنگی به ارتش پیوستند، از این محفل های دوستانه گسترش یافته بود و کار تا جایی پیش رفت که اتاق هایی به اسم «اتاق تلویزیون» به این کار اختصاص داده شد تا شب ها این افراد بتوانند در آن تلویزیون تماشا کنند. مشخص هم بود که وضعیت مناسبی در آن اتاق ها به چشم نمی خورد و افراد قدیمی هرگز دوست نداشتند داخل آن محل شوند (فضای لیچاربافی، تخمه خوری و ریختن پوست آن در اتاق شبیه سینماها و بکارگیری واژه های نامتعارف حین دیدن زنان در فیلم، بخشی از فضای موجود در این اتاق ها بود که نفرات تشکیلاتی را از ورود به آن دچار انزجار می کرد). شرح داده بودم که در چنین محافلی افراد با هم گپ می زدند و به توافق می رسیدند که از سازمان جدا شوند و به دنبال زندگی خود بروند. با اینحال هیچ تهدید، توهین و سختگیری از سوی مسئولین مشاهده نمی شد.
شروع نشست ها در آغاز سال 1374، نشان از دوران جدیدی داشت که رهبری سازمان مجاهدین برای پیشبرد اهداف خود آغاز کرده بود. این نشست ها خاص رده های عضو به بالا بود و کاندیدهای عضویت را در بر نمی گرفت. لحن تند مسئولین نشست و بکارگیری واژه های تهدید آمیز، تحقیرآمیز و توهین آمیز، گواه این چرخش بود. برای اولین بار تنها برخی از نفرات -یعنی کسانی که بیشتر در معرض محفل گرایی قرار داشتند- سوژه می شدند (سوژه اصطلاحی بود برای کسانی که نامشان در نشست مطرح می شد و بایستی پاسخگوی سوآلات و اعتراضات مسئول نشست در میان جمع می شدند). آنچه بدعت به نظر می رسید اینکه برخی نفرات به سوی سوژه هجوم می آوردند و علاوه بر دعوای لفظی، او را نیز به لحاظ فیزیکی مورد ضرب و شتم قرار می دادند. البته شدت ضربات زیاد نبود و به توسری زدن و هل دادن و گاه مشت زدن محدود می شد. نگارنده شاهد بودم که در نشستی با مسئولیت زهرا (پری) بخشایی (فرمانده مرکز 12) یکی از افراد (مهران.ک – دانشجوی سابق ساکن در آمریکا) مورد حمله قرار گرفت و یک توسری محکم نیز به او زده شد. من با شگفتی منتظر واکنش مسئول نشست بودم که به این کار نامتعارف و غیراصولی اعتراض کند ولی در کمال تعجب (و دلهره) دیدم که وی نه تنها ناراحت نشد بلکه از سوژه پرسید که آیا حق تو همین هست یا نه؟ و خود سوژه هم که نمی توانست کاری انجام دهد پاسخ مثبت داد و گفت بیش از این حق اش بوده است.
علت مورد تهاجم قرار گرفتن وی چیزی نبود جز اینکه پشت میکروفن اعتراف کرد در طی ماههای گذشته چندین محفل با دوستانش داشته که در آن راجع به «زن» هم صحبت هایی کرده اند!. علاوه بر سوژه، «هم محفلی» وی نیز که از دانشجویان خارج کشوری بود ناچار به موضعگیری گردید و شرح داد که چگونه در محفل ها از دوران زندگی در اروپا و اینکه در هر کشوری یک دوست دختر داشته، سخن بر زبان می آورده است. مسلماً کسی که بعد از دادن «امضای رهایی» در مورد زن و یا مسئولین سازمان و یا ضعف های موجود صحبت می کرد، از نظر سازمان جرم بزرگی مرتکب شده بود. مسعود رجوی بعدها شرح داد که محفل در جامعه برای خانواده ها خوب است چون می نشینند و با هم گپ می زنند و مشکلات جامعه را ذکر می کنند، ولی درون مناسبات به پدیده ای برای نابودی تشکیلات تبدیل می شود.
از اینگونه نشست ها چندین بار تکرار شد که یک هشدار به تمام اعضای مجاهدین به حساب می آمد که از آن پس باید در برابر محفل های ضد تشکیلاتی خود پاسخگو باشند وگرنه در این نشست ها محاکمه خواهند شد. در ادامه قرار بر این شد که هرفرد گزارشی راجع به تمام محفل هایی که در تشکیلات داشته است بنویسد و در آن قید کند که با چه کسانی همراه شده و راجع به چه مسائلی گفتگو کرده و چگونه با این کار مناسبات مجاهدین را شخم زده است؟
هدف این گزارش نویسی ها چه بود؟
باز هم مثل همیشه مسعود رجوی توجیهات و استدلال های ایدئولوژیک خود را داشت. از نظر او، نوشتن گزارشات باعث می شد که افراد بهتر خود را بخوانند و ضرباتی که با محفل به تشکیلات وارد می شود را فهم کنند، که در این صورت، فرد خود را در برابر جمع متعهد می بیند و از آن پس به دنبال محفل گرایی نخواهد رفت و در مناسبات مجاهدین بیش از پیش حل خواهد شد. ولی این یک روی سکه بود. هدف اصلی برگزاری چنین نشست هایی این بود که:
یکم) از محتوای مباحث درون محفل ها مطلع شوند و راه های مقابله با آن را مهیا سازند تا زمینه ریزش بیشتر نیرو فراهم نگردد.
دوم) راجع به هر فرد شناخت بیشتری پیدا کنند و بدانند که هر فرد با چه کسانی بیشتر محفل دارد تا آنها را بدون اطلاع خودشان از همدیگر دور کنند و ریشه محفل در بین آنها را با فاصله فیزیکی بخشکانند و در نتیجه راه همنشینی آنان، که زمینه را برای فرار یا بریدگی فراهم می کند، ببندند.
سوم) مخفی نگه داشتن پروژه زندان، شکنجه کردن و قتل مخالفان (که بزودی گروهی از آنان آزاد، و دوباره به مناسبات بازمی گشتند و کسی نمی باید از آن مطلع می شد ولی احتمال درز آن در همین محفل ها وجود داشت).
چهارم) داشتن اسناد اعتراف اجباری از افراد، تا در صورت لزوم همان را در روز مبادا علیه خودشان بکار گیرند (در سالهای اخیر سازمان دست نوشته برخی جداشدگان منتقد را علیه خودشان بکار می گیرد تا دست از انتقاد بردارند و در مورد جنایت های مسعود و مریم رجوی در مناسبات چیزی نگویند. حال آنکه همگان در جریان هستند که این دست نوشته ها صرفاً یک گزارش تشکیلاتی بود که اجباراً نوشته می شد و عمدتاً تحلیل افراد نسبت به خودشان در شرایطی خاص بود نه اینکه واقعیت داشته باشد).
بعد از اتمام این مرحله از نشست ها که چند ماه پس از آغاز پروژه زندان و سرکوب مخالفان صورت گرفت، اوضاع کمی به آرامش رسید و محفل ها تا حد زیادی برچیده شد و هوشیاری نفرات نیز بالاتر رفت تا مراقب محفل زدن نیروهای ضعیف باشند. آنچه مسلم است، تمرکز سازمان روی پدیدۀ محفل در آن شرایط، چیزی جز مخفی نگهداشتن جریان زندانی کردن و شکنجه های روحی و جسمی بخشی از نیروها نبود. مسعود از این هراس داشت که درون این محفل ها قضیه شکنجه ها و زندان ها نشر کند و همگان از این مسئله باخبر شوند. در این صورت اوضاع برای وی بشدت وخیم می شد و می توانست سرانجام بدی داشته باشد. به همین خاطر وی در اولین گام تلاش کرد بعد از لاپوشانی شکنجه ها و سرکوب ها (با گذاشتن نشست های دوستانه برای زندانی شده ها با سناریوهای مختلف) با تهاجم به محفل هایی که تا پیش از آن «جرم نابخشودنی محسوب نمی شد و صرفاً یک پدیدۀ غیر تشکیلاتی به حساب می آمد»، جلوی انتشار خبر آنرا بگیرد. به نظر می آمد که در این کار تا حد زیادی موفق شده است. حداقل بسیاری از افراد –از جمله نگارنده- تا بعد از سقوط صدام هیچ خبری از آن نداشتیم. در واقع افراد بخاطر ترس از همدیگر که مبادا یک روز طرف مقابل محفل خود را لو دهد از گفتن این خبرها خودداری می کردند و در نتیجه خبر دستگیری ها و شکنجه ها در سطح خیلی محدودی از نیروها باقی ماند.
مدتی پس از رفتن مریم به اروپا، و از آنجا که بخشی از شورای رهبری نیز به خارج انتقال داده شده بود، سری بعدی شورای رهبری در هر بخش و ستاد معرفی گردید و جایگزین فرماندهان سابق شدند. در این دوران، زمزمه هایی بگوش می رسید از اینکه شورای رهبری بایستی صفی تا تهران باشد!. به مرور تعداد دیگری نیز به عضویت شورای رهبری درآمدند. آنچه مسلم بود اینکه در اعماق ذهن برخی از زنان فرماندۀ سابق، یک دوگانگی از این مسئله وجود داشت. همانطور که پیش از این شرح داده بودم، برای رسیدن به این ردۀ تشکیلاتی، صلاحیت ایدئولوژیکی لازم بود نه سابقۀ تشکیلاتی!، چون مسعود به زنانی در پیرامون خود نیاز داشت که کمتر فکر کنند و بیشتر ذوب افکار او بشوند تا بعدها نتوانند خط مشی او را به چالش بکشند. و بسیاری از زنان توانمند در عرصه فرماندهی، در این انتصاب حضور نداشتند و به مرور زنان دیگر با سابقۀ کمتر و یا خیلی کمتر جایگزین آنان شدند که تناقض آفرین بود.
امداد پزشکی در ارتش آزادیبخش
اوضاع به همین روال می گذشت، من به دلیل آشنایی به امور امدادگری، به عنوان جایگزین امدادگر محور معرفی شدم. امدادگر اصلی این مقر قبلاً در ایران شغل پرستاری داشت و به مجاهدین پیوسته بود. وی همیشه در آنجا حضور نداشت و نیاز بود فرد دیگری برای شرایط اورژانس وجود داشته باشد. این مسئولیت به من سپرده شد. از آن جهت وارد این قضیه شدم که به برخی نکات که تاکنون کسی پیرامون آن ننوشته بپردازم. وظیفه من این بود که روزانه یکساعت در محل امداد محور حاضر باشم و نفراتی که به هر علت برای بیماری خود مراجعه دارند را ویزیت کنم. کادر کار ما مشخص بود. نحوه شرح حال گیری، معاینه بیمار، تزریقات، کمک های اولیه و پانسمان استریل را آموزش دیده بودیم و علاوه بر آن، آموزش های لازم جهت شناخت داروهای ضروری را نیز گذرانده بودیم. بنا براین این مجوز را داشتیم که بیماریهای سرپایی را ویزیت کنیم و موارد حاد و خاص را به پزشک ارجاع دهیم و یا در مواردی از خود پزشک مشاوره بگیریم و داروی تجویزی او را برای بیمار ببریم.
در سلسله دیدارهایی که با بیماران مختلف داشتم، برخی از آنان مشکلاتی را مطرح می کردند که ناشی از کارهای سنگین روزمره بود. مسائلی که پیش از نسخه پیچی، باید ریشه تشکیلاتی آن حل و فصل می شد و این همان نقطه ممنوعه ای محسوب می شد که کسی مجاز به ورود در آن نبود. واقعیت را بگویم، بسیاری از بیماری ها ناشی از نارحتی های عصبی بود که فشارهای مداوم تشکیلاتی به افراد وارد می کرد و گام به گام با تشدید اجبارات گسترده تر می شد. یکروز یکی از نفرات به من مراجعه کرد و گفت که پای او درد می کند و قادر نیست مدام پوتین بپوشد، مشکلات مشابهی را هم ذکر کرد. برای وی نسخه ای نوشتم که به مسئول خودش بدهد و در آن ضمن توضیح به فرمانده اش در مورد بیماری، از آنها خواستم برای وی کفش طبی تهیه کنند. چند روزی که گذشت دیدم فرمانده محور و برخی فرماندهان لشگر با خنده و طعنه با من مواجه می شوند. یکروز هم بالاخره حرف خودشان را به من زدند و با نیشخند گفتند عجب دستوری صادر کرده ای! حتی دکتر هم اجازه ندارد چنین نسخه ای برای بیمار بنویسد!.من با تعجب دنبال کردم و متوجه شدم که منظور آنها همان موضوع کفش طبی است که برای آن نفر درخواست کرده بودم. و در نهایت هم برای وی تهیه نشد در حالی که فرماندهان بالا براحتی برای خودشان تهیه می کردند. اما نکته مهم این جمله بود که «دکتر هم نمی تواند اینطور تجویز کند». به زبان دیگر به من گفتند که دکتر هم اینجا هیچکاره است و اگر پزشک هم برای یک رزمنده تجویز کند که کفش طبی استفاده کند اهمیتی داده نمی شود مگر اینکه «تشکیلات» آنرا تشخیص دهد. یعنی برای گرفتن یک کفش طبی برای بیمار، فقط فرمانده هر محور یا ستاد باید تشخیص می داد نه پزشک!
البته این موارد چندان هم «خاص» نبود. من بعدها با موردی مواجه شدم که باورم نمی شد. یکی از اعضای مجاهدین که دیگر تحمل طلاق اجباری را نداشت، خواهان ازدواج شده بود (مخفیانه و بدون اطلاع بقیه). این فرد تحت فشارهای زیاد جنسی و عاطفی قرار داشت اما فرماندهان بالا عملاً این مسئله را مسکوت گذاشته بودند و خودش نیز قادر به بیان آن نبود چون شخصیتی بسیار کم حرف و سربزیر داشت. من مدتی با او گفتگو کردم که متوجه درد اصلی اش شدم. یکروز به صراحت به من که سمج شده بودم تا درد او را بفهمم گفت «من زن می خواهم». و دیگر هم چیزی نگفت. دیدن او به مدت طولانی در آن مرکز، در حالی که وضعیت اسفناک و دردناکی داشت بسیار ناراحت کننده و تأسفبار بود. وی به حدی «خودارضایی» کرده بود که بیضه هایش دچار آسیب و درد مداوم شده بودند و دیگر قادر نبود راحت راه برود و با پاهایی باز و آرام راه می رفت. کسانی که مطلع نبودند تصور می کردند وی عرق سوز شده اما درد او جای دیگری بود. مسئولین او را به حال خود رها کرده بودند و حتی حاضر نبودند وی را به بهداری بفرستند. در بخش های بعد نمونه های دیگری از فشار بر بیماران را در مقر امدادپزشکی مجاهدین واقع در بغداد به اسم «طباطبایی» مورد اشاره قرار خواهم داد که بر محوریت انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی می چرخید!.
شناسایی رزمی
چند ماه بعد به دلیل تجربیاتی که در زمینه کاسکاول و مأموریت های شناسایی داشتم، به یگان «شناسایی رزمی» منتقل شدم. فرمانده این مقر ابتدا فردی به نام «فضلعلی.ر» بود اما خیلی زود در راستای کنار رفتن مردان از پست های فرماندهی ارشد، این یگان کوچک نیز به دست زنی به نام «فرح.ش» از اهالی شیراز سپرده شد. وی در زمان دانشجویی با مجاهدین در دانشگاه شیراز آشنا شده بود و اینک در محور یکم مشغول به کار بود. فرح در مجموع زنی خوش برخورد، بانشاط و خاکی بود (اولین بار او را در لشگر 61 شناختم که فرمانده کاسکاول در یگان «حمیده کوزه گر» بود. فرمانده اش «حمیده» بعدها دچار سرطان کبد شد و پس از چند سال فوت کرد. در محفل های کاری برخی فرماندهان وقتی سخن از «فرح» پیش می آمد، او را زنی قوی و در حد فرمانده یگان معرفی می کردند ولی تا سالها او را در چنین پستی قرار نمی دادند و بعدها هم در بخش هایی فرمانده یگان قرار داده می شد که چندان نقش کلیدی نداشته باشد و صرفاً نقش هماهنگ کننده و سرگرمی برای خودش باشد، علت آن، ناهمخوانی برخوردهای وی با انقلاب مریم بود. برای زنان مجاهد: خاکی و خودمانی بودن با نیروها، عدم سختگیری نسبت به مردان و داشتن برخوردهای شوخ طبعانه یک امر انقلابی محسوب نمی شد و آنان فقط باید با مسعود رجوی دمخور و همرنگ می شدند نه با دیگر مردان مجاهد. به همین دلیل فرح در این مرحله، مسئولیت یگان شناسایی را برعهده داشت و بعدها نیز مسئول بخش مخابرات شد (که در هر دو مورد هم تخصص نداشت) و در مجموع هیچگاه در کادر فرماندهی یگان های تانک و نفربر و یا بالاتر قرار نگرفت.
خاطره ای که قبل تر از فرح داشتم، برمی گشت به زمانی که هنوز با وی از نزدیک آشنا نشده بودم. سال 1370 که تب و تاب انقلاب ایدئولوژیک بالا بود و به مرور لایه های ششم را وارد کارزار کرده بودند. یک روز مشاهده کردم درب آسایشگاه خواهران در لشگر 61 باز شد و یک زن قوی هیکل که پیشتر کارهای صنفی انجام می داد، بدون روسری به بیرون دوید و همزمان چند زن از جمله «فرح.ش» او را دنبال کردند و در محوطه لشگر او را دستگیر و به زور به آسایشگاه بازگردانیدند. همان زمان کارگران سودانی مستقر در آشپزخانه نیز با تعجب این صحنه را نگاه می کردند. از فرح خیالم راحت بود که آدم شکنجه گری نیست، اما از این قضیه بسیار متعجب شده بودم که چه اتفاقی افتاده است. بعدها متوجه شدم کسان دیگری هم این رخداد را تماشا کرده اند و در یک نشست که همان زمان با فرمانده یگان تانک (مسعود امیرپناهی) داشتم با خنده می گفت قضیه انقلاب به این سادگی نیست که هرکسی فهم کند. خیلی ها کلاً قاطی می کنند… با این سخنان متوجه شدم که منظورش همان زن بوده که در مباحث انقلاب دچار بحران روحی شده بود و در آسایشگاه خواهران زندانی اش کرده بودند.
وصل مرضیه به سازمان مجاهدین
همانطور که در بخش های پیشین اشاره داشتم، حضور مریم رجوی در اروپا برای جذب هرچه بیشتر نیرو و هوادار از بین ایرانیان بود. هزینه های نجومی که سازمان مجاهدین از جیب و شکم اعضای خود در عراق به پای زیباسازی و مدگرایی مریم و سیر و سیاحت او در شهرهای اروپا می ریخت، کم کم به نتیجه می رسید. یکی از این نتایج، جذب گروهی از آوازه خوان های قدیمی بود که در نهایت منجر به وصل خانم مرضیه به مجاهدین شد. وی که اخیراً از ایران خارج شده بود، در ملاقات با برخی هنرمندان وابسته به مجاهدین، با مریم رجوی آشنا گردید و بالاخره با وی دیدار کرد. دیدار مرضیه با مریم و برگزاری یک کنسرت بزرگ، اوج خوراک خبری-تبلیغی مجاهدین بود که البته نتایج مهمی هم برای سازمان در بر داشت و آن جذب بسیاری از ایرانیان به مریم رجوی بود که بعداً در یک نشست داخلی هم مسعود به آن اشاره کرد. چندی بعد، خانم مرضیه با درخواست خودش و البته استقبال مسعود رجوی از این تصمیم، به عراق آمد تا با مجاهدین دیدار داشته باشد. وی در بغداد با مسعود و جمعی از فرماندهان ارتش آزادیبخش دیدار کرد و در همانجا اولین ترانه خود در عراق را به اجرا گذاشت.
مرضیه پس از برگزاری این کنسرت و دیدار با مسعود به قرارگاه اشرف آمد و در یک مراسم بزرگ چند ترانه نیز برای ارتش آزادیبخش اجرا کرد. در همین برنامه، عذرا علوی طالقانی بعنوان جانشین فرمانده کل قوا، یک قبضه کلاشینکوف به وی هدیه کرد. او که با دیدن سلاح بهت زده شده بود آنرا خواسته یا ناخواسته پذیرفت و بعد از اجرای چند ترانه دیگر در وسط قرارگاه اشرف و دیدار با اعضای مجاهدین، به اروپا بازگشت (یادآوری: سازمان همیشه آدمها را در مقابل کاری انجام شده قرار می داد و این موجب می شد که طرف مقابل در یک شرایط دشوار پذیرش یا عدم پذیرش قرار بگیرد و نهایتاً به خاطر جو حاکم در محل آنرا بپذیرد. اینکار جزئی از تبلیغات سازمان بود برای اینکه در اروپا هم بتواند با این شیوه هنرمندانی که مخالف خشونت بودند را ترغیب به قبول راه حل خشونت آمیز نماید). البته همزمان تعداد دیگری از هنرمندان، از جمله خانم الهه، عارف، مرتضی، عماد رام، امیر آرام و ویگن… هم به مجاهدین پیوستند و چند برنامه برای دریافت پول اجرا نمودند ولی به مرور که با مخالفت بخشی از ایرانیان مواجه شدند و ماهیت سازمان را هم از نزدیک شناختند از آن فاصله گرفتند. بی تردید مسعود رجوی برای تبلیغات خود نیاز زیادی به مرضیه داشت. وی خودش در یک نشست گفت که «حضور مرضیه دلهای زیادی را جذب مریم نموده است»، با اینحال وی (در یک نشست محدود) خطاب به افرادی که همگی کادرهای سازمان بودند گفته بود «مبادا دچار توهم شوید و فکر کنید خانم مرضیه هنری کرده که به مجاهدین پیوسته است، خیر! ایشان تفالۀ طاغوت بوده که مریم در کنار خود پذیرفته است. “نقل به مضمون”.
به این ترتیب، مرضیه ابزاری شد برای تبلیغات مجاهدین و هزینه کردن این خانم هنرمند برای کوبیدن بر سر دیگر هنرمندان داخل و بیرون از مناسبات سازمان. از جمله برنامه گسترده ای که انجام گرفت، ردیف کردن زرهی ها در بیابان اشرف و بردن مرضیه بربالای آن برای خواندن آواز بود. در این برنامۀ تبلیغی بر تن خانم مرضیه لباس نظامی پوشانده بودند تا تبلیغی برای پیوستن به ارتش رجوی باشد.
طی حضور مرضیه در قرارگاه اشرف، برنامه های متنوعی برگزار گردید و او را به نقاط مختلف بردند تا هرچه بیشتر با نمایش های تبلیغی او را جذب خود، و سفیری برای ارتش آزادیبخش کنند. اما در تمام از این نمایش ها، اعضای مجاهدین حق نداشتند از حد خاصی به او نزدیکتر شوند و مدام چند نفر از شورای رهبری در کنارش بودند تا کسی مسائل خصوصی خود را با وی در میان نگذارد و چیزی را افشا نکند که مرضیه از همان ابتدا و قبل از مغزشویی کامل، از مناسبات مجاهدین گریزان گردد. در همین ایام از ما خواسته شد که برای مرضیه در حد امکانات هر یگان، هدیه ای آماده کنیم. این مسئولیت در یگان شناسایی رزمی به عهده من گذاشته شد که یک کارت تبریک با برخی اشعار و تصاویر جذب کننده برایش تهیه کردم. پس از چند روز، مرضیه به نزد مریم بازگشت تا محسور و مبهوت از دیده هایش در ارتش آزادیبخش، به کارهای هنری و انگیزاننده مشغول گردد.
آنچه مسلم است اینکه خانم مرضیه با پیوستن به مجاهدین بها و هزینه سنگینی پرداخت نمود و در عین حال دلهای زیادی را به سوی مریم متمایل کرد، و در مقابل آنچه از زوج رجوی نصیب او شد داشتن یک ندیمه شخصی و رسیدگی های اقتصادی و روحی بود. اما برای اینکه مجاهدین اقدام مرضیه در ملاقات با مریم رجوی را یک امتیاز دادن به سازمان قلمداد نکنند، مسعود رجوی در خفا او را تحقیر کرد و گفت: «اوست که باید به دیدار با مریم مفتخر باشد، چرا که او “تفاله طاغوت” بوده که ما از آن دستگاه نجات اش داده ایم». (نقل به مضمون). تفاله خواندن مرضیه در خفا بدین جهت بود که مبادا مجاهدین تصور کنند رجوی نیازمند همراهی امثال اوست، بلکه دیگران هستند که باید با وصل شدن به این رهبری پاکباز خود را به کمال برسانند و هویت یابند. دقیقا همین مسئله هنگام پیوستن بنی صدر به مجاهدین پیش آمد. مهمترین دستاورد مسعود از بردن آقای بنی صدر به فرانسه، مطرح شدن سیاسی خودش بود که بدان نیاز مبرم داشت، اما بعدها بگونه ای شرح می داد که گویی در این میان شخص بنی صدر است که بیشترین منافع را از همراهی با مجاهدین نصیب خود کرده است و مجاهدین هیچ بهره ای جز دادن تلفات جانی و دردسر نداشته اند. وی ازدواج با فیروزه را نیز طوری جلوه می داد که گویی زیانکار خودش بوده که چنین بهایی پرداخته است.
کمی بعد از جشن های حضور مرضیه در عراق، سازمان وارد فاز جدیدی از سرکوب همگانی گردید. مسعود این بار شمشیر خود را از رو بسته بود. بندهای انقلاب همچنان افزوده می شد و نوبت به بند دیگری بود تا مجاهدین را به شکلی دیگر تحت انقیاد مسعود قرار دهد. البته محتوای این بندهای «برده ساز» ظاهری جز «رهایی» و رسیدن به تقوا نداشت. «بند ف» انقلاب ایدئولوژیک مریم با شروع دور جدید نشست ها توسط شورای رهبری مجاهدین کلید خورد ولی نقطه اوج آن در مرحله ای بود که شرح خواهم داد. پیش از آن رجوی نیاز داشت میخ های قدرت خود را بر زمین اشرف بکوبد… چگونه؟
با برگزاری نشست هایی طولانی و چند مرحله ای در قلب بغداد و در سالن کوچک بهارستان (همان محلی که چندی پیش از آن خانم مرضیه در حضورش آواز «صورتگر نقاش چین» سر داده بود، و حالا مسعود می خواست اثر دیگری در کارنامه مستبدانه تشکیلاتی خود خلق کند و «صورتگر» نقش جدیدی در توهم قدرت شود).
ادامه دارد….
حامد صرافپور