فصل آموزش تخصصی
در پاییز 1380 که چند ماه از آغاز نشست های سرکوب « طعمه » می گذشت، فصل ششم کتاب « تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم » به پایان رسید. آنگاه یک نشست عمومی برگزار شد و در آن رده های جدید تشکیلاتی به صورت مکتوب ابلاغ گردید. یعنی همه بر اساس رده تشکیلاتی، برگه ای از قبل آماده شده دریافت می کردیم و پس از نوشتن نام و امضا، در برابر مسعود و مریم می ایستادیم و سوگند می خوردیم. پس از پایان این حرکت نمایشی، گروه گروه از کنار شورای رهبری که جلوی سن به صف بودند عبور می کردیم و برگه را به فرمانده قرارگاه خود تحویل می دادیم و آنگاه به میزی که مسعود پشت آن نشسته بود می رسیدیم. وی نیز پس از کمی خوش و بش کردن به هر نفر یک مهر نماز هدیه می داد!. البته شورای رهبری لیستی از نفرات «زرد و قرمز» را به مسئول حفاظت داده بودند تا با نزدیک شدن آنها مراقبت بیشتری به عمل آورند. ظاهراً من هم در لیست قرار داشتم چون وقتی به مسعود رسیدم، وی که تا آن لحظه ایستاده بود و با نفرات دست می داد، کمی عقب رفت و روی صندلی نشست و حدود 1.5 متر با من فاصله گرفت.
از همانجا به او سلام کردم. مسعود با لبخندی که بسیار برایم غریب بود دست دراز کرد و یک مهر نماز به من داد. وقتی چشمان او به من خیره شد برای اولین بار در آن یک برق شیطانی مشاهده کردم که باعث دلهره ام شد. در تمام سالیان گذشته، هرگاه از نزدیک او را می دیدم و روبوسی می کردم، یک حس معنوی به من دست می داد و در چشمانش برق عشق و مهربانی می دیدم و با شوق او را می بوسیدم. اما این بار برای یک لحظه از آن چشم ها وحشت بَرَم داشت. تلاش کردم باور نکنم و به این بیندیشم که خودم ایرادی دارم، ولی نشد. همه چیز در چند ثانیه گذشت… (چند سال بعد، در کمپ آمریکایی ها همین داستان را از «داوود.ب» که از اشرف فرار کرده بود شنیدم و بهت زده شدم. من در مورد خودم چیزی به او نگفته بودم اما دیدم دقیقاً همان احساس مرا در آن لحظه داشته است).
روی میز یک قرآن قرار داشت، در آخرین ثانیه ها خم شدم آن را ببوسم و بروم که به ناگاه دستی از پشت گریبان مرا گرفت و به عقب هل داد. برای لحظاتی بهت زده شدم چون در میان سالنی حضور داشتم که هزاران نفر در آن بودند. البته اکثر آنها مشغله ذهنی خودشان را داشتند و به سمت شورای رهبری و صفوف افراد می نگریستند و متوجه من نبودند، با این حال کمی شوکه شدم. دمی به اطراف نگاه کردم ببینم چی شده که دیدم علیرضا صدر حاج سید جوادی (برادر شهرزاد صدر رئیس دفتر مریم، و از مسئولین کادر حفاظت مسعود) است!. در عین شگفتی، محلی به او نگذاشتم و به انتهای سالن رفتم ولی این مسئله تا ماه ها ذهنم را درگیر کرده بود و فهمیدم که پیشاپیش علیه من گزارشی به بخش امنیت داده اند که مراقب من در لحظه تماس با مسعود باشند. از آنجا که در جریان نشست های چند ماهه دچار آسیب غیرقابل جبران شده بودیم، این مسئله چندان برایم سنگین نبود.
در کشاکش این نمایش های ایدئولوژیک، تغییرات بزرگی در سازمانکار تشکیلاتی بوجود آمد که معضلات دیگری به همراه داشت. جابجایی درون هر قرارگاه بود اما تقریباً همه چیز را تغییر می داد. در سازماندهی جدید، بیشترین توجه به کسانی شده بود که پیش از آن در کشورهای غربی تحصیل و فعالیت کرده بودند و توجه کمتری نسبت به اعضای قدیمی بخش نظامی (که بیشترِ عملیات های داخلی و یا مرزی را فرماندهی کرده بودند) شده بود و همین مسئله تناقضات زیادی را برمی انگیخت.
فرمانده من که در آن زمان حمید باطبی بود به محل دیگری منتقل شد و من با فرمانده ای مواجه شدم که هیچ سنخیتی با وی نداشتم، لذا درخواست دادم به نزد «منوچهر براتی» بروم که در مجموع هم مجرب بود و هم به کسی پیله نمی کرد. برخی دیگر هم نسبت به رده تشکیلاتی و یا موضع مسئولیت جدید خود اعتراض داشتند. عمداً برخی افراد را به مدارج تشکیلاتی بالاتر نبرده بودند. برای مثال با اینکه هر عضو سازمان با 20 سال سابقه باید در جایگاه معاون ستاد قرار می گرفت، اما من از این موضع حذف شده بودم چون با (محک) انقلاب ایدئولوژیک همخوانی لازم را نداشتم و مدام معترض و منتقد مسئولین مختلف بودم. از آنجا که به این امر اشراف داشتم، اعتراضی نکردم، اما برخی دیگر که مشابه من بودند رسماً تناقض خود را نوشته بودند.
چند روز بعد نشستی برای فرماندهان قرارگاه 7 توسط فائزه محبت کار برگزار گردید تا به این اعتراض ها پاسخ بدهد. وی پس از توضیحاتی از ما خواست هرکس حرفی دارد بلند شود و در جمع مطرح کند. اکثراً با توجه به نشست های طعمه که از سر گذرانیده بودند جرأت ابراز بیان تناقض خود را نداشتند، با این حال فائزه که می دانست این تناقضات در جای دیگری بیرون می زند از دو نفر خواست که حرف هایشان را مطرح کنند. یکی از آنها «محمد گرجی» از اعضای پرسابقه مجاهدین بود که پیش از آن در «ف.حبیب» در مسائل حفاظتی کار می کرد (هر قرارگاه، به جز ستاد اصلی که شامل فرمانده قرارگاه، افسران عملیات و اطلاعات، ارتباطات و دفتر می شد، یک فرماندهی جانبی هم داشت که مسائل مرتبط به حفاظت فیزیکی مقر، نگهبانی ها، روابط خارجی، حفاظت ترددات و کارگران خارجی را دنبال می کرد. به این بخش، فرماندهی مقر می گفتند که در هر قرارگاه به نام همان محل نامگذاری می شد. برای نمونه ف.اشرف مخفف فرماندهی مقر اشرف بود و ف.حبیب مخفف فرماندهی مقر حبیب).
محمد برخاست و بدون ملاحظه مشکل ذهنی خودش را مطرح کرد و گفت: «تناقضی که من داشتم این بود که چطور یک بچه دانشجو الان فرمانده مقر شده است؟». منظور محمد از بچه دانشجو «حسین مدنی» بود. حسین تحصیل کرده آمریکا و از فعالین بخش سیاسی سازمان در آن کشور بود که پس از بازگشت مریم از فرانسه، به عراق منتقل شد. وی تا پیش از ورود به عراق هیچ فعالیت نظامی نداشت و در این مدت هم عمدتاً در بخش های ستادی کار می کرد. درحالی که محمد از فعالین سیاسی زمان شاه بود و در بخش های نظامی، حفاظتی و امنیتی کار کرده بود و نمی توانست این تغییر سازماندهی را هضم کند و خود را زیر دست کسی ببیند که از نظر وی، صلاحیت لازم برای فرماندهی بخشی که نیازمند تجارب نظامی و حفاظتی بود نداشت. نفرات حاضر در نشست که همگی برای محمد احترام قائل بودند، چیزی نگفتند ولی فائزه برافروخته شد و گفت این چه حرفیه که می زنی؟ بعد هم کمی او را توبیخ کرد و از او خواست بیشتر در این رابطه فکر کند.
نفر بعدی «ع.الف» بر اساس رده بندی جدید، یک مدار تنزل رده پیدا کرده بود و از این مسئله تناقض داشت و می گفت «من از سال 58 با سازمان بوده ام و بعد از آزادی از زندان هم به پاکستان رفتم و به سازمان وصل شدم و تا الان در تشکیلات بوده ام و باید در رده بالاتر باشم». فائزه او را هم توبیخ کرد ولی گفت مجدداً بررسی می کنیم. نشست بعد از مقداری صحبت تمام شد… چند روز بعد باز هم تغییراتی جزئی در سازماندهی نیروها بوجود آمد و برخی از تناقضات حل و فصل گردید. برای نمونه «ع.الف» به رده بالاتر ارتقاء یافت و محمد نیز از «ف.حبیب» به بخش لجستیک حبیب منتقل گردید و مسئولیت این پست به او واگذار گردید. من هم به جایی که درخواست داده بودم منتقل شدم. به برخی تناقضات دیگران هم رسیدگی شده بود. از قرارگاه های دیگر اطلاع نداشتم اما یقیناً آنها هم چنین نمونه هایی داشتند.
با عبور از این مرحله، نشست ها به پایان رسید و به مرور کلیه نفرات به مقرهای خود بازگشتند. قرارگاه ها پس از ماه ها خالی از سکنه ماندن، نیاز به رسیدگی زیادی داشت که چند روزه به حالت اول بازگشت و کارهای جاری از سر گرفته شد که البته بسیار با قبل متفاوت بود. افراد در عین اینکه تلاش می کردند خود را شاد و سرزنده نشان دهند و در کارها فعال باشند، اما خیلی چیزها در درونشان تغییر کرده بود و دیگر آن شخصیت سابق را نداشتند و برخی در انبار درونی خود، نگرش دیگری نسبت به سازمان پیدا کرده بودند، یعنی دیگر آن تصور پیشین را نداشتند و دیدگاهی منفی داشتند. اکثراً زمانی وارد سازمان شده بودند که اخلاق مداری، ادب و تواضع بر تشکیلات حاکم بود و همه به یکدیگر عشق می ورزیدند، اما اینک همه مرزهای اخلاقی و ادبی درهم شکسته شده بود، و با تشکیلاتی مواجه بودیم که همه روزه از درون آن فحش و ناسزا بیرون می زد و همه باید از یکدیگر نفرت پیدا می کردند تا به قول مریم «خود را بشکنند و عشق مسعود در دل زنده کنند!».
نوروز 1381 از راه رسید، امید داشتیم که حداقل چند روز در شادی و آرامش باشیم، اما خبر دردناکی ما را دچار یأس کرد. گفته شد دوباره به قرارگاه مخوف باقرزاده خواهیم رفت. لشکرکشی آغاز شد و دوباره با همان وضعیت اسفبار در آنجا استقرار یافتیم. نشست مسعود و مریم توأم شد با مراسم تاسوعا و عاشورا و انبوه برنامه های تبلیغی برای پخش در شبکه ماهواره ای. در این برنامه که کاملاً هدفمند برگزار شده بود، مسعود بحث های ایدئولوژیک را مجدداً کلید زد و از حماسه مجاهدین در ادامه راه حسین گفت و در نهایت با حرکتی نمادین و فرمالیستی، یک پرچم سرخ (که از قبل در کنارش گذاشته بودند) را برداشت و به دست مریم سپرد. وی مدعی بود که پرچم سرخ امام حسین نسل به نسل به مجاهدین رسیده و اینک در دستان مریم قرار گرفته است و او باید ادامه دهنده این راه با جهانی کردن انقلاب ایدئولوژیک خود باشد!.
مریم که از این سناریو آگاهی داشت، طوری جلوه می داد که گویی خلق الساعه با آن مواجه شده و چهره ای غمناک و جدی به خود گرفت و پس از مجموعه سخنانی احساسی و انگیزشی، همان عمل را با اعضای شورای رهبری تکرار کرد و گفت: «این پرچم تکثیر شده و اینک در دست های شورای رهبری قرار دارد و آنها باید در هر ستاد و قرارگاه، راه را با نیروهای خود ادامه دهند». نمایش داخل سالنی پس از ساعاتی به بیرون سوله کشیده شد و همه در محوطه به صورت قرارگاهی به خط شدند. نمایش در حالی که مسعود و مریم هرکدام پرچم قرمزی در دست و یک شال سیاه هم به گردن آویزان کرده بودند ادامه پیدا کرد و نهایتاً در جایگاه ایستادند. بعد از مقداری نوحه خوانی، یگان های مختلف به آرامی در قرارگاه حرکت کردند تا یک نمایش عاشورایی برای امام حسین به نظر بیاید.
در پایان این برنامه های تبلیغی، کارهای جاری ادامه پیدا کرد و از روزهای بعد مسعود بحث جدیدی از کتاب نیمه تمام را تحت عنوان «بحث پرچم» کلید زد. اولین بخش، آموزش تخصصی نام داشت که با تیتر «مسلح شدن به تئوری انقلاب مریم» آغاز گردید.
مسلح شدن به تئوری انقلاب مریم
در مقدمه آموزش تخصصی، مسعود گفت بدون مسلح شدن به تئوری انقلاب، در برابر تهدید ضدانقلاب آسیب پذیر هستیم و به همین خاطر باید تئوری و تاریخچه انقلاب ایدئولوژیک درونی را بیاموزیم. وی در اولین ماده این بخش، انقلاب مریم را آب بندی و مرزبندی تاریخی مجاهدین در برابر «بورژوازی» که متحد عینی ارتجاع علیه مبارزه مسلحانه – آلترناتیو انقلابی و ارتش آزادیبخش است، خواند. آنگاه بورژوازی را به دو دسته داخلی و خارجی تقسیم کرد و گفت بخش خارجی آن «اضداد استحاله طلب خارجه نشین» و بخش داخلی اش «اصلاح طلبان» هستند و سخنگوی آنها خاتمی است. منظور وی از اضداد استحاله طلب همان جریان های لیبرال و ملی مذهبی بودند. (در این نقطه از دو اصطلاح «B′ و B″» استفاده شده که اولی به «آتش بس بین ایران و عراق» و دومی به «مرگ آیت الله خمینی» اشاره دارد). مسعود بورژوازی در مناسبات مجاهدین را همان «طعمه» معرفی کرد و گفت: طعمه، ضدِ انقلابِ درونی مجاهدین، و نقطه آغازِ آن مسائل جنسی است.
این درس ها در زمانی آموزش داده می شد که مجاهدین تحت حمایت دولت عراق قرار داشتند و مسعود نزدیکترین دوست و متحد صدام حسین بود. یعنی زمانی که خود را بزرگترین دشمن امپریالیسم و بورژوازی و همزمان یک رهبر ضد استثماری می دانست. این نکته مهم است چرا که دو سال بعد از وضع این قوانین، مسعود در یک چرخش 180 درجه ای، به طور کامل در خدمت پنتاگون قرار گرفت و رسماً در مناسبات داخلی گفت «با نیروهای آمریکایی قرارداد همکاری اطلاعاتی-امنیتی بسته ایم»، و تأکید داشت که «اگر نیاز باشد دامن هم خواهیم پوشید». به زبان دیگر، در حالی «بورژوازی» را دشمن مجاهدین و انقلاب مریم خطاب می کرد که دو سال بعد خودش بطور کامل در خدمت نماد بورژوازی یعنی آمریکا قرار گرفت (البته مسعود در جریان انتقال مریم به پاریس هم گفته بود وی را به عنوان یک موشک ضدبورژوازی به خط مقدم نبرد با بورژوازی پرتاب می کنیم، ولی خیلی زود لیبرالیسم و اشرافی گری وی با لباس های گرانقیمت غربی، در کنار انبوه ضیافت و سیاحت نشان داد که به جای مبارزه، در فرهنگ بورژوازی غرق شده است، بویژه که از آن پس، زنان شورای رهبری همچون ندیمه در کنار او زانو می زدند تا حس شاهزادگی او را عینیت بخشند!).
مسعود در ادامه نکاتی پیرامون «اپورتونیسم – اسلام در چپ مارکسیم» و همچنین در مورد ارتقای کیفی «زن مجاهد خلق» شرح داد که قابل توجه است. حدود 3 سال پس از تیرباران بنیانگذاران و تسلط مسعود بر تشکیلات، گروهی که خود را چپ می خواندند، از سازمان منشعب شدند. این گروه پس از انقلاب 57 خود را «سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» معرفی کردند. این انشعاب، ضربه ای ایدئولوژیک بر پیکر سازمان به حساب می آمد. آن هم در زمانی که به تازگی داشت از یک ضربه شدید نظامی بیرون می آمد و رهبران آن به شهادت رسیده بودند. مسعود به همراه موسی خیابانی این رخداد را یک حرکت اپورتونیستی (فرصت طلبانه) خواندند و در یک بیانیه 12 ماده ای، بین مارکسیست لنینیست ها و جریان اپورتونیستی مرزبندی کردند.
در همان زمان، بحثی تحت عنوان «اسلام چپِ مارکسیم» مطرح گردید. بدین معنا که برخلاف تصور بسیاری از جوانان (تحت تأثیر مبارزات کمونیستی در جهان)، اسلام خصلت غیرعمل گرایانه یا منفعلانه در برابر رخدادها (آنگونه که جریانات لیبرال یا ملی مذهبی از خود نشان داده بودند) ندارد بلکه یک ایدئولوژی کاملاً انقلابی است که حتی چپ تر از مارکسیسم-لنینیسم عمل می کند. علت طرح شدن این موضوع، ناامید شدن برخی اعضا از بی عملی سازمان در مبارزه با شاه در قیاس با جریانات چپ بود که عملیات های متعددی به انجام رسانیده بودند در حالی که سازمان مجاهدین بدون انجام هیچ عملی، ضربات سنگینی را متحمل شده بود. همین روحیه نیز باعث شکاف ایدئولوژیک گردید و برخی تغییر ایدئولوژی دادند و به سمت کمونیسم گرایش پیدا کردند.
با این توضیح، می توان علت طرح این بحث توسط مسعود رجوی را درک نمود که تلاش داشت با ذکر آن پس از 17 سال، هرگونه اعتراض به انقلاب مریم را نوعی حرکت اپورتونیستی تلقی کند و جلوی آنرا بگیرد. به یاد داشته باشیم که انقلاب مریم درست 10 سال پس از ضربه ایدئولوژیک سال 1354 و کاملاً هدفمندانه به انجام رسیده بود. و ده سال پس از آن نیز، در زمستان 1374، پروژه سرکوب همگانی در نشست های «حوض» به وقوع پیوست که مسعود از آن تحت عنوان «مؤسسان دوم» یاد کرد. قرار بود سرکوب گسترده نشست های «طعمه» نیز ده سال بعد یعنی سال 1384 به انجام رسد اما به دلیل رخدادهای بزرگ بهار 1380، یعنی انتخاب مجدد خاتمی و پرتاب موشک به قرارگاه های مجاهدین، مسعود آنرا 4 سال جلوتر انداخت تا جلوی فروپاشی را بگیرد.
نتیجتاً مسعود با پیوند زدن ضربه 54 و مبحث اپورتونیسم به «انقلاب مریم، بورژوازی و شکست در عملیات فروغ جاویدان» تلاش کرد سرکوب گسترده برای تحمیل انقلاب به مجاهدین را یک ضرورت تاریخی برای پیشبرد سرنگونی و مبارزه با بورژوازی جلوه دهد و مشروعیت ببخشد.
اما اشاره مسعود به ارتقای «زن انقلابی مجاهد» تناقض دیگری است که امروز به خوبی می توان ناظر آن بود. صدها زن آسیب دیده از «طلاق اجباری، مقطوع النسل شدن، جدایی از کودکان و ازدواج اجباری با مسعود» که برخی دست به خودکشی زدند گواه واقعیت دیگری است که نمی توان نادیده گرفت. در واقع اگر اشاره وی به ارتقای «مریم، فهیمه اروانی، مهوش سپهری و تعدادی دیگر از زنان شورای رهبری» بود، ایرادی وارد نمی شد، اما بحثِ او جهشِ جریان وار زنان مجاهد بود. حتی مریم نیز که نماد این انقلاب است، حین انتخاب شدن بعنوان مسئول اول و یا رئیس جمهور شورا، صراحتاً اعتراف کرد که بدون مسعود قادر به انجام هیچ کاری نیست و تمام توان و انرژی خود را از او می گیرد. اساساً باید گفت هیچکدام از زنان مجاهد تصمیم گیرنده نبودند و نیستند بلکه تمام عیار مجری دستورات مسعود رجوی می باشند. در چنین شرایطی، دم زدن از ارتقای زنان مجاهد یک فریب بزرگ بود. ناگفته نماند که از سال 1364 تا سال ها پس از سقوط صدام، مریم رجوی هیچگونه موضعگیری و تحلیل و تفسیر سیاسی نداشت و هرچه سخنرانی داشت پیرامون مسائل تشکیلاتی و انقلاب ایدئولوژیک منتسب به خودش بود. وی جز خواندن یک سوره از قرآن و شرح آن، چیز دیگری که حاوی نکاتِ علمی، سیاسی، استراتژیک و حتی نظامی باشد مطرح نکرده است. با اینکه مسعود او را نماد انقلاب ایدئولوژیک می خواند، در این رابطه هم چیزی از مسائل ایدئولوژیک نمی دانست. و با اینکه اوایل دهه 70 تلاش شد برخی طرح های نظامی ارتش آزادیبخش را به او نسبت دهند، اما طرح ها را سازمان از روی نمونه های ساخته شده در سایر ارتش ها درآورده بود.
در ادامه این بحث، مسعود به زوایای مختلف برخورد سیاسی، نظامی و تشکیلاتی با پدیده «طعمه» پرداخت و راه های مقابله با آن را شرح داد و گفت دو نوع برخورد می توان با طعمه داشت که یکی از موضع پاسیو، تدافعی و انفرادی است و دیگری برخورد تهاجمی و با روحیه جمعی!…
وی در بند 9 همین بحث، صراحتاً به مردان مجاهدی که به انقلاب مریم خیانت کنند لقب «پفیوز» داد و گفت: «خیانت به انقلاب درونی در مورد برادران شاخ و دم ندارد و در ساده ترین و تیزترین و گزنده ترین کلام عبارت است از یک جریان پفیوزی (سازش و انفعال) در برابر بورژوازی و ارتجاع، که آدمی در آن شمشیر انقلاب را غلاف می کند یا آن را وارونه و سر و ته یعنی طلبکارانه و علیه خودمان به کار می گیرد. یا هم که فقط از لبه پهن آن استفاده می کند که فاقد تیزی و برّندگی و مسئله حل کنی است.»
(از آنجا که مسعود در مورد مردان واژه «پفیوز» را به کار برده بود، برای خیلی ها این تناقض بوجود آمد که چرا وی فقط مردان را هدف قرار داده است. این تناقض به گوش او رسیده بود و به همین خاطر در جلسات بعدی اشاره ای به این مسئله داشت و در مورد زنان نیز واژه «بی ناموس» را بکار برد.)
در بند دوازدهم که بند پایانی این مبحث بود، مسعود ادعا کرد که «پرچمِ» انقلاب مریم در سرزمین امام حسین، عیدی سال 81 به مجاهدین است. منظور وی همان پرچمی بود که در اولین نشست به دست مریم سپرد و او نیز به شورای رهبری منتقل کرد. اینک آن پرچم را عیدی سال 1381 به مجاهدین می خواند.
بند یازدهم، تابلویی بود که در سه ستون مختلف توسط مسعود ترسیم شد. مسعود در این نمودار، مسیر طی شده در انقلاب مریم پس از عملیات فروغ جاویدان را به نمایش گذاشت. در وسط این ستون، شرایطی که مجاهدین با آن مواجه بودند رسم شده بود و در سمت راست، راهی که مجاهدین با توسل به انقلاب مریم، به شکل «تهاجمی و انقلابی» طی کردند. در سمت چپ، مسیری قرار داشت که به گفته مسعود، مجاهدین آن را نپذیرفتند چون به «حل شدگی در بورژوازی و پاسیویته» منتهی می شد.
شرح مختصر نمودار:
مسعود معتقد بود که مجاهدین « پس از آتش بس ایران و عراق و یا پس از مرگ آیت الله خمینی » دو راه در پیش داشتند:
1- ادامه مبارزه با نظام. 2- انحلال ارتش آزادیبخش… در اینصورت:
یکم- اگر می خواستند به جنگ ادامه دهند، لاجِرَم باید با پذیرش بند الف و طلاق ایدئولوژیک، اسکان (همسر و فرزند) را کنار می گذاشتند، در غیر اینصورت، ادامه جنگ ممکن نبود و به انحلال ارتش آزادیبخش می انجامید (مجموعه ساختمان هایی که برای خانواده ها ساخته شده بود «اسکان» نامیده می شد).
دوم- اگر می خواستند بدون اسکان باشند، اجباراً باید آن را به صورت همیشگی وعلی الدّوام می پذیرفتند و آن را به عنوان یک ناموس ایدئولوژیک به حساب می آوردند، در غیر این صورت، اگر کنار گذاشتن اسکان را موقتی محسوب می کردند، امکان بازگشت به مدارهای قبلی وجود داشت.
سوم- اگر آن را همیشگی در نظر می گرفتند، اجباراً باید هژمونی زنان را پذیرا می شدند تا بتوانند راه را ادامه دهند، در غیر این صورت، باید در همان هژمونی مردانه باقی می ماندند که نتیجه آن بازگشت به مراحل پیشین بود.
چهارم- اگر هژمونی خواهران را پذیرا می شدند، اجباراً باید ریاست جمهوری مریم را می پذیرفتند و آن را به عنوان یک «سلاح برتر» ایدئولوژیک علیه «بورژوازی و ارتجاع» بکار می گرفتند. در غیر اینصورت باید به «فمینیسم = زن سالاری بورژوازی» تن می دادند که نتیجه آن ولشدگی در لیبرالیسم و عافیت طلبی بود که از درون آن جنگ علیه نظام بیرون نمی آمد.
پنجم- اگر ریاست جمهوری مریم و تعهد برای بردن وی به تهران مدنظر قرار می گرفت، اجباراً باید با بورژوازی مرزبندی می کردند و زنان در این دستگاه «ناموس ایدئولوژیک» و مردان «گوهر بی بدیل» به حساب می آمدند تا راه سرنگونی هموار شود وگرنه می بایست تن به هژمونی بورژوازی می دادند که نتیجه آن وارفتگی بود نه سرنگونی نظام!.
ششم- اگر با بورژوازی مرزبندی می شد، همه مجاهدین اجباراً بایستی به «عملیات جاری و غسل هفتگی» می دادند وگرنه در گذر زمان مبدل به «طعمه» می شدند و به سازش و انفعال می رسیدند و مبارزه پایان می یافت.
آنچه در مبحث تابلو به صورت خلاصه بیان شد، تمامیت چیزهایی بود که مسعود رجوی در اجباری شدن نشست های سرکوب چه از نوع طعمه و عملیات جاری و چه از نوع غسل هفتگی بیان کرد… البته وی در مورد بسیج و سپاه پاسداران هم در ابتدا همین دیدگاه را داشت و می گفت اگر جنگ تمام شود، آنها منحل خواهند شد، در حالیکه پس از جنگ ایران و عراق نه تنها منحل نشدند بلکه بسیار قدرتمندتر ظهور پیدا کردند…
در این مرحله، مبحث آموزش تخصصی کتاب پیرامون انقلاب مریم و ضرورت تحمیل آن به مجاهدین به پایان رسید و فصل های دیگر آن آغاز گردید. همانطور که مشاهده شد، مسعود دشمنان خود را به سه بخش تقسیم کرد که اولی را «ارتجاع» و دیگری را «بورژوازی» و در نهایت سومین را «طعمه» نامید. منظور وی از ارتجاع، مدارهای پیرامون آیت الله خامنه ای، و منظور از بورژوازی، مجموعه ای از لیبرال مذهبی ها در خارج و جریان اصلاحات در داخل ایران بودند که گرایش آنها غرب و جهان سرمایه داری بود. نهایتاً مدنظر وی از طعمه هم اعضای جدا شده از سازمان بودند که به قول وی از مسیر انقلاب خارج و طعمه بورژوازی شده اند.
با توجه به توضیحات فوق، بسیار مهم است به وضعیت سازمان مجاهدین از سال 1382 به بعد (دوسال پس از این مباحث) نگاهی بیندازیم و ببینیم چه دگردیسی در آن بوجود آمده است. از یک سو رهبران مجاهدین تمام عیار در بورژوازی غربی تحلیل رفته اند و با امپریالیسم همکاری می کنند، و از سوی دیگر شاهد همکاری آنان با خشن ترین نوع ارتجاع یعنی رهبران سعودی و سایر شیوخ مرتجع خلیج فارس هستیم. در واقع مجاهدین نه با «بورژوازی» تضادی دارند و نه با «ارتجاع». امروز سازمان تنها به جنگ با جداشدگانی مشغول است که گناهی جز افشاگری و روشنگری پیرامون مناسبات درونی مجاهدین ندارند.
فصل هفتم
هفتمین فصل از کتاب را مسعود «طعمه شناسی» نام گذاری کرد. پس از اینکه وی با رسم جدول و آموزش تخصصی، مجاهدین را به این نقطه کشاند که مهمترین مشکل زمانه را «بورژوازی» و در نتیجه تهدید بزرگ اعضای سازمان را «طعمه» بدانند (که همان مجاهد جذب شده به سمت بورژوازی است)، حال نوبت به شناسایی «طعمه در درون مناسبات» رسیده بود.
باید توجه داشت که مسعود تا همین ایام کاملا معتقد بود که «تهدید مجاهدین، افتادن در دام ارتجاع و خمینی نیست، و هرکدام از اعضای سازمان بِبُرند و جدا شوند، در دام زندگیِ خارجه نشینی و بورژوازی گرفتار می شوند». به همین خاطر در زمستان 1374، رسماً اعلام کرد که دیگر اعزام به خارج نداریم و بریده ها را پس از طی مراحل زندان، به استخبارات عراق تحویل می دهیم تا آنان را به ایران بفرستند!. وی هدف از این کار را «رژیم مالی» کردن بریدگان می دانست که دیگر نتوانند علیه خودش دست به افشاگری بزنند و کسی از آنها چیزی را نپذیرد. اما پس از سقوط صدام، به صورت مداوم، همه جداشدگان منتقد خود را متهم به مزدوری وزارت اطلاعات و مأمور نظام بودن کرد، که کاملاً مغایر با حرف هایی بود که از سال 74 تا سقوط صدام بر زبان می آورد.)
مسعود در محور 47 کتاب (بند دوم از فصل هفتم) می گوید: «طعمه، مهمترین مرز سرخ تشکیلاتی–ایدئولوژیک در مناسبات درونی مجاهدین از سرفصل 30 خرداد تا سرنگونی است.» مفهوم آن کاملاً روشن است. وی صراحتاً می گوید پس از شروع عملیات های تروریستی و به قول خودش جنگ مسلحانه، مهمترین مرزبندی هر مجاهدی به لحاظ تشکیلاتی و ایدئولوژیک باید «طعمه بورژوازی» باشد.
نکته قابل توجه در این بخش این است که مسعود پس از شروع عملیات های تروریستی در 30 خرداد 1360، هیچ مرز سرخی را جز جمهوری اسلامی مدنظر نداشت و از آن پس با دولتمردان تمام کشورهای مرتجع یا بورژوازی رابطه دوستانه برقرار کرد تا علیه جمهوری اسلامی مقابله کنند و به وی کمک های مالی، سیاسی و نظامی برسانند. اما درست از زمانی که ارتش آزادیبخش دچار محدودیت برای برای انجام عملیات مرزی شد و ریزش نیرو شدت گرفت، کم کم مرزسرخ های وی به سمت بورژوازی و طعمه چرخید. علت مشخص بود: هرکسی از سازمان جدا می شد، درخواست رفتن به اروپا داشت… و این یک معضل جدی برای تشکیلات شده بود. به همین خاطر تغییر تاکتیک داد و در حالی که خودش بیشترین ارتباط را با شخصیت های غربی داشت و مریم نیز کاملاً در بورژوازی ذوب شده بود، برای بدنه سازمان نسخه «طعمه بورژوازی» پیچید!
مسعود از «طعمه» تحت عنوان «فتنه» یاد کرد و در بند 48 با تحریف آیه «الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ»، گفت: «طعمه، ضدانقلاب درونی و دشمن داخلی مناسبات ما و چماق بورژوازی و ارتجاع علیه مجاهدین و علیه ارتش آزادیبخش و علیه آلترناتیو انقلابی و پایمال کنندۀ خون شهیدان است».
در بند 49، وی به نکته دیگری اشاره دارد که قابل توجه است. او ضمن برشمردن واکنش هایی چون «تغییر موضع دادن، اعلام جدایی بی سر و صدا، نامه نگاری به خودش و همچنین قطع شعائر»، آنها را از تاکتیک های طعمه برشمرد و آن را ممنوع کرد. جالب اینجاست که امروزه مریم برای تبلیغ مدام دم از «جدایی دین از سیاست» می زند بدون اینکه اجباری کردن شعائر و نشست های ایدئولوژیک را بیاد آورد.
مطرح شدن بحث «دیوانه بازی» در این بخش از کتاب نکته بسیار مهمی است. مسعود بیخود به یاد دیوانه بازی نیفتاده بود و این مسئله در تشکیلات مجاهدین چندین بار اتفاق افتاد و بیّنه ای بر وجود فشارهای شدید تشکیلاتی و ایدئولوژیک روی افراد بود. فشارهای بشدت غیرانسانی و غیر قابل باور که وی به نیروها وارد می آورد باعث می شد عده ای تا مرز دیوانگی و جنون ناگهانی پیش روند که نتیجه آن بروز برخی رخدادهای تأسف بار بود که شخصاً شاهد مواردی از آن در بین زنان و مردان مجاهد بودم. اثرات آن گاه در «جیغ زدن برخی افراد در خواب و فرار کردن از تختخواب، و گاه در دعواهای ناگهانی در نشست ها، و گاه در خودزنی و خودکشی» بروز پیدا می کرد.
در مورد دیوانگی باید به نمونه ای از آن اشاره کنم که برایم بسیار عجیب و تأسف بار بود. یکی از مسئولین مدت ها به خاطر درخواست جدایی در یک بنگال زندانی بود و به هیچ طریق موفق نمی شد به مسعود بقبولاند می خواهد از سازمان جدا شود. وی یک شب درخواست حضور در برنامه شام جمعی (که هر از گاهی به خاطر روحی و رفاه برگزار می شد) می دهد. شورای رهبری مقر به او اجازه می دهد در این برنامه حاضر شود اما به محض ورود، شلوار از تن درآورده و در میان جمعیت شروع به دویدن می کند… با این وضع او را از محل بیرون می برند و نهایتاً با جدایی وی موافقت می شود. نمونه دیگر باز هم یکی از فرماندهان درخواست جدایی داشته و چون با پاسخ منفی مواجه می شود، خود را به دیوانگی می زند و در برابر چشم برخی نفرات در محوطه سرویس بهداشتی ادرار می کند. نتیجه این بود که او را با کتک بیرون ببرند و از سازمان اخراج کنند. همین موارد باعث شد که مسعود در کتاب آن را مطرح کند.
بندهای بعدی، شیوه های برخورد با طعمه و بریده را شرح می دهد که هرکدام اهمیت خود را دارد و بایست بخوبی فهم کرد و از طریق آن به مناسبات درونی مجاهدین پس از انقلاب مریم را به شناخت عمیق تر رسید.
اشاره مسعود به «شاخص بریدگی» در مناسبات و چگونگی پذیرش آن از سوی مسئولین، دلالت آشکاری بر اعتراف گیری در مناسبات مجاهدین دارد. وی که خودش در زمان شاه دستگیر و زندانی شده بود، با توسل به اعترافاتی که در برابر ساواک داشت توانست از حکم اعدام رهایی یابد و پس از 30 سال، همان را در تشکیلات به اجرا گذاشت. استدلال وی این بود که هرکس واقعاً بریده باشد، هیچ ابایی از نشستن در برابر دوربین و اعتراف کردن ندارد، در غیر اینصورت «طعمه بوروژوازی» است و می خواهد پس از جدایی، با استفاده از سوابق تشکیلاتی، خود را گران تر به فروش برساند و از خون مجاهدین پاسپورت پناهندگی بگیرد!. به همین خاطر، چنین افرادی باید جلوی دوربین و جمع حاضرین به بریدگی خود اعتراف کنند و تعهد بدهند پس از خروج از مناسبات مجاهدین هیچ چیزی علیه سازمان نخواهند گفت و اگر چیزی بگویند تحت فشارهای جمهوری اسلامی بوده است!.
وی در ادامه با رسم یک تابلو گفت هرکسی نخواهد مارک بریدگی بخورد و قیمت زندگی طلبی اش را در برابر جمع و دوربین بپردازد، یقیناً بریده نیست و اگر طعمه بورژوازی نباشد، یک «مجاهد لَپَّر خورده» (یعنی بخاطر فردیت و جنسیت دچار لغزش شده) است که در این صورت می توان او را در نشست های جمعی تحت فشار گذاشت و دوباره وادار کرد از گفته خود ابراز پشیمانی کند!.
مسعود مدعی بود که هرکسی بریده باشد از رفتن به ایران هم ابایی ندارد چون کسی که دنبال زندگی طلبی است، هیچ خطری برای رژیم ندارد و آنها هم با وی کاری ندارند (مسعود به صراحت می گفت هیچکس جز مجاهدین اهل مبارزه با حکومت نیست و لذا هرکسی از مجاهدین جدا شود زندگی طلب است، پس باید او را به ایران فرستاد چون در خارج ایران برای سازمان دردسر ایجاد خواهد کرد). وی برای کسی که درخواست جدایی داشت این راه حل را داد که: ابتدا در برابر دوربین و جمع حاضر شود و اعتراف کند، آنگاه 2 سال در بخش خروجی زندانی شود و پس از آن از طریق مراحل قانونی در عراق به ایران مسترد گردد. کسانی هم که اطلاعات ویژه داشته باشند باید تا زمانی که رده های اطلاعاتی و امنیتی آنها پاک شود (نامحدود) در مناسبات، زندانی باقی بمانند. (مسعود خودش از نیروهای خواهان جدایی اعتراف می گرفت ولی مدام جمهوری اسلامی را متهم می کرد که از زندانیان اعتراف گیری می کند. در آخرین بند فصل هفتم، مسعود گفت:
«در عراق و سایر کشورها کار غیرقانونی و قاچاق نداریم. بازگشت قانونی از طریق اداره اقامت اتباع خارجی صورت می گیرد. و متقاضی بایستی به این اداره بنویسد که در خاتمۀ دورۀ دوساله اقامت در خروجی ارتش آزادیبخش ملی ایران خواهان بازگشت قانونی به ایران است.»
آنچه در این بند گفته شد کاملاً با واقعیت در تناقض بود چرا که از آغاز فاز جنگ مسلحانه و ترور، یکی از مهمترین کارهای مجاهدین «قاچاق انسان» بود. این کار، هم از ایران به سمت «ترکیه – پاکستان – ترکیه» انجام می گرفت، هم از همین کشورها به داخل خاک عراق (از امارات به سوی عراق هم مواردی بود). علاوه بر این، مجاهدین بین کانادا و آمریکا نیز قاچاق انسان داشتند که مسئولیت آن مدتی برعهده «علیرضا جعفرزاده» بود. همچنین موارد متعددی از قاچاق انسان از ترکیه و یونان به سمت «فرانسه، آلمان و انگلیس» توسط مجاهدین صورت گرفته است. من خودم به همراه 8 نفر دیگر با پاسپورت های جعلی از پاکستان به عراق منتقل شدم. با این حال مسعود ادعا می کرد که هیچ کار غیرقانونی و قاچاق نداریم. البته وی اینها را می گفت تا از زیر بار مسئولیت افرادی که می خواستند جدا شوند شانه خالی کند و همگی را تحویل استخبارات عراق دهد و به اردوگاه رمادی بفرستد تا مجبور شوند به ایران بروند. حتی در دوران محاصره عراق نیز، مسعود صدها مورد نقل و انتقال غیرقانونی از طریق اردن به اروپا داشت. سازمان مقادیر زیادی پاسپورت عراقی نیز از دولت عراق تحویل گرفته بود تا با کمک آن بتواند کار قاچاق انسان را قانونی جلوه دهد.
(نکته قابل توجه اینکه با هماهنگی دولت عراق، پاسپورت هیچکدام از افرادی که به عراق آورده می شدند مهر ورود نمی خورد، در نتیجه خروج شان نیز باید حتماً از طریق سازمان انجام می گرفت و در غیر اینصورت ورود غیرقانونی محسوب می شد و محکومیت داشت. دلیل مهر نزدن پاسپورت این بود که آنها را در پادگان اشرف همانند یک اسیر نگه دارد تا نتوانند از سازمان جدا شوند و یا فرار کنند. مسعود در زمستان 74 به این مسئله اعتراف کرد).
ادامه دارد…
حامد صرافپور