در قسمت چهارم توضیح دادم که روز دوم بنا به توصیه ی هوشنگ دودکانی، آنها را به گورستان اشرف بردم تا مزار مروارید را ببینند و انگیزه بگیرند! وقتی به مسیر ورودی گورستان اشرف رسیدم و مادرم قبرها را دید، خیلی تعجب کرد که چرا من آنها را به مزار مروارید بردم و گفت: …
***
مادرم گفت: من کم سر تو مصیبت کشیدم و گورستان ها و بیمارستان ها و کلانتری ها و … را گشتم، صد بار خبر مرگ تو را شنیدم و دق مرگ شدم، الان چرا باید ما را به این گورستان بیاوری؟ مگر نمی دانی برای یک مادر چقدر سخت است که به گورستانی برود که شاید روزی فرزندش را در آن خاک کنند؟ مگر می خواهی بمیری که ما را به دیدن این گورستان آوردی؟ مگر اینجا جان تو در خطر است؟ از من پرسید مگر مقصد همه ی شما اینجاست که به ما نشان می دهی؟
خلاصه آنقدر گفت که از ورودی مزار مروارید سر و ته کردم! گفتم مادر فقط قصد من این بود که همه جای این قرارگاه (خراب شده) را به شما نشان بدهم. آخر دیگر جای دیگری نبود که من نشان بدهم، در پادگان اشرف دیگر بجز گورستان جای دیگری نبود که اجازه داشته باشم به آنها نشان بدهم.
اگر به اختیار خودم بود، آنها را به حوالی زندان اسکان می بردم و از دور به مادرم نشان می دادم، که مادر، فرزند بینوای تو را 6 ماه دراین سلول ها و این زندان ، شکنجه کردند. به مادرم نشان می دادم که کجا فرزندان ایران را در زندان انفرادی می اندازند و شکنجه می کنند. به پدر پیرم نشان می دادم که پدر جان! ببین جگر گوشه ی تو را 6 ماه مثل یک حیوان زبان بسته توی این سلول ها انداختند و پدرش را در آوردند، به برادرم نشان می دادم که برادر جان! کجا بودی وقتی برادرت را توی آن اتاقهای لعنتی زندانی کرده و شکنجه می کردند.
اما مگر می شود توی اسارتگاه اشرف ، حقایق را گفت؟
مگر می شود زندان های مجاهدین را به خانواده نشان داد؟
مگر می شود مادران و پدران پیرمان را با نشان دادن زندان های رجوی ، رنجور و دل شکسته کرد؟
من خودم روزی به اشتباه ، مجاهدین را انتخاب کرده بودم، من به محلی که هیچ شناختی نداشتم وارد شده بودم، من یک انتخاب اشتباه اندر اشتباه کرده بودم، بهایش را با جوانی ام و عمرم دادم، چرا دیگران باید تاوان اشتباهات مرا بدهند؟ من سالها بدلیل یک انتخاب ناآگاهانه ، در اسارتی سیاه بسر بردم و دستبند بدست ، پابند به پا، مجبورم کردم که لبخند بزنم! رجوی ها مرا مجبور کردند که زبانم را ببندم، مرا مجبور کردند که حقیقت را با دستان خودم خفه کنم!
اگر مادرم می فهمید که چه بلاهائی در این اشرف خراب شده ، سر پسرش آوردند، در چشم بهم زدنی زینب وار ، کاخ این یزید زمان را ویران می کرد، خاک اشرف را به توبره می کشید، همه جا را به آتش می کشید، اما من دلم بحال مادر و پدر پیرم سوخت، سوختم و نابود شدم، همه ی جنایات رجوی را توی دلم ریختم، درونم را ویران تر کردم، اما خم به ابرو نیاوردم، مدام خنده های تصنعی به لب داشتم، تا مادرم ناراحت نشود، استدلال های کشکی می آوردم که اینجا داوطلبانه حضور دارم، کسی مرا اجبار نکرده است!
مادرم هم حیران و هاج و واج، فقط نظاره گر بود! مادرم می دانست که تمام حرفهای من سر تا پا دروغ و مزخرف است، شاید او هم می دانست که اگر من زبان باز کنم، خیلی زودتر از آنچه قرار بود، دوباره مرا از دست خواهد داد، مادرم می دانست که من چرت و پرت می گویم، اما او هم خودش را به کوچه ی علی چپ زده بود و به همین دیدار ساده و نگه داشتن دستهای من در دستش ، بسنده کرده بود. مادرم در اشرف به جز من هیچ چیز دیگر را نمی دید، دنیای کودکانه ی آنروز مادر فقط من بودم و بس.
مادرم می دانست همه چیز مثل یک خواب شیرین صبحگاهی پوچ است، اما به همین هم قانع بود، نمی خواست از این خواب شیرین بلند شود. خودش را به خواب می زد تا بیدار نشود. حرفهای مرا گرچه باور نمی کرد اما از من دست بسته و اسیر قبول می کرد. مادرم آنروز خیلی چیزها را به روی من نیاورد. مزخرفات مرا مادرانه تحمل کرد. او فقط می خواست از لحظه لحظه ی این دیدار کوتاه ، بیشترین لذت را ببرد.
آنروز مادر من مهمان فرزند اسیرش در زندان بود. برای یک مادر دیدن فرزند در اسارت خیلی سخت است. مادرم بهتر از دیگران زنجیرهای بسته شده به دست و پاهای مرا می دید. دلش خون بود، اما محبت مادرانه اش نمی خواست باور کند که فرزندش دست بسته و اسیر و شکسته شده است. با بزرگواری تمام و در عین حال آگاهی تمام ، سعی می کرد همه چیز را زیبا ببیند.
حضرت زینب (س) هم در کاخ یزید در پاسخ به یزید که پرسیده بود: دیدید که خدا چگونه رسوایتان کرد! جواب داد: ما رایت الا جمیلا… من به جز زیبائی چیزی ندیدم و آنچه مشاهده کردم همگی زیبا بود…!
مادرم هم خدای متعال را در همه چیز و همه جا می دید، اسارت تک تک ما در زندان های رجوی سخت و مصیبت بار بوده و است، اما مادران ما ، به امید و بخشش خداوند معتقد هستند و اطمینان دارند خداوند بخشنده است و اسارت ما هم روزی به خواهد رسید.
برگردم به اشرف . . . از یکی از خیابان های اشرف که عبور می کردیم تعدادی از بچه ها مشغول علف کنی بودند، توقف کردم و . . .
ادامه دارد . . .
محمدرضا مبین ، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی