در قسمت قبلی گفتم که بعضی از نفرات را به عنوان جاسوس در درون ما جا می دادند اما این فردی که در اتاق ما بود که اسم او هم سیامک بود و یک پایش را هم از دست داده بود پیش یک بیک بچه ها میرفت و می گفت که چیزهایی که من می گویم گوش کن والا اینها آنچنان تو را کتک خواهند زد که فکر نکنم سالم ازاتاق بازجویی بیرون بیایی، چون سازمان دنبال این است که جاسوس رژیم ایران را پیدا بکند.( معلوم بود که تمام این حرفها را به او گفته و خوب در این رابطه تمرین کرده است)
میگفت حتی اگر از تو خواستند مصاحبه بکنی بکن و حتی دروغ هم بگو که رژیم ایران تو را فرستاده آنوقت ترا می بخشند و بهترین غذا ها راهم به تو خواهند داد.
وقتی پیش من آمد به او گفتم:
سیامک من کاری به کسی ندارم و آنچه که واقعیت بوده را به آنها گفتم در ضمن من اصلا نمیخواستم به اینها بپیوندم خود اینها دنبال من آمدند و به من قول رفتن به اروپا را دادند، حتی اسامی نفراتی هم که با من صحبت کردند را هم یادم است پس خواهشاً در رابطه با این مزخرفات با من صحبت نکن .
عصری شد سیامک خواب بود من به محمود اشاره کردم بیا کنارم بشین که محمود آمد و گفت اینها فقط می خواهند تو دروغ بگویی که گفتم چه شده برگشت گفت من دو روز پیش با سیامک صحبت می کردیم که وقتی برای باز جویی رفتم حرفهایی که به سیامک زده بودم در باز جویی به من گفتند که برایم مشخص شد که سیامک جاسوس اینها شده است .
همه نفرات اتاق خواب بودند که صدای درب آمد محمود سریع رفت سرجایش که درب اتاق را باز کردند و مجید عالمیان گفت تیغ آورده ام هر کسی صورتش را زد تیغ را برگرداند. برای اصلاح صورت به هر نفری یک تیغ دادند و رفتند که یک به یک میرفتیم صورتمان را اصلاح میکردیم تا عصری این کار طول کشید و شب که غذا آوردند مختار جنت زاده گفت که تمام تیغ ها را توی این کیسه بگذارید و به من بدهید که این لا به لا یکی از تیغ ها را ندادیم و نگه داشتیم برای درآوردن تیغ داخلی که بتوانیم سیگاری که به ما میدهند را نصف بکنیم اما نباید سیامک می فهمید چون سریع میرفت به مختار یا عالمیان میگفت .
شب در حین صحبت بودیم که سرو صدایی بلند شد. یکی را داشتند میزدند مشخص بود چندین نفر بودند و یک نفر را خوب داشتند با کابل و چوب می زنند که من از لهجه و صدایش فهمیدم یکی از بچه های ایلام است که داشت به مختار دشنام می داد ولی آنقدر چند نفره او را زدند که در یک نقطه دیگر صدایش در نمیآمد.
تمام کسانی که در اتاق ما بودند سکوت کرده بودند و فقط گوش می کردند. یک دفعه مثل این که سکوت در همه اتاقها حاکم بود که یکی از پشت درب محکم به درب کوبید و گفت:
مزدورها چرا سکوت کردید نوبت شما هم میرسه .
برای لحظاتی همه ترسیده بودیم بخصوص سر حرف یکی از نفرات که فکر بکنم صدای نقی ارانی بود که گفت:
همه رو زیر تانک میزاریم و کار رو با شما مزدوران یک سره می کنیم.
این حرف خیلی وحشتناک بود، یکی از نفرات به اسم فریدون زد زیر گریه، گفتم چه شده چرا گریه میکنی؟
برگشت گفت این چه بدبختی است که سر ما میآورند اینها خودشون ما رو آوردن اینجا حالا ما مزدور شدیم که شروع به دلداری دادن اون کردم و گفتم نه اینها فقط حرف میزنن ناراحت نباش ولی ته دل خودم هم این بود یک علامت سوال در ذهنم بود که واقعا این کا را به سر ما میآورند؟
آن روز نفهمیدیم چگونه شب شد و صبح شد از ترس کسی حرفی نمی زند.
روز بعد صبح متوجه باز شدن درب کوچک شدم که دیدم کاک عادل با یک لبخند مرموز داره نفرات را نگاه میکنه و صدا زد یکی بیاد صبحانه بگیره !
وقتی من بلند شدم گفت تو اسمت چی؟
گفتم غلامرضا، گفت باشه!
بعد از دادن صبحانه به من گفت تو درخواست داده بودی بازجو را ببینی؟
گفتم نه چون کاری نکردم که بخوام با کسی حرفی بزنم!
عصبانی شد گفت برو بشین مزدور عوضی بعد خدمت تو می رسیم معلومه پوست کلفت هستی خوب تورا آموزش دادن که چی بگی!
گفتم من اینجا آموزش دیدم .
عصبانی شد وگفت غلط کردی برو بشین سرجات من می دانم تو رو چکار بکنم باید زبانتو در بیارم!
هر چند که ته دلم ترس بود ولی گفتم آنقدر هم بی صاحب نیستیم که تو بخوای کاری بکنی!
رفتم سرجای خودم نشستم و تا عصرمنتظر باز جو بودم و انتظارمثل خوره منو می خورد ولی خبری نشد این خودش از هر کتک کاری آزاردهنده تر بود ومشخص بود که می خواهند ته دل آدمها رو خالی بکنند .
ادامه دارد…
غلامرضا شکری ، تیرانا