«غلامرضا شکری» از جداشده های فرقه رجوی در آلبانی است که با پشتکار و اراده آهنین خود توانسته زندگی جدیدی برای خود آغاز کند. وی متولد ۱۲ آبان ۱۳۴۷ در بیجار کردستان است. غلامرضا، فرزند دوم خانواده ای است که پدر مرحومش با اعتقاد و ایمان راسخ آن را اداره میکرد. «غلامرضا» در کردستان و بعد کرمانشاه بزرگ شد. شکری در دوران جوانی تصمیم می گیرد که به ارتش پیوسته و به میهنش خدمت کند. چهار سال در جنگ ایران با عراق در جبهه حضور داشت. بر اساس روایتی که شکری نقل می کند، بعد از اعلام قطعنامه پایان جنگ در حالی که در منطقه عملیاتی بودند به پیشنهاد چند نفر دیگر تصمیم می گیرند در منطقه گردش کنند. شکری متوجه می شود که آن افراد به بهانه گردش او را وارد خاک عراق کردند. افرادی که او را آنجا کشانده بودند، شکری را توجیه می کنند که بعد از این همه سختی، دنبال یک زندگی راحت در کشورهای اروپایی می رویم. او نیز قبول کرده و با خود می گوید نهایت مرا تحویل صلیب سرخ می دهند و پس از آن می توانم دنبال زندگی خودم بروم اما دست سرنوشت او را به اردوگاه «رمادی» در عراق می کشاند و «شکری» را وارد مسیری میکند که بهترین سالهای دوران جوانی اش را از بین می برد.
گفت و گوی محمدجواد نوع پرور، خبرنگار فراق با این نجات یافته خوش اخلاق و با معرفت را در زیر می خوانید:
-جناب آقای شکری لطفا در ابتدا بفرمایید که چطور و چگونه شد رجوی ها شما را فریب دادند
با درود به شما و مخاطبان سایت فراق، وقتی که وارد خاک عراق شدیم ما را دستگیر کرده و به اردوگاه «رمادی» بردند. آنجا از اقشار و گروه های مختلف حضور داشتند. رجوی ها هم که دنبال جذب نیرو بودند بهترین فرصت برایشان پیش آمده بود. چند بار سراغ من آمدند و گفتند تو تنهایی نمیتوانی به اروپا بروی و ما می توانیم به تو کمک کنیم. من در ابتدا قبول نمیکردم. بعد از سه جلسه گفت و گو اعلام کردند چون تو در ارتش بودی و اطلاعات خوبی داری پیش ما بیا و ما پس از شش ماه کار تو را درست می کنیم تا به اروپا بروی. نحوه رفتن من به داخل فرقه با یک وعده دروغ بود که متأسفانه من هم قبول کردم.
-در فرقه با چه ترفندهایی اعضا را مجبور به انجام کارهای مشخص می کردند؟
یکی از مهمترین ترفندهای رایج در فرقه رجوی، استفاده از زنان برای سرکوب مردان است. آن ها وقتی که میخواهند کاری را پیش ببرند یک مسئول زن را میفرستند تا کمی با اعضا گرم بگیرد و کارها سریع انجام شود. گاهی هم به دروغ می گفتند که فلان مسئول خواهر و یا خواهران شورای رهبری برای بازدید می آیند و باید کارها سریع انجام شود.
-با اشخاصی که دستورهای فرقه را رعایت نمی کردند چه برخوردی می شد؟
در صورتی که فرد، تن به کار نمیداد و در مقابل دستورهای تشکیلاتی مقاومت میکرد ابتدا با بی محلی از طرف مسئول خود مواجه می شد و بعد در نشستها او را تحت فشار قرار می دانند که حتما باید بگویی مشکل تو چیست و با جمله هایی مانند این که، نکند به یاد خانواده افتادی و یا دنبال زن و زندگی هستی فرد را به حدی تحقیر می کردند تا شخصیتش خرد شود. این رایج ترین شیوه ای است که فرقه به کار می گیرد و با این کار وحشتی در دل افراد می افتد که خود داستان مفصلی دارد. خودم چندین بار به این صورت تحت فشار بودم.
اینجا باید بگویم که زن و خانواده فقط برای آنهایی که هیچ کس را داخل فرقه نداشتند، مرز سرخ بود.
-صحبت از خانواده ها شد، در زمان آغاز سفر خانواده ها به عراق شما در آنجا حضور داشتید، سران فرقه چگونه شما را در مقابل خانواده قرار می دادند؟
آن زمان من در مقر فرماندهی هشتم و یکی از سوژه ها بودم. چون مادرم مستمر مقابل زندان «اشرف» می آمد. هر هفته چندین نشست برای من و افرادی که خانواده هایشان به دیدار می آمدند، می گذاشتند.
سران ملعون فرقه در ابتدا بحث مزدوران عراقی و جاسوسی را باز می کردند تا مغزهای ما را خوب بشویند و بعد وارد مرحله این می شدند که خانواده های شما به رهبری فرقه، ما و شما توهین می کنند و میگویند که اگر اجازه ملاقات با فرزندانشان را ندهیم حتی خود شما را می کشند.
آن ها به این شیوه ما را در مقابل خانواده قرار می دادند و طوری وانمود می کردند که گویی خانواده ها برای کشتن بچههایشان آمدند. ما را مجبور به نوشتن طومار در مقابل خانواده یا انجام مصاحبه می کردند.
-خاطره ای از آن دوران به یاد دارید؟
بله، من مشکل کلیه داشتم و به بیمارستان رفته بودم. مادرم مرا صدا می زد. خیلی برایم سخت بود که بعد از سال ها صدای مادرم را میشنیدم و نمی توانستم پاسخی دهم. از یک طرف چهره مادرم برایم خاطرات گذشته را تداعی می کرد و از طرف دیگر حرف های فرقه در ذهنم میچرخید. یک روز برای یک کاری جلوی درب رفته بودم که عکس زمان ارتشم را روی یک بنر دیدم. خیلی خوشحال شدم و گفتم مادرم هنوز اینجا است. خیلی دوست داشتم او را ببینم، این خاطره همیشه در ذهنم است.
-لطفا از شکنجه گران معروف اشرف که می شناسید چند مورد معرفی کنید.
من در سال های ۷۳ و ۷۴ در زندان فرقه بودم. خیلی خوب می دانم که شکنجه گران آن ها چه آدم های کثیف و پستی هستند. باز جوها و شکنجه گران خودم شش نفر بودند.
بازجویی اصلی «محمود قائم شهر» بود که کار کثیفش را خیلی خوب بلد بود. نفر کمکی او به نام «مسعود» بود که در بخش اطلاعات فرقه کار می کرد. «نقی آرانی» نفر دیگر بود که مدام تهدید می کرد، میخواهد مرا زیر شنی تانک بگذارد. بارها آن را تکرار کرد. او مدام حرف های لمپنی می زد.
نفر بعدی «جواد قدیری» بود. ترفند او این بود که به آرامی حرف می زد تا نفر را به حرف آورد. شکنجه گران دیگر «مختار جنت زاده»، «مجید عالمیان» و افرادی همچون کاک اسد که «محمدسادات دربندی» به او گفته می شد، بودند.
-آقای شکری مسعود رجوی چند سال است که پنهان شده و هر از گاهی پیام های منتسب به او منتشر می شود به نظرتان رجوی زنده است؟ اگر زنده است در کجا نگهداری می شود؟
مسعود رجوی در واقع از زمانی که آمریکا به عراق حمله کرد ناپدید شد اما سران فرقه به صورتی رفتار می کردند که گویی داخل «اشرف» و فقط مریم قجر به خارج فرستاده شده است. از آن پس رجوی در نشستها به صورت صوتی صحبت می کرد و یا گاهی نوشتاری بود. یک خودرویی هم بود که شیشه های آن را با پرده پوشانده بودند و یکی از شوراهای رهبری که راننده آن بود طوری وانمود می کرد که انگار مسعود رجوی داخل خودرو است اما دروغ و نمایشی بیش نبود.
اگر درست یادم باشد رجوی از سال ۱۳۸۲ از انظار عمومی پنهان شده است. تمام اطلاعیه هایی که فرقه می دهد برای رد گم کنی به اسم سخن گو صادر می کند؛ یک بار از اسلو، یک بار از ژنو. خودم فقط به ذهنم می زند رجوی ابتدا به عربستان رفت و بعد به یکی از کشورهای اروپا برده شده است.
-لطفا بفرمایید که چطور و چگونه شد که تصمیم به جدایی از فرقه گرفتید
من سال ها بود که در فکر فرار و جدایی بودم. حتی در لیبرتی یک بار هم نامه نوشتم که می خواهم بروم ولی قبول نکردند. بعد از آن به من گفتند تو جزء افرادی هستی که در اولین سری به آلبانی می رود. دیدم که بهترین وقت برای نجات فرا رسیده است و بلافاصله پس از رسیدن به آلبانی اعلام جدایی کرده و وارد زندگی آزاد شدم.
-چه انگیزه ای موجب خروجتان شد؟
در واقع انگیزه خانواده و دیدن عزیزانم بیشتر برایم لذت بخش بود، چون خوب میدیدم که این سالیان عمرمان را به خاطر دروغ های سران فرقه به خصوص مسعود رجوی از دست دادیم.
-همان طور که در جریان هستید اخیرا افشاگری های مهمی از وضعیت کودکان قربانی در فرقه منتشر شده است، آیا شما در این باره مصادیقی به چشم خودتان دیده بودید؟
سال ۱۳۷۶ بود که این کودکان از خارج به اسم دیدار با خانواده به «اشرف» آورده شدند. من چند بار در آن زمان گفتم که این بچههای کوچک را برای چه آوردند، وقتی سلاح دست آنها داده می شد اندازه همان نفر بود.
یکی از آن بچه ها همیشه در بغل فرمانده «افشین» بود که اسم اصلیش یادم رفته است. هر کسی می دید تعجب می کرد. اگر بخواهم از این بچه ها نام ببرم باید سعید و محمد اخوان را بگویم که واقعا کوچک بودند یا همین امین گل مریمی، یاسر حاج مهدی، یاسر اکبری نصب و برادرش و خیلی های دیگر …. آن ها را برای مبارزه و جنگ آورده بودند که تعدادی از آنها هم کشته شدند.
-با تشکر از فرصتی که در اختیار فراق قرار دادید، لطفا اگر پیام آخری دارید بفرمایید.
در یک کلام، فرقه رجوی یک نسل را از بین برد و عمر خیلی ها را گرفت. امیدوارم به یاری خداوند چه در آلبانی و یا در هر کجای دنیا دادگاهی برگزار شود و آنها تقاص تمام جنایت های خود را بدهند.