تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت چهاردهم
زندان در آرمانشهر مریم
مجموعه اطلاعات در دسترس نشان می دهد که طی همان مدت بین 500 تا 700 مرد و قریب به 100 زن معترض از رده های مختلف در این مکان ها زندانی شده اند. برای نمونه «مجید معینی» یکی از مسئولین قدیمی سازمان که در بخش های پیشین او را معرفی کرده بودم و از مسئولین قدیمی سازمان و از زندانیان سیاسی شکنجه شده زمان شاه بود، یکی از این زندانیان بود. همچنین «فتانه عوض پور» که پیش از آن فرمانده رسته خودمان بود و معرفی کرده بودم، در این پروسه سرکوب زندانی شد. مسعود رجوی با زندانی و شکنجه کردن اینگونه مسئولین، می خواست به همه مجاهدین بگوید با هیچکس شوخی نمی کند و در صورت نیاز، از بالا تا پایین را با اتکا به استخبارات عراق سرکوب خواهد کرد. کلاً تمامی این زندانیان تحت فشارهای روحی و جسمی، و مورد اهانت و آزار بدنی قرار گرفتند که حجم این ضرب و شتم ها متفاوت بوده است. در میان این زندانیان از نفرات قدیمی تا نیروهای جدید وجود داشته اما آسیب ها عمدتاً بر نیروهای قدیمی وارد شده است. جرم اصلی تمامی بازداشت شدگان چیزی جز عدم پذیرش تمام عیار انقلاب ایدئولوژیک مریم! نبود. اساساً هرکس تا آن لحظه آنگونه که مسعود مدنظر داشت وارد انقلاب نشده بود و یا از طرف مسئولین سازمان احتمال جداشدن آن شخص از سازمان وجود داشت، به بازداشتگاه فرستاده می شد و در آنجا تحت فشارهای مختلف وادار به اعتراف می گردید و از وی خواسته می شد خود را «نفوذی رژیم» اعلام کند و آنرا روی کاغذ بیاورد!. طبیعتاً فشار اصلی روی کسانی وارد می شد که سابقه تشکیلاتی بیشتری داشتند و مسعود نمی خواست بهیچوجه چنین افرادی پایشان به خارج از مناسبات برسد.
یکی از بازداشت شدگان که از اعضای قدیمی بخش اطلاعات و امنیت سازمان بود، هنگامی که در بازداشتگاه تیف (اسارتگاه نیروهای آمریکایی) بودیم برای من (نگارنده) شرح داد که جرم وی نوشتن یک گزارش در مورد مسعود رجوی بوده است!، گزارشی با این عنوان که: «اگر همه باید انقلاب کنند چرا خود برادر مسعود انقلاب نمی کند و از خواهر مریم جدا نمی شود؟ و یا اگر همه باید طلاق بگیرند چرا خود برادر مسعود طلاق نمی گیرد؟» (نقل به مضمون). وی در نشستی با حضور مهدی ابریشمچی و فهیمه اروانی و چندتن دیگر از مسئولین سازمان متهم به نفوذی بودن می شود و در پاسخ اعتراضی که می کند، مهدی ابریشمچی به وی می گوید: این چیزهایی که نوشته ای، جز وزارت اطلاعات رژیم چه کسی بر زبان می آورد؟!!!
سوگواری برای حقوق بشر!
شهریور 1399 مصادف شده با اشک های بی پایان مریم رجوی برای اعدام «نوید افکاری» و ادعاهای بی اساس شکنجه وی در زندان. این عزاداری ها در حالی انجام می گیرد که سرکوب وحشیانه معترضین در شکنجه گاه های مسعود رجوی واقع در قرارگاه اشرف زبان زد عام و خاص است. واضح است با کارنامه سیاهی که مریم و مسعود رجوی در شکنجه و کشتار اعضای مجاهدین دارند هرگز نمی توانند دم از حقوق بشر بزنند و جمهوری اسلامی را به خاطر قصاص یک قاتل زیر سوال ببرند. اما این زن ویرانگر، به خاطر منحرف کردن اذهان هوادارانشان و پیروی از خط ایران هراسانه آمریکا، وارد این گود شده اند.
در چنین وضعیتی باید به مریم رجوی یادآور شد که چطور بیش از 700 نفر را در زندان های قرارگاه اشرف به زیر شکنجه برده و تعدادی از آنان را به قتل رسانیده است و پس از ربع قرن نمی توان با وجود صدها شاهد آن را انکار نمود و یا به فراموشی سپرد. کسانی که ماهها زیر شکنجه های قرون وسطایی رجوی قرار داشتند خاطرات تلخ آن روزهای سیاه را فراموش نمی کنند. جهت به یاد آوردن جنایت های صورت گرفته به دستور زوج رجوی، و برای اینکه مریم بداند هیچ جنایتی را فراموش نخواهیم کرد، به گوشه ای از خاطرات مجاهدین شکنجه شده می پردازم. هواداران فریب خورده این فرقه خطرناک باید بدانند که اشک های مریم جز برای عوام فریبی نیست چون وی صدها جوان که از سر صداقت، مهر به وطن و عشق به مردم در دام گرفتار شده بودند را به کام شکنجه و مرگ کشانید و نابود کرد. جوانانی که ایمان و اعتقاد آنها به آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی قابل قیاس با قاتلینی که وی مبدل به قهرمان ملی می کند، نبود.
یکی از قربانیان و شاهدان عینی این دوران مخوف، خانم «مریم سنجابی» است. وی در بخشهایی از خاطرات خود چنین می گوید:
«اواخر سال 1373 بود و تا آنزمان من حدود 8 سال می شد که به سازمان پیوسته بودم و در رده تشکیلاتی مسئول ستاد، مسئولیت یک یگان حفاظتی پایگاه های شهری سازمان در بغداد و نیز مسئولیت مالی و امور دفتری مسئول کل حفاظت مقر بغداد را به عهده داشتم. با 8 سال سابقه و مسئولیت حساسی که داشتم اساسا فکر نمی کردم که مورد شک و سوء ظن در سازمان قرار بگیرم و به خاطر کارها و مسئولیت هایم گاه در روز تا 18 ساعت مشغول کار بودم.
در یکی از همین روزها فرمانده ام به نزد من آمد و گفت برای یکسری امور مالی و دفتری بایستی به قرارگاه اشرف بروم. با اینکه در آن روزها تا حدودی در جریان گم شدن و کم شدن برخی نفرات بودم و می دانستم موضوعی به اسم شک کردن به نفرات و تحقیق پیرامون آنها پیش آمده، ولی اساساً فکر نمی کردم در رابطه با خودم نیز چنین اتفاقی بیفتد، ولی از آنجا که همواره در سازمان بدون چون و چرا از همه اوامر اطاعت می کردیم بلافاصله آماده رفتن به اشرف شدم. هنگام سوار شدن به خودرو یکی از مسئولین سازمان (پری بخشایی) نیز همراه من سوار ماشین شد و برخلاف روال معمول که همواره یک کلت و کلاش به همراه می بردیم، به من گفت نیازی به گرفتن سلاح نیست. همانجا در حالیکه می دانستم این موضوع کمی عجیب است و حدس زدم به من هم شک شده ولی چون خودم در آرامش بودم (و تصور می کردم سوء تفاهم شده و با چند و سوال جواب موضوع حل می شود) چیزی نگفتم و به سمت اشرف حرکت کردیم. بعد از رسیدن به اشرف برخلاف روال همیشگی که به یک محل مشخص شده می رفتیم، پری بخشایی مرا سوار یک ماشین دیگر کرد و بدون هیچ توضیحی به سمت خیابان 400 به راه افتادیم و ماشین وارد همان قلعه معروف و مخوف واقع در خیابان 400 (قلعه مروارید) شد.
بعد از اینکه درب های آهنی پشت سر ما بسته شد، بسرعت و با ضرب و شتم مرا از ماشین پیاده و به درون اتاقی هل دادند. پس از ورود به اتاق، محبوبه جمشیدی را دیدم که پشت میز نشسته بود. مرا بر روی صندلی نشاندند و او بلافاصله شروع به داد و فریاد، و فحش و ناسزا کرد که تو نفودی هستی و ترا می کشیم… و تا می خواستم حرفی بزنم با آماج سیلی و فحش روبه رو بودم و بعد از چند دقیقه مرا چشم بسته به اتاقی بردند. وقتی مرا به داخل اتاق پرت کردند متوجه شدم 5 خواهر دیگر نیز آنجا هستند: «فریده علیزاده – مژگان محمد زمانی – زهرا احمدی» و… که اسامی بقیه یادم نیست. تقریبا به مدت 24 ساعت در شوک و ناباوری بودم و توان هیچ کاری نداشتم و فقط از وضعیتی که پیش آمده بود گریه می کردم و نمی توانستم باور کنم در سازمانی که با عشق و علاقه آنرا انتخاب کرده ام و روزی آمال و آرزوهای من در آن بوده، اینگونه بلایی بر سر من بیاورند.
بعد از مدتی که دوستانم مرا دلداری دادند، به خودم آمدم و متوجه اطراف شدم. در محلی قرار گرفته بودیم که فکر می کنم سه الی چهار اتاق دیگر داشت و در هر اتاق نیز تعدادی مثل ما را زندانی کرده بودند. ما 5-6 نفر فقط می توانستیم همدیگر را ببینیم و هنگام بیرون رفتن از اتاق بر روی چشم های ما چشم بند زده و پشت هم ردیف می کردند تا برای دستشویی و وضو گرفتن برویم. تنها روزی سه بار درب آهنی اتاق باز می شد و خارج از آن اجازه نداشتیم حتی در صورت نیاز به بیرون برویم. برای هر نفر نیز به مدت یک دقیقه بیشتر برای استفاده از دستشویی اجازه نمی دادند و اکر کسی دیر می کرد با فحش و توسری پذیرایی می شد. هفته ای یکبار نیز 5 دقیقه برای استحمام به ما وقت می دادند. بعد از حدود یک هفته ما را به اتاق دیگری بردند که در آن مجموعاً حدود 30 نفر می شدیم. نام برخی از این افراد را علاوه بر افرادی که قبلاً اشاره کرده بودم در اینجا آورده ام ولی بقیه را نتوانستم به یاد بیاورم: «مهری سعادت – معصومه ترابی – فاطمه مهرنیا – فتانه عوض پور – عفت نجاتی – فریبا فروغی – مهین لطیف – ناهید سعادت – پروانه یزدیان» و… همچنین در محل های دیگر تعداد دیگری از خواهران هم بودند که از جمله می توانم به این اسامی اشاره کنم: «مرضیه نوری – مرضیه رضایی – مریم ترابی – فرح حاتمیان – طوبی بزرگمهر – میترا ایلخانی – مینا جهانی – فاطمه علیزاده – صغری خان محمدی» و… تعدادی دیگر که نامشان را به یاد ندارم. این شرایط طاقت فرسا به مدت حدود یک ماه ادامه داشت تا اینکه مجدداً ما را به محلی دیگر منتقل کردند. در این مدت، زندانبان های ما عبارت بودند از: «حشمت تیفتکچی – ناهید صادقی – فخری امیرعلیپور و کبری حسنوند» که در هر تردد به بیرون اتاق با فحش و ناسزا و توسری آنان روبرو بودیم و تا این زمان من کس دیگری را ندیده بودم.
صبح یکی از روزهای نخست که به محل جدید منتقل شده بودیم، زندانبانان مرا صدا زدند و درحالیکه چشم ها و دست هایم را بسته بودند به یک اتاق منتقل نمودند. در آن اتاق یکی از زنان مجاهد به نام «فاطمه خردمند» در پشت میز حضور داشت. از من خواسته شد که آنجا سرپا بایستم. وی شروع به سوال و جواب و بازجویی از من نمود و با فحش و ناسزا در حالیکه بر سرم فریاد می کشید از من می خواست اعتراف کنم که نفوذی ام و خودم و برادرم را دولت ایران به قصد نفوذ به داخل سازمان فرستاده است!. با شنیدن این حرف ها (از آنجا که برایم بسیار غیر منتظره و عجیب و غریب بود) به وی اعتراض کردم که این واقعیت ندارد، مگر می شود در حالیکه برادرم در سازمان قربانی شده و خودم نیز به مدت 8 سال در سازمان بوده ام و از همه چیزم در این راه گذشته ام نفوذی باشم؟ ولی اعتراضات من فایده ای نداشت و اساساً به حرفهای من توجهی نمی کرد و مرا در زیر بارانی از مشت و لگد قرار داد و با پوتین از نوک پا تا فرق سرم را لگد مال کرد… در روزهای بعد این وضعیت فجیع تر شد و پس از 5 دقیقه تکرار حرفها قبلی، شروع به کتک زدن می کرد و ساعت ها مرا ایستاده و رو به دیوار نگه می داشت. وقتی که دیگر توان ایستادن نداشتم مرا به زمین می انداخت و با پوتین تمام بدن از جمله صورتم را لگد می زد بطوری که در یکی از روزها لبم دچار پارگی و خونریزی شدید شد. اما نه تنها هیچ مداوایی انجام نشده و بخیه نزدند، که پس از سالیان اثر آن همچنان بر روی لبم باقی است!.
در یک روز دیگر، «فاطمه خردمند» مثل وحشی ها به من حمله ور شد و به قصد شکاندن دستم دیوانه وار آنرا می پیچاند که بشکند!، ولی با مقاومتی که کردم موفق به این کار نشد، با اینحال عصب های دستم آسیب جدی دیدند و تا چند سال در دست راستم بیحسی داشتم، و همچنان آثار درد و علائم آن در من باقی است. این وضعیت حدود 10 روز ادامه داشت و در این میانه مرا از بقیه جدا و به یک سلول انفرادی برده بودند که در آن فقط یک تخت وجود داشت و کف زمین پر از خاک بود. به من گفته شد هر وقت که صدای باز کردن قفل را شنیدی بایستی بلافاصله از جایت بلند شوی و خبر دار بایستی. «سعیده شاهرخی» که آن زمان زندانبان جدید من شده بود، برای اذیت کردن و ایجاد وحشت و شکنجۀ روحی، از شب تا صبح چند بار با سر و صدای زیاد درب اتاق را باز می کرد، و اگر قبل از ورود او در حالت ایستاده و خبردار نبودم یک فصل کتک دیگر می خوردم. 2-3 شب دیگر به همین شیوه مرا شکنجه دادند. در طی روزها نیز مرا به محلی دیگر می بردند و وادارم می کردند رو به دیوار بایستم و یا تا کمر برای ساعت ها خم شوم تا جایی که حالم بهم می خورد و بالا می آوردم و سپس مرا به سلول برمی گردانیدند. در آن قسمت نیز فرد دیگری بنام «فریبا خداپرستی» زندانبان من بود.
یک روز نیز «شهین حائری» و «سعیده شاهرخی» و چند نفر دیگر که نتوانستم مشاهده کنم مرا کشان کشان به محلی بردند و دست و پای مرا بستند و به شیوۀ خوفناکی به کف پا و تمام بدنم با یک وسیله پلاستیکی شلاق زدند، تا جایی که از هوش رفتم. بعد از آن آب بر روی سر و صورتم ریختند و مجدداً مرا به هوش آوردند و دوباره شروع به زدن کردند تا اینکه دوباره بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم خودم را در همان سلول دیدم. پس از این 10-12 روزسخت و طاقت فرسا با آن شکنجه های متوالی، مرا به نزد بقیه نبردند و مجدداً به همان محل قدیمی واقع در خیابان 400 برگرداندند. در آنجا در اتاقی تنها بودم… حوالی غروب بود که «بتول یوسفی» که فکر می کنم کمی به مسائل پزشکی وارد بود را آوردند تا مرا معاینه کند. در آن لحظه خودم نیز از مشاهده بدنم به وحشت افتادم و متوجه شدم تمام بدنم از جمله پاها و دستانم کبود و سیاه و ورم کرده و زخمی است، «بتول یوسفی» بدون هیچ گونه مداوایی اتاق را ترک کرد و رفت. بعد از گذشت چند روز، «لیلا سعادت» به اتاق آمده و برای من یک دست لباس تمیز آورد و از من خواسته شد سر و وضعم را مرتب کنم و پس از ساعتی ماشینی آورده و با اسکورت 4- 5 نفر مسلح، همراه با یکی دیگر از خواهران بنام «انسیه نوید» مرا به بغداد بردند. در آنجا مرا در یک اتاق به مدت دو سه روز در وضعیت عادی نگه داشتند و دیگر از کتک و فحش و ناسزا خبری نبود.
در طی آن مدت نوار جدیدی از نشست مریم عضدانلو با اعضای سازمان که در پاریس ضبط شده بود برای من گذاشتند و به این ترتیب فهمیدم مجدداً بند جدیدی را اعلام کرده اند بنام بند «ف» یا همان فردیت. محتوایش این بود که همه نفرات به علت فردیت ممکن است سوابق و وضعیت خود را قبل از ورود به سازمان بیان نکرده باشند و با سازمان ناصادق بوده باشند، از جمله نفراتی که ممکن است به زندان رفته و همکاری کرده باشند و یا مشکلات و مسائل خاصی در جامعه داشته اند. حال بایستی در طی این بند جدید همه مجدداً انقلاب کنند و همه آنچه که از سازمان پنهان نگاه داشته اند را بیان نمایند!…
بعد از آن 2-3 روز و گوش دادن نوارها، حوالی عصر روز سوم «انسیه نوید» به دنبال من آمده و گفت آماده شو کسی می خواهد ترا ببیند، و مرا به سمت ساختمان محل استقرار مسعود رجوی در بغداد بردند. قبلاً خودم به این ساختمان ها تردد داشتم محل را می شناختم ولی حدس نمی زدم که ممکن است خود مسعود رجوی شخصاً جلسه ای با من بگذارد. وقتی وارد اتاقی در طبقه همکف همان ساختمان واقع در مقر جلالزاده در بغداد شدم، مشاهده کردم که «مسعود رجوی» در حالیکه خیلی خشن و ناراحت به نظر می رسید پشت میز نشسته و در اطراف اتاق نیز «مهدی ابریشمچی – محمدعلی جابرزاده – محمد علی توحیدی» و یکی دو نفر دیگر از مسئولین برادر و همینطور «نصرت توکلی» مسئول ستاد سررشته داری و دو سه خواهر رده بالای دیگر سازمان نشسته اند. مسعود رجوی خودش جلسه محاکمه را شروع کرد و به من گفت: تو به «نفوذی بودن» متهم هستی! خودت چه می گویی؟
من که توان و تحمل این حرف را نداشتم بعد از لحظاتی که بر خودم مسلط شدم شرح دادم چنین موضوعی اساساً غلط است، و چه سند و مدرکی بر این ادعا دارند؟… برادر من در سال های گذشته اعدام شده بود و این دلیلی بر ردّ این اتهامات بود… با اینحال در آن جلسه به هیچ عنوان حرف های مرا قبول نکردند و در حالیکه همگی مرا تحقیر می کردند، مجدداً «مسعود رجوی و مهدی ابریشمچی» گفتند که ما حرف های تو را در رابطه با خودت قبول می کنیم و تو ممکن است نفوذی نباشی ولی بوسیله برادرت گول خورده ای و ما این موضوع را تحقیق می کنیم. پس از این محاکمه، مرا تحویل «نصرت توکلی» دادند و به ستاد اداری در اشرف منتقل کردند.
جالب این که بعد از حدود سه ماه زندانی شدن و آن همه شکنجه های طاقت فرسا، مسعود رجوی بسیار حق به جانب در این ماجرا می گفت که این جریان برای سازمان لازم و درست بوده است، و در طی یکی دو نشست دیگر که برای تعداد زیادی از نفرات مشابه با وضعیت من (مریم سنجابی) گذاشت، بشدت از این کار دفاع کرد و به صراحت گفت موضوع «حفاظت من» در میان بوده و این کمترین بهایی است که شما بعنوان اعضای سازمان بایستی پرداخت می کردید… مسعود نه تنها از کارش پشیمان نبود بلکه طلبکار نیز بود و می خواست همه بر این کار نفرت انگیزش صحّه گذاشته و اعتراف کنند که تقصیر به گردن افرادی بوده که در این پروسه خوب جلو نیامده اند و… در طی مراحل بعد و سایر نشست ها نیز همچنان از ما می خواستند که در واقع از خود انتقاد کرده و بگوییم که چه بر ما گذشت؟ در واقع از نفرات می خواستند که بگویند حق با سازمان بوده و آنها مستحق چنین رفتاری بوده اند و موضوع جان رهبری در میان بوده است…
و اما ادامه ماجرا: بعد از حدود دو ماه که مرا از موضع مسئولیت مهم و حساسی که قبل از این ماجرا داشتم به ستاد اداری فرستاده بودند، یک روز دوباره فرمانده ام مرا به اتاقش صدا زده و گفت مسعود رجوی پشت خط است و می خواهد با توصحبت کند. وقتی گوشی را گرفتم به من تبریک گفت و گفت: «ما در این مدت پیکی به ایران فرستادیم و در رابطه با تو و برادرت تحقیق کردیم و بالاخره ثابت شد که تو عنصر نفوذی نبودی!». و به این ترتیب ماجرای مسخره آنها در مورد من بعد از 5 الی 6 ماه پایان یافت.
در رابطه با سایر خواهران و برادرانی که اسیر این داستان وحشتناک شدند تا جایی که می توانم حدس بزنم، حدود 100 خواهر و 500 برادر را در آن مقطع مورد گمانِ نفوذی قرار دادند و طی 2-3 ماه ایزوله و زندانی کردند که مربوطه به همه لایه های سازمان از نفرات جدید تا بالاترین رده ها می شد. با استناد به شهادت برخی از جداشدگان از سازمان، که شاهدان عینی این زندان ها بودند، حدود 6 نفر در این رابطه قربانی شدند که من پرونده برخی از آنان را در پرسنلی مشاهده کردم. زمانی که من در این زندان ها بودم «معصومه ترابی و مریم ترابی» نیز به جرم نفوذی بودن دستگیر شده بودند.
«مریم ترابی» بعلت اینکه سطح تشکیلاتی پاین تری داشت در نزد ما نبود ولی بعد از اتمام این ماجرا متوجه شدم وی در اثر شکنجه هایی که به وی اعمال کرده اند دیوانه و روانی شده است و الان همچنان در سازمان توسط خواهر بزرگترش معصومه نگه داری می شود. در طی روزهایی که در محل اول بودیم به مدت چندین هفته همواره صداهای گوشخراش و فریاد خواهران را می شنیدم که مرتب فریاد می کشیدند و کمک می خواستند. در آن چند روز آخر که مجدداً به زندان واقع در خیابان 400 منتقل شدم نیز صدای برادران را بطور واضح می شنیدم که داد و فریاد و التماس می کردند که مورد ضرب و شتم قرار نگیرند و حتی صدای کشیده شدن آنها بر روی زمین را می شنیدم. نمی دانم توسط کسی به روی زمین کشیده می شدند و یا اینکه از شدت شکنجه و کتک هایی که خورده بودند قادر به راه رفتن نبوده و خود را بر روی زمین می کشیدند.»
«پایان نقل قول از خانم سنجابی»
فقط مریم سنجابی نیست که داستان دهشتناک خود از زندان های مخوف رجوی را به قلم آورده است، بسیاری دیگر از اعضای جداشده مجاهدین نیز شرح حال خود را از دوران زندان نوشته اند که از جمله می توان به آقای «جمال عظیمی» اشاره کرد که در بخش هایی از خاطرات خود چنین می گوید:
«برادر اسدالله» آمد و من را صدا کرد و گفت خواهر زرین با شما کار دارند! وی ادامه داد من به اتاق ایشان رفته بودم گفتند شما هم آماده شوید تا برای دیدن آموزشهای لازم به مرکز دیگری بروید. من در حالی که بشدت متناقض بودم و اساسا باورم نمی شد با همان عصا و لنگان لنگان به قلعه آمده و وسائلم را جمع کرده و حدود نیم ساعت بعد در جلوی قلعه آماده بودم که اسدلله با یک جیپ لندکروز آمد و مرا به سمت مجموعه ساختمانهای اسکان سابق برد. افراد زیادی به آنجا منتقل شده بودند و تعدادی از نفرات در جلوی محوطهی هر ساختمان مشغول آموزشهای مختلف از قبیل رزم انفرادی، مین یابی و نقشه خوانی و…. بودند.! ماشین جلوی ساختمانی متوقف شد و اسدالله مرا تحویل یکی داد و رفت. وسائلم را داخل کمدی گذاشتم و نفر مربوطه توضیح مختصری داد و برنامه مرا ابلاغ کرد. سپس برای رد گم کنی ما را به کلاس آموزش نقشه خوانی فرستادند.
در ابتدای ورود، ساختمانها و کلاسها خیلی شلوغ بود و نفرات زیادی در آنجا بودند. کم کم از تعداد نفرات کاسته می شد اما کسی از سرنوشت آنها خبری نداشت!. نگو که دسته دسته نفرات را برای بازجوئی و شکنجه به زندانها و شکنجه گاه ها میبرند. تا اینکه یک شب خواهر مهری علیقلی، من و یکی دیگر از بچه ها را صدا کرد و گفت شما آماده شوید که به ستاد داخله می روید!
فردی که ما را قرار بود منتقل کند هادی یکی از کادرهای محافظ رجوی بود که با لحن تندی گفت یالله زود باشید آماده شوید تا حرکت کنیم. برخورد او برای ما عجیب و زننده بود! من و نفر دوم با عجله به آسایشگاه رفتیم و مقداری وسائل فردی را داخل کیسه زباله ریخته و به محلی که جناب هادی مثل میرغضب در کنار یک جیب لندکروز ایستاده بود آمدیم. علیرغم این که جلوی ماشین خالی بود و هوا هم سرد بود ما را پشت جیپ سوار کرد و به سمت خیابان ۴۰۰ رفت و سپس وارد خیابان ۱۰۰ شدیم و ماشین روبروی میدان گلها به پی-جی ۱۱ سابق رفت که در آن زمان خالی از سکنه بود.
ما را به اتاقهای ساختمانهای روبرو که زمانی آسایشگاه بود بردند و در یکی از اتاقها که موکت در آن پهن بود انداختند. من و نفر دوم در حالی که هر دو نگران و حالت اضطراب داشتیم شروع به صحبت کردیم. اوضاع و برخوردها عادی به نظر نمیرسید می خواستیم بدانیم موضوع از چه قرار است؟.شرایط عادی نبود و همه چیز حکایت از مشکوک بودن قضیه داشت. بحث ما این بود که اگر داستان داخل رفتن واقعی باشد ما هر دو به لحاظ جسمی مشکلات جدی داریم و آنها خود بهتر میدانند که ما به لحاظ جسمی توان حمل انبوهی بار و سلاح آن هم در یک مسیر طولانی را نداریم. از همدیگر میپرسیدیم مگر آنها در جریان اوضاع ما نیستند؟ مگر نمیدانند ما برای این کار مناسب نیستیم؟
در حالی که به سازمان و رهبری آن اعتماد داشتیم تنها احتمالی که میدادیم این بود که می خواهند ما را امتحان کنند که چقدر به سازمان و رهبری وفاداریم! و چقدر آمادهی عملیات و جانفشانی هستیم. در این حال و فضا بودیم که علی را صدا کردند و من حدود ۲۰ دقیقه تنها درحالی که یک نوع دلشوره و نگرانی داشتم، نشسته بودم که اسدلله مثنی آمد و مرا صدا کرد و به اتاق کناری برد. به محض ورود به اتاق، فاضل را دیدم. فاضل پشت صندلی ایستاد و با داد و بیداد و فحش و ناسزا خطاب به من گفت شما نفوذی رژیم هستید و سپس برگه ای را جلو من گذاشت و گفت شما بازداشت هستید و این برگه را امضاء کنید!
من با شنیدن این کلمه که شما نفوذی رژیم هستید، انگار که ساختمان را روی سرم کوبیده باشند جلو چشمم سیاهی رفت و تقریبا دیگر تنها شبح فاضل و اسدلله مثنی را میدیدم که مستمر بد و بیراه می گفت و تهدید می کرد که زود باش امضاء کن! من پرسیدم من نفوذی هستم؟ و او با پرخاشگری و توهین تکرار می کرد آری، زود باش امضاء کن!… پس از امضاء کاغذ، سریع اسدالله مثنی با پارچه ای چشم مرا بست و دستم را گرفت و به طرف بیرون ساختمان که خودروئی روشن و آماده ایستاده بود برد. متوجه شدم علی هم به حالت چمباتمه در کف خودرو نشسته است. دو نفر دیگر در صندلیهای عقب نشسته بودند و با خشونت من و علی را فشار داده و گفتند بخوابید کف ماشین. علی اعتراض کرد کمرم داغون شد یواش! عکس العمل دو نفری که پشت سر نشسته بودند شدید بود. با حرفهای رکیک و توهین آمیز گفتند خفه شو و حرف نزن!
لندکروز حرکت کرد و برای رد گم کردن چند بار در محوطه دور زده و به راه خودش ادامه داد تا به خیال خودشان ما متوجه نشویم کجا میرویم. من از ابتدای راه اندازی و ساختن قرارگاه اشرف تا آنزمان، در وجب به وجب آن عرق ریخته و عمر و جوانیام را صرف کرده بودم. در انواع و اقسام کارها از ساختمانی گرفته تا جمعی کاری، تحت امر، نظافت و… در گوشه گوشهی آن مشارکت داشتم و زوایای آن را میشناختم. میدانستم موقعیت خودرو کجاست و به کجا میرود. پس از طی چند خیابان در وسط خیابان ۶۰۰ به سمت زندان نزدیک لشکر معروف به محسن عباسی یا سوله های سوخته رفته و متوقف شد. من در آنجا از زیر چشم بند لیلا سعادت را دیدم که برای تحویل گرفتن زندانیان جدید به جلوی ماشین آمد. ما را در حالی که یکی دستمان را گرفته بود به سمت داخل ساختمان منتقل کردند و وارد یک سالن بزرگی نمودند. آنجا چشم بندهایمان را باز کردند. متوجه شدیم ۱۲ نفر دیگر را قبل از ما آورده اند. در آنجا در کمال تعجب محمد سادات دربندی (عادل) و مجید عالمیان و مختار جنت صادقی و نریمان عزتی را دیدم.
باورش برایم سخت بود. عادل و مجید عالمیان با خشونت و تندی همه را به سمت دیوار نموده و دستور دادند به جز لباسهای زیر همهی لباسهایمان را در آوریم و بدون این که به عقب برگردیم لباسها را پشت سرمان بگذاریم. (طنز تلخ روزگار را میبینید! همرزمان و برادران دیروز به زندانبانان و شکنجه گران امروز تبدیل شده بودند و کسی چه میداند چه بسا قاتلان فردا باشند). پس از در آوردن لباسها و گذاشتن آنها پشت سرمان به هر نفر یک دست لباس زندان دادند ودستور دادند بدون آن که برگردیم لباسها را تنمان کنیم. سپس هر ۶ نفر را به یک سلول یا اتاقی که دستشوئی و روشوئی در آن بود انداختند. برای حمام یک تشت قرمز رنگ هم گذاشته بودند اما اغلب برای اذیت کردن ما آب قطع بود.
حوالی ساعت ۱۲ بود که صدای داد و فریاد شدیدی در داخل سالن به گوش میرسید. معلوم بود چند نفری دارند یکی را کتک میزنند. حدود نیم ساعت این وضعیت ادامه داشت و ما همه با اضطراب و نگرانی گوش می دادیم و هم دیگر را نگاه می کردیم. کسی نمیتوانست حرفی بزند، تا اینکه صدا پس از مدتی خاموش شده و ۱۰ دقیقه بعد در سلول ما باز شد و مختار و عادل یکی را به داخل انداخته و درب را به شدت بستند. همه با ناباوری جلو رفته و با س_چ که تقریبا بیهوش بود مواجه شدیم. بینی و لب و دهان او خونی بود و صورت و زیر چشمهایش کبود شده بود. او را به سختی به کنار اتاق کشیده و به دیوار تکیه دادیم تا حالش بهتر شود. پس از مدتی که مقداری حال او جا آمد پرسیدیم چرا تو را میزدند؟ در حالی که به سختی حرف می زد گفت: می گفتند مزدور لباسهایت را در بیاور. من قبول نمی کردم و به زور و کتک از تنم در آوردند…
برخورد زندانبانها بسیار خشن و همراه با توهین و به کار بردن کلمات رکیک و زننده بود. بارها برادر مجاهد! محمد سادات دربندی همراه مختار جنت صادقی با خشونت درب سلول را باز و به داخل سلول آمده و در حالی که مختار کلت ۱۶ خور یا برتا را به حالت آماده به سمت نفرات نشانه گرفته بود با فحش و ناسزا به همه میگفت بچسبید به دیوار کثافتهای گاو، مزدور!… تعدادی از ما که تجربهی زندان در ایران را داشتیم، هرگز به یاد نداشته و نشنیده بودیم که زندانبان یا شکنجه گر با سلاح به داخل سلول بیاید و شروع به تهدید زندانی کند. مگر در شرایطی که بخواهند دست به کشتن زندانیان در داخل سلول بزنند!. به همین دلیل بسیار ترسناک و عجیب و غریب بود و همه نفرات از ترس هیچ عکسالعملی نشان نمی دادند و رنگ پریده و هاج و واج به برادران مجاهد و مهربان دیروز! نگاه می کردیم.
صدای فریادهای دلخراش از دیگر سلولها به گوش می رسید که معمولا نیمه های شب صورت می گرفت و معلوم بود که دارند افراد را شکنجه می کنند.! شرایط سلول قابل تعریف نبود، به دلیل نبودن تهویه و پنجرهای؛ روزها گرم و شبها سرد بود و با قطع کردن آب، بوی دستشوئی آزار دهنده بود. وضعیت غذا هم بسیار بد و نامرتب بود و به عمد خارج از وعده های معمولی و دیر اقدام می کردند. بهترین غذا عدس پلو یا کتلت با نان بود که بیشتر کوکو سیب زمینی بود تا کتلت. شرایط سلول قابل تحمل نبود. برخوردهای خشن و توهین آمیز عادل و مختار به هر بهانه ای تکرار می شد و اگر کسی سئوال می کرد با خشونت جواب رد می دادند (مخصوصا عادل).
بعد از ۱۰ یا ۱۲ روز (یادم نیست چند روز) شب هنگام عادل و مجید عالمیان درب سلول را باز کرده و با خشونت گفتند که وسائلتان را جمع کنید و در سمت دیوار بایستید. به همه چشم بند زده و یکی یکی از سلول خارج کردند و در بیرون ساختمان سوار ایفا نموده و چادر پشت را هم بستند و خودروها حرکت کردند. این بار هم مثل روز اول دستگیری و انتقال از پی-جی ۱۱ شروع به دور زدن در محوطهی قرارگاه اشرف کردند و سپس به خیابان اصلی ۶۰۰ وارد شده و مستقیم راندند تا در انتهای آن به سمت راست پیچیده و جلوی قلعه محمود قائم شهر یا قلعه ۲۰۰ متوقف شدیم. نفرات را با خشونت و توهین پیاده کرده و به داخل قلعه بردند و در اتاق اول سمت راست که معمولا بزرگتر از دیگر اتاقها بودند انداختند. اینجا براساس ظرفیت اتاق، تعداد نفرات بیشتر و در حدود ۲۰ نفر بودیم. اغلب همدیگر را میشناختیم، چرا که طی سالیان متمادی زندگی و کار و تلاش در آنجا و در جریان مراسمها و نشستهای عمومی ، همدیگر را بارها دیده بودیم و یا دوست صمیمی و نزدیک بودیم.
لحظات اول فضا سنگین بود و کسی چیزی نمی گفت. همه دورتا دور اتاق به دیوار تکیه داده و نشسته بودیم و در دیوار و سقف اتاق و همدیگر را نگاه می کردیم. در قسمت شمال اتاق یک توالت و یک روشوئی و دوشی برای حمام درست کرده و با پنل آنرا از اتاق جدا کرده بودند. همه به فکر فرو رفته بودند… و به دنبال حل این معما بودند که چه اتفاقی افتاده و دلیل این کارها چیست؟ بچهها گاهی از کسانی که بیشتر اعتماد داشتند سئوال می کردند که موضوع چیست. کسی پاسخ روشنی برای این سؤال نداشت. بعد از چندی بردن تک نفره بچه ها شروع شد و هر چند روز یکی از بچه ها را از پیش ما میبردند…
تقریبا یک هفته از بردن نفر اول نگذشته بود که درب اتاق باز شد و او که به سختی راه میرفت وارد شد. خدای من، چه می دیدیم؟ آیا این همان… فلانی است؟ در زندان رژیم نمونه های زیادی از شکنجه و آش و لاش شدن های پاهای بچه ها را به چشم دیده بودم. اما سوگند میخورم صحنهی شکنجهی وحشتناک دوستانم را که در زندان رجوی می دیدم برایم باور کردنی نبود. اصلا نمی شد مقایسه کرد. سوگند به خدا صحنهی بسیار وحشتناکتری بود!. ما در وهله اول نفر شکنجه شده را نشناختیم. سر و صورت، چشمها و لبها… چنان ورم کرده و سیاه شده بود که وی قابل شناسائی نبود! پاها چنان ورم کرده و سیاه بود که نمیتوانستیم باور کنیم چنین بلایی را بر سر پای دوستمان آوردهاند. پاها به اندازهی بالشت ورم کرده بود و خون مردگی همهی جای آن را پوشانده بود. این همه بیرحمی قابل فهم نبود. اگر به چشم خودم نمیدیدم باورش برایم تقریباً غیرممکن بود. در نگاه اول کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. از آنجایی که هم یگانی من بود با یکی دیگر از بچه ها به او نزدیک شدیم و در کنارش نشستیم. از او پرسیدیم چرا این بلا را سرت آورده اند؟ اول میترسید چیزی بگوید. پس از آنکه او را دلداری دادیم در اثر اصرار ما شروع به صحبت کرد و گفت از من به زور میخواستند بپذیرم که مزدورم و به این دروغ اقرار کنم. اتهامات زیادی را جلویم گذاشتند که بایستی آنها را تأیید میکردم.
پرسیدیم چه کسی بود تو را شکنجه داد؟ با درد جانگاهی گفت ۳ -۴ نفر بودند. مرا به صندلی بسته بودند و از هر طرف میزدند و بیشتر «برادر حکمت» (حجت بنی عامری ) می زد و «برادر مجید عالمیان» و مختار و نریمان هم می زدند. پرسیدیم با چه وسیلهای میزدند؟ گفت با چوب، با کابل و «برادر حکمت» بیشتر با دم پائی میزد.
پرسیدیم داد و بیداد نمی کردی؟ گفت روی دهنم را با پارچه محکم بسته بودند و هر چه فریاد میزدم صدا در نمی آمد. گریه می کردم و با چشم اشاره می کردم ولی توجه نمی کردند و فحش میدادند و می زدند!… به نظرم برای زهر چشم گرفتن از بقیه او را با این حالت به داخل بند فرستاده بودند و البته تاثیر خود را گذاشته بود. بچهها خیلی ترسیده بودند و سکوت خاصی به بند حاکم شده بود. هر کس فکر می کرد که فردا ممکن است نوبت او باشد… روزهای بعد علی و چند نفر دیگر را بردند و ما منتظر بودیم که کی نوبت ما خواهد شد و…
«پایان نقل قول از آقای جمال عظیمی»
بدین ترتیب، مسعود رجوی با زندانی و شکنجه کردن صدها تن از اعضای معترض، گام بزرگ دیگری در راستای استحکام پایه های استبداد خویش برداشت که طبعاً از خاطره ها پاک نخواهد شد. بعد از چند ماه زندانی کردن، اعترافات گیری و گرفتن تعهدنامه (بنا به گفتۀ شاهدان) اکثر شکنجه شدگان در گروه های 6 تا 12 نفری به حضور مسعود رجوی برده شدند تا وی طبق سناریوی از پیش تعیین شده تلاش کند در حد ممکن دل آنها را بدست آورد و خود را عاری از تقصیر جلوه دهد. مسعود به آنها حرف های متفاوتی می زد، از جمله اینکه: «مقصر من نیستم، شورای رهبری شما مقصر است و خودشان مسئولیت این کار را پذیرفته اند، من می دانم شما مجاهد هستید و نه نفوذی». به برخی دیگر هم اینگونه گفته بود که: «ما مشکل نفوذی داشته ایم و چاره ای جز اینکار نداشتیم». برخی از شاهدان می گفتند که وی «شهره عین الیقین» (اولین فرمانده مرکز 12) را به نشست آورد و گفت: «مقصر این خواهر شورای رهبری شما است که بدون اطلاع من چنین کارهایی را انجام داده است»… و گویا همانجا از اخراج وی سخن بر میان آورده است. پس از این نمایش، کلیه نفرات به مرور به مقرهای خود بازگردانیده شدند. نکته قابل توجه اینجاست که از آن زمان به بعد من شخصاً هیچگاه شهره عین الیقین را در خاک عراق ندیدم.
به هرحال، دوران تکاوری و بازداشت دسته جمعی مخالفان و معترضان به پایان رسید در حالی که رجوی توانسته بود برای اولین بار با شدت هر چه تمام تر اعمال قدرت کند و جلوی بسیاری از ریزش ها را بگیرد. او می خواست با سفت کردن پایه های قدرت خود در درون مناسبات و به طور خاص در اشرف، قدرت سیاسی خود در خارج از مناسبات را هم ارتقاء دهد. اگر درون مناسبات را با سرکوب مستحکم نمی ساخت به مرور این ساختار فرو می پاشید و در خارج نیز نمی توانست جایگاه خود را تثبیت نماید. اما این تازه آغاز راه بود. وی توانسته بود در اولین گام جلوی ریزش را سد کند ولی اعتراضات فقط در این نقطه نبود. کل مناسبات در شرایطی حساس قرار گرفته بود و شرایط موجود سیاسی و تشکیلاتی و فشارهای روزافزون و بلاتکلیفی وضعیت ارتش، به مرور تمامی تشکیلات را تحت الشعاع قرار می داد. بقیه نیروها نیز مسائل و مشکلاتی داشتند که با گذشت زمان حادتر می شد. رجوی جلوی پیشروی خطر را گرفته بود اما تهدید همچنان در درون مناسبات وجود داشت و این سرکوب را بایستی بسط می داد و از همه برای یکبار هم که شده زهر چشم می گرفت. بند دیگری از بندهای انقلاب مریم در پیش رو قرار داشت.
ادامه دارد….
حامد صرافپور