هر صدای زنگی او را مشتاقانه به سمت تلفن می کشاند. هر لحظه منتظر تماس حمیدرضا بود. هر صدای دری چشمان نگران و چشم به راهش را به در می دوخت. منتظر بود در باز شود و حمیدرضا وارد شود. تمام فکر و ذکر و آرزوی مادرم دیدار مجدد حمیدرضا بود. پسرش . جگرگوشه اش… زمانی که فرقه رجوی در عراق مستقر بود، بارها به عراق سفر کردم و به درب پادگان اشرف مراجعه کردم. به همراه دیگر خانواده ها در کنار پادگان اشرف حمیدرضا را صدا می زدم. می خواستم تمام تلاشم را بکنم تا شاید ردی، نشانی از حمیدرضا بگیرم. او را ببینم و خبر سلامتی اش را برای مادر چشم به راهم ببرم. متاسفانه سران فرقه هیچ گاه اجازه دیدار و تماس ندادند. جوابشان تهدید و توهین بود و بس. چوب به دست، به ما می گفتند اگر نزدیک سیم خاردار شوید با چوب سر شما را متلاشی می کنیم.
هر بار که دست خالی به ایران برمی گشتم، با خجالت به ملاقات مادرم می رفتم. سعی می کردم دل توی دلش بگذارم. میگفتم مادرم صبر داشته باشد، به زودی حمیدرضا بازمی گردد. می دانست دلداری اش می دهم. سکوت می کرد اما از نگاهش می خواندم که در دلش چه می گذرد. سکوت می کرد و اشک می ریخت.
حمیدرضا قبل اسارت ، متاهل بود و صاحب زن و فرزند. رجوی ها خانواده اش را متلاشی کردند. مادرم چشم به راه و حسرت به دل از دنیا رفت و من ماندم و یک دنیا حسرت از این که نتوانستم برای مادرم کار ی انجام بدهم. مادرم رفت اما من هیچ گاه دست از تلاش برنمی دارم . تا روز رهایی برادرم از پا نمی نشینم.
مصطفی نوری
فواد بصری در ادامه صحبت های آقای نوری:
دو سال پیش من به ملاقات پدر و مادر حمید رضا نوری رفتم مادر حمید رضا خیلی دل تنگ فرزندش بود و حین صحبت کردن اشک می ریخت. از من سئوال می کرد حمید رضا کی بر می گردد؟ من هم در جواب به او می گفتم توکل کُن به خدا، انشاالله بر می گردد. در ادامه می گفت فرزند حمید رضا می گوید پدرم کجاست پس چرا نمی آید؟ مادر حمید رضا در حسرت دیدن فرزندش به رحمت خدا رفت . امیدوارم آه مادران رجوی و دار و دسته اش را از بین ببرد.