همزمان با سقوط صدام، مسعود رجوی (که دهه 70 ادعا می کرد در صورت حمله آمریکا در کنار تنها متحد خود صدام خواهد ایستاد) خط همسویی با آمریکا را در پیش گرفت و به گونه ای وارد شد که گویی هیچ مشکلی با آمریکا نداشته و ندارد و تنها دشمن وی نظام جمهوری اسلامی است. مریم رجوی هم تا بدانجا پیش رفت که اشغال عراق را به «وزیدن نسیم دمکراسی» تشبیه نمود، که گویی تا آن زمان در عراق دیکتاتوری حاکم بوده و اینک با حمله آمریکا، نسیم دمکراسی در این کشور وزیدن گرفته است. بدون اینکه بگوید اگر تا پیش از آن دیکتاتوری حاکم بود، چرا یک دیکتاتور را تنها متحد خود در جهان می خواند؟
بدین ترتیب، سازمان مجاهدین در یک دگردیسی کامل سیاسی، مراحل برائت از صدام و حل شدن آرام در کاخ سفید را طی کرد و در کمتر از یکسال، مبدل به بازوی اطلاعاتی ارتش آمریکا گردید و اخبار مقاومت مردم عراق در برابر اشغالگری را در ازای گرفتن کمک های مالی و غذایی به آنها فروخت، یعنی دقیقاً همان کاری که پیش از آن در برابر صدام و ارتش وی انجام می داد. با وجود همه خوش خدمتی ها که از آن پس سران مجاهدین برای پنتاگون داشتند، این دلهره شان از بین نمی رفت که شاید مقامات آمریکا در نهایت مسعود و کادر رهبری سازمان را به جرم ترور مستشاران آمریکایی در زمان شاه، بعنوان تروریست محسوب کنند و آنها را در کنار نیروهای القاعده در گوانتانامو زندانی نمایند. برای گریز از این سرنوشت شوم، مریم رجوی پس از آزادی از بازداشت دو هفته ای، کارزار گسترده ای با صدها وکیل اروپایی به پیش برد تا مسعود و برخی از فرماندهان رده بالا را از این وضعیت برهاند. بالاخره در اولین روز جولای 2004 مصادف با 10 تیرماه 1383، وضعیت حقوقی (استاتو) مجاهدین در عراق مشخص و ابلاغ شد و از این روز مجاهدین تحت کنوانسیون 4 ژنو بعنوان «شهروند حفاظت شده» پذیرفته شدند.
این خبر که در همان روز به سران سازمان ابلاغ شده بود، روز بعد، پس از تصمیم گیری در شورای رهبری مجاهدین به بدنه تشکیلات ابلاغ گردید. 11 تیرماه 1383 گفته شد برای برگزاری یک نشست عمومی به سالن قرارگاه اشرف برویم. در آنجا وضعیت را طوری ترتیب داده بودند که گویی یک جشن بزرگ در پیش است. مژگان پارسایی، مسئول اول مجاهدین، با یک مقدمه چینی طولانی مدعی شد که مجاهدین به یک پیروزی بسیار بزرگ دست یافته اند و از این پس بعنوان شهروند حفاظت شده، تحت حفاظت نیروهای آمریکایی قرار خواهند گرفت و دیگر کسی نمی تواند آنها را بعنوان «اسیر جنگی» قلمداد کند. آنگاه برگه ای را نشان داد که بدستور ژنرال میلر فرمانده وقت نیروهای نظامی ائتلاف در عراق چاپ شده بود تا کلیه اعضای مجاهدین بنا به خواست خودشان آنرا امضا کنند. در این برگه قید شده بود که فرد امضا کننده، سلاح های خود را تسلیم نیروهای آمریکایی کرده است و اینک برای تعیین سرنوشت خود یکی از این سه گزینه را انتخاب می کند:
1) در خاک عراق به عنوان شهروند این کشور ساکن می شود،
2) با کمک صلیب سرخ به زادگاه خود بازمی گردد،
3) با کمک کمیساریای عالی پناهندگان به یک کشور ثالث منتقل می شود.
در هر سه حالت نیروهای آمریکایی موظف بودند اقدامات لازم را برای تک تک اعضای مجاهدین مهیا سازند. این قرارداد دو طرفه بود که یک طرف آن ژنرال میلر و در سمت دیگر تک تک مجاهدین قرار داشتند.
برای حسن ختام، مژگان پارسایی اولین برگه را به صورت سمبلیک پر کرد تا بقیه نیز برای امضای آن تشویق شوند. پس از مژگان، فهیمه اروانی نیز به تشویق و تمجید از این تسلیم نامه پرداخت، و در نهایت قرار شد که همه مجاهدین در مقرهای خود آنرا تحویل بگیرند و امضا کنند. پس از این توضیحات، انبوهی از نفرات به صورت دو یا چند نفره در محوطه گرد آمده بودند و با هم در مورد آن صحبت می کردند. فضای محفلی گسترده ای شکل گرفته بود و نشان می داد که التهاب عجیبی در بین نفرات بوجود آمده که دوران جدیدی را نوید می دهد. پیش از آن، انبوه اقدامات در طی یکسال به انجام رسیده بود تا بلکه نفرات در داخل مناسبات حفظ شوند و چندین پروسه مصاحبه نیز با نیروهای آمریکایی و یا برخی نمایندگان سفارتخانه های اروپایی به انجام رسیده بود که همگانی ترین آن مصاحبه با وزارت خارجه آمریکا بود. اما در این نقطه، سازمان در حساسترین شرایط خود قرار گرفته بود که پیامدهای مهمی به دنبال داشت.
نفراتی که در حیاط سالن اجتماعات گرد هم می آمدند، عمدتاً فکر جدایی از تشکیلات را در سر می پرورانیدند. صحنه های عجیبی بود، بسیاری درخود بودند و فکر می کردند و بسیاری دیگر مدام با هم صحبت می کردند و جابجا می شدند تا دیدگاه دیگران را هم جویا شوند. چندین نفر از بچه های قدیمی به سراغ من آمدند و نظرم را پرسیدند. حمید، بهزاد، عادل و چندین نفر دیگر بر این نظر بودند که باید برای یک فرار آماده شد. به تجربه می دانستیم که سازمان براحتی اجازه نمی دهد نفرات قدیمی جدا شوند مگر اینکه بشدت تخریب شده باشند. 9 سال قبل از آن مسعود رجوی به صراحت گفته بود برای جدا شدن ابتدا باید در برابر جمع درخواست بدهد و بعد از اینکه بشدت زیر ضرب رفت و دیدگاه او تغییر نکرد، ابتدا 2 سال در یک بنگال (اتاق پنلی) محبوس می شود و بعد به صدام تحویل داده خواهد شد تا 8 سال در زندان ابوغریب زندانی گردد و آنگاه بعنوان اسیر جنگی با ایران تبادل شود. با سقوط صدام می دانستیم که از ابوغریب خبری نیست، اما سرکوب در برابر جمع، زندانی شدن و یا سر به نیست شدن را می توانستیم در چشم انداز ببینیم. تجربه های دردناک گذشته، ما را از نوشتن درخواست جدایی پرهیز می داد.
به هرصورت تنها راهی که پیش رو داشتیم فرار کردن از قرارگاه و رفتن تحت سلطه نیروهای آمریکایی بود که پیرامون اشرف مستقر بودند. اینکه در آنجا چه سرنوشتی در انتظارمان باشد در اولویت اول نبود، می دانستیم که شرایط بسیار بدی است و شورای رهبری مجاهدین نیز تلاش داشت اینگونه القا کند که در آنجا چاقوکشی رواج دارد و برخی شکم همدیگر را پاره می کنند و هیچ خبری هم از آزادی نیست… با اینحال حضور در تشکلی که همه پایبندی های اخلاقی و انسانی را کنار زده بود و جز دروغگویی و ریا از خود نشان نمی داد و سرنوشت نیروهای خود را به بازی می گرفت، اگر بدتر از حضور در بازداشتگاه نیروهای آمریکایی نبود، بهتر هم نبود.
شخصاً تا آن زمان دوبار تصمیم به فرار گرفته بودم ولی هربار تردید داشتم که ممکن است مرتکب گناه شوم و در مورد مسعود و مریم رجوی که تا آن زمان رهبران عقیدتی من بودند، اشتباه کرده باشم. اما گذر زمان نشان داده بود که مسبب تمام فشارها، اجبارات برده ساز، بی عدالتی ها، ظلم ها و خیانت به امید و اعتمادها همین زوج رجوی هستند. به همین خاطر، تصمیم نهایی خود را گرفتم و به دوستان گفتم که با آنها خواهم رفت. در این میان همچنان بحث و گفتگوها ادامه داشت. زنده یاد «مهدی افتخاری» نیز به جمع ما ملحق شده بود و بچه ها می خواستند او را نیز به فرار تشویق کنند. مهدی ملقب به «فرمانده فتح الله» فرمانده عملیات فراری دادن مسعود رجوی و بنی صدر از ایران به فرانسه، و از بلند پایه ترین فرماندهان ارتش آزادیبخش در جنگ های منظم و بخصوص عملیات های چلچراغ و فروغ جاویدان بود. در عملیات موسوم به «مرصاد» فرماندهی یک محور را به دست داشت و پس از آن به این دلیل که انقلاب ایدئولوژیک مریم را به رسمیت نشناخت، مورد غضب مسعود رجوی قرار گرفت و از سال 1368 به بعد در برابر آن دو قد علم کرد و با وجود زشت ترین اتهامات و سرکوب ها که به وی وارد می شد، تا آخرین روزهای عمر در برابر مسعود زانو نزد و خار چشم او در مناسبات بود.
مهدی در آن زمان کاملاً پیر و شکسته شده بود و در شأن خود نمی دید دست به فرار بزند. لذا گفت من هنوز در اینجا کارهایی دارم که باید انجام دهم و نمی توانم فرار کنم. وی سقوط گام به گام مسعود رجوی را در چشم انداز می دید و در صدد بود تا آخرین لحظات با او بماند و شکست انقلاب ایدئولوژیک او را نظاره گر باشد و پوزخند بزند. هرچند که چند سال بعد در همان عراق جان باخت و علت مرگ او نیز مشخص نشد. مسعود رجوی، بسیاری از مخالفان خود را در قتل های زنجیره ای کشته بود و بعید نیست مهدی را هم برای اینکه نتواند از عراق خارج شود و در برابرش قد علم کند، کشته باشد.
در آخرین دقایق نشست، حمید و بهزاد به من مراجعه کردند و گفتند طرح عوض شده و همین فردا صبح فرار می کنیم چون از فردا نشست های مختلفی تشکیل می شود و دیگر نخواهیم توانست با همدیگر هماهنگ عمل کنیم و طرح ما از بین می رود (قرار اول ما این بود که چند روز بعد به همدیگر اطلاع دهیم و با یک اتوبوس فرار کنیم). تصمیم سختی بود اما در لحظه تصمیم نهایی را گرفتم و با آنها همراه شدم. برآورد این بود که دهها نفر با ما فرار کنند، اما هماهنگی اینهمه نفر در نقاط مختلف کار دشواری بود لذا هر گروه چند نفره تصمیم مجزایی گرفتند. روز بعد 7 نفر از ما که کادرهای قدیمی سازمان بودیم، در دو مرحله در گوشه ای از قرارگاه اشرف به همدیگر متصل شدیم و با خودروی سنگین به سمت مقر آمریکایی ها فرار کردیم. با فرار ما، تنش گسترده ای در شورای رهبری مجاهدین بوجود آمد بطوری که فهیمه اروانی، مژگان پارسایی و فائزه محبتکار که مسئول تشکیلات سازمان مجاهدین بود، به همراه چند تن از مسئولین روابط به مقر آمریکایی ها مراجعه کرده بودند تا به هرقیمت ما را تسلیم به بازگشت کنند. اما دیگر سرنوشت ما رقم خورده بود و اسارت در بازداشتگاه آمریکایی ها را به بهشت رجوی ترجیح داده بودیم. مسیری که بی بازگشت و البته فاقد هرگونه چشم اندازی برای خروج بود و سال ها از عمرمان را باید در آن طی می کردیم.
پس از این فرار که اثر عجیبی روی سایر اعضای مجاهدین گذاشته بود، سیل جداشدگان به سمت آمریکایی ها روانه شده بودند. برخی با فرار و برخی از نیروهای جدیدتر نیز با اعلام درخواست به مسئولین، در این حرکت گسترده شرکت کردند و در کمتر از دوماه، بیش از 220 نفر از اسارتگاه اشرف به اسارتگاه نیروهای آمریکایی گریختند که یک فروپاشی را در چشم انداز مناسبات مجاهدین قرار می داد. حرکتی بزرگ که خیلی زود با دسیسه مشترک نیروهای آمریکایی و سران مجاهدین پایان یافت. شورای رهبری مجاهدین با همکاری فرماندهان ارتش آمریکا اذیت و آزار و فشارهای روحی روی جداشدگان را به گونه ای زیاد کردند که چند نفر از آن مقر هم فرار کردند و حداقل دو نفر نیز طی چند ماه مجبور شدند به مقر مجاهدین باز گردند. آمریکایی ها که قول داده بودند مسئله انتقال را 3 ماهه حل و فصل کنند، بیش از 4 سال ما را در شرایطی سخت و اسارت گونه نگه داشتند و در برابر فشارهای روحی و جسمانی که وارد می کردند، اعتراض ها را با این جمله که هرکسی تحمل اینجا را ندارد به نزد مجاهدین بازگردد، خنثی می کردند.
سازمان مجاهدین با حیله و نیرنگ افسران آمریکایی را مجاب کرده بود که افراد فراری یا جداشده، ضدآمریکایی و حامی جمهوری اسلامی هستند و اگر آزاد شوند، گرای پایگاه های شما را به تروریست ها (نیروهای مقاومت عراقی و مقامات ایرانی) می دهند تا شما را با خمپاره بزنند!. این دروغ ها ارتش آمریکا را بشدت ترسانیده بود و به همین خاطر آنها کوچکترین اعتراض را سرکوب می کردند و اجازه تماس با بیرون از مقر را به هیچکس نمی دادند. مجموع حوادثی که پی در پی رخ می داد، دست سازمان مجاهدین را باز گذاشته بود تا به سایر نیروها بگویند جداشدگان در شرایطی جهنمی قرار دارند و آمریکایی ها هم هیچکس را به خارج نمی فرستند و شما هم اگر به آنجا بروید اسیر می شوید. به این ترتیب، سازمان توانست جلوی فروپاشی سریع خود را بگیرد و چندین سال دیگر به حیات تشکیلاتی خود ادامه دهد.
حامد صرافپور