اعظم السادات فدایی مادر مجید حاج علیرضایی عضو گرفتار در فرقه مجاهدین در روز چهارم همایش سراسری انجمن نجات بیان کرد:
من اعظم السادات فدایی هستم مادر مجید حاج علیرضایی. مجید سرباز بود. دو ماه از سربازیش گذشته بود. که یه شب به ما خبر دادن که مجید دو روزه پادگان نیومده. دیگه ما هم خیلی دلواپس و ناراحت شدیم. صلیب سرخ رفتیم. به ما گفتن برین نجات. نجات گفت شک نکنید که بردنش عراق. ولی ما نمی تونستیم قبول کنیم. باز همینجوری می گشتیم و تو بی خبری بودیم که یه روز مجید زنگ زد و گفتش که من بانه هستم و برام دعا کنید. یه عده ای می خواستن منو بدزدن ولی این آقایون منو نجات دادن. اینم یه شگرد دیگشون بود که دست به دست می دادن.
دیگه بی خبر بودیم تا اینکه دوباره چند وقت بعد یک دفعه یه خانمی زنگ می زد، یه آقایی زنگ می زد، الان یونان هستن. الان ما به سمت آمریکا هستیم. مجید رو برای تحصیل داریم می بریم. مجید رو بخاطر تحصیل گولش زدن. که بیا برو تو نابغه ای. تو درست خیلی خوبه. ما می فرستیمت آمریکا. بعنوان اینکه می فرستنش آمریکا، سر از عراق درآورد.
یکبار که رفتم پیش مجید، مجید خودش برگشت گفت مامان وقتی من اومدم تو عراق، گفتم من تو کشور دشمنم! چی می خوام. چرا من اینجام؟ بعد هیچی دیگه ولی دیگه اعتقادات اونا رو قبول داشت دیگه. بحث می کرد و دوست داشت که ما رو قانع کنه. یه بار دیگه رفتم تو اشرف پیشش. بعد اونجا مجید گفت چیه که هر روز راه می افتی میای دیگه. منم که خسته راه بودم. خیلی واقعاً سختی کشیده بودم. پیاده به هر طریقی. همونجا خوابوندم تو گوشش. گفتم اینه. تو مجیدی. مجیدی که از من جدا نمی شد. مجید اصلاً واقعاً همه کسش من بودم. هیچکس حق نداشت به من حرفی بزنه. مجید واقعاً عاشق من بود. اینو چکارش کردن! گرفتنش از من. من دلم می خواست می رفتم اینقدر جلو، اینقدر جلو تا با سنگ همونا کشته میشدم. ببینم مجید خودش میاد.
خدا لعنتش کنه مریم رجوی رو. خدا لعنتش کنه. خدا ازش نگذره. بلایی که مریم رجوی سر ما آورد. چی میگن دم از حقوق بشر! از حقوق بشر از بشریت چی حالیشونه! چی حالیشونه که مادر 20 ساله داره میسوزه! تنها پسرش! 20 ساله دارم میسوزم. به کی بگم. حرف منو در دنیا برسونین. هر کاری لازم باشه، باید به گوش بچم برسه من دارم می سوزم. من روانم بهم ریخته. من اعصابم بهم ریخته. روزی یک عالمه قرص اعصاب می خورم. چرا این بلا رو سر ما میارن. آخه ارزش داره. آخه این حکومتی که تو میخوای بکنی چه حکومتی. هیشکی بابا شما رو نمی خواد. چرا نمی خوای بفهمی. شما جایی ندارین.
یه بار اونجا محمد حیاتی بود. دفعه اول بود نمی دونم یا دفعه دوم، گفتم آقای حیاتی من حاضرم زندگیم رو بدم بچم رو بمن بدین. می دونید برگشت چی گفت. گفت یه تار موشم نمی دم! به چه حسابی؟ به چه حسابی که بچه ای که با خون جگر بزرگ کردم. بچه ای که با بدبختی بزرگ کردم. بگی که یه تار موشم نمی دم. تو چکاره هستی آی محمد حیاتی. آی بی پدر و مادر. تو کی هستی. تو کی هستی که یه تار موی بچم رو بمن نمی دی. خدا لعنتت کنه. خدا رجوی رو لعنت کنه. خدا مریم رو لعنت کنه که زندگی منو سیاه کرد. نه دخترام از زندگی چیزی فهمیدن. نه ما چیزی فهمیدیم. کارمون شده فقط چشم انتظاری. پیغام دارم برگرد. دیر نشده عزیز دلم. تو اگر بدون اونا برگردی. اگر اسمی از مریم رجوی نیاری، برگردی قدمت رو چشممه. می پذیریمت. جات هم رو مغز سرمونه.
پاشو بیا تا قبل از مردنم تو رو ببینم. لااقل الان بیا که چشم انتظار از این دنیا نریم. چشممون خشک شده. بابا حاجی اینقدر منتظرت بود، همینجور شب و روز دستاشو بالا می کرد، خدایا مجید بیاد. اونو که چشم انتظار گذاشتی رفت. اونی که تو رو اینقدر دوست داشت. لااقل بیا ما رو چشم انتظار نذار. مامان حاجی هم حالش خیلی بده. اونم همش مجید مجید میکنه. پاشو بیا. بخدا از مریم و مسعود هیچی عایدت نمی شه.
همچنین رمضان حاج علیرضایی پدر مجید حاج علیرضایی بیان کرد:
سلام و بنام خدا. رمضان حاج علیرضایی پدر مجید حاج علیرضایی.
ما را دردی است در دل ، اگر گوییم زبان سوزد
اگر پنهان کنیم ، دانیم که مغز استخوان سوزد
همه حرفایی که خانمم زد. ما 4 بار رفتیم عراق. 3 بار بطور قاچاق رفتیم که بتونیم شاید محبت پدری، مادری، فرزندی، یه چیزی رو در دلش روشن کنیم. هر دفعه تاریکتر می شد متأسفانه. و بار چهارمی که با همین انجمن رفتیم. رفتیم پای اون دیوار لیبرتی فحش شنیدیم. ضربه دیدیم. مردم دیگه مثل ما سرشون شکست. متأسفانه سنگ پرت می کردن بهمون ولی هیچ روی خوشی نشون نمی دادن.
یه جوری اونجا کار می کنن روی این بچه ها که من یه آدم 60 ، 70 ساله هم اونجا فریب می دن. امیدوارم روزی همه این اسیران فرقه رجوی بفهمن و دست از این اعتقاد غلطشون بردارن و به مملکتشون برگردن. جای شما توی سینه مردم ایرانه. شما عزیزانی که فریب خورده اید.
سلام _ چرافقط جداشده گان رااسم می اورید.مابسیجیان که سال67درحال نگهبانی ازمملکت عزیزمان ایران درمقابل ارتش صدام بودیم .هم ازاین گروه وفرقه شکایت داریم .که ماکه درحال نگهبانی ازمال وجان وناموس همه ی ایرانیان بودیم راشهیدومثل خودم مجروح کردند.ازهمین جانیان تیرخوردم وموج گرفتگی.که بعد33سال همچنان ازان اسیب دارم عذاب می کشم