در قسمت هفتم توضیح دادم که چند عکس مزخرف با خانواده ام در پارک اسارتگاه اشرف گرفتم. حسن (عکاس فرقه) از ما خداحافظی کرد و رفت و باز هم ما در این پارک که بیشتر شبیه قبرستان بود تنهاتر شدیم، گویا اینجا ته خط بود، گویا ما در انتهایی ترین نقطه ی دنیا قرار داشتیم، حتی یک پرنده هم در این باصطلاح پارک پر نمی زد! حتی یک گربه هم در این پارک وجود نداشت، سکوت بود و سکوت …
قبل از اینکه بیشتر از این خلوت و سکوت دلگیر پارک در خیابان 100 اذیتمان کند، پارک را ترک کردیم، مسیر مهمانسرا را پیش گرفتم، موقع صرف نهار متوجه شدم که حلقه ی فیلم ویدیویی که خانواده ام از ایران آورده بودند تا برای من پخش کنند، دم درب اشرف به همراه دوربین فیلم برداری کوچک شان را ضبط کرده اند (مصادره کرده اند)! به اصرار مادرم پیگیر شدم که آن فیلم را با یک دستگاه ویدئو بیاورند تا به همراه خانواده آنرا ببینیم، عصر ساعت حوالی 5 بود که مینا خیابانی و یک زن دیگر کاست فیلم خانوادگی ما و یک دستگاه ویدئو آوردند و بعد از چند دقیقه اجازه دادند فیلم را تماشا کنیم، اما مینا خیابانی و آن زن دیگر هم در کنار مادرم نشسته و فیلم را می دیدند. لازم به توضیح است که علت تاخیر در تحویل این فیلم هم به احتمال زیاد چک فیلم توسط بخش های مربوطه !!! بوده است. (فرقه ی رجوی می ترسید که توسط این فیلم واقعیت های این فرقه برای من نمایش داده شود).
تقریبا تمام خانواده در این فیلم حضور داشتند و تجدید دیدار شد، برادرها و خواهرم ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بودند. هر کدام را که می دیدم، زلزله ای در درونم ایجاد می شد. تازه یادم می آمد که چند سال از آخرین دیدارمان گذشته است. تازه می فهمیدم که ازدواج هم مرحله ای از زندگی است که من از روی آن پرانده شدم. برادر زاده هایم را که می دیدم و برادرهایم را که بابا صدا می زدند، بی اختیار درونم آتش می گرفت و بارها می خواستم بزنم زیر گریه و اشک بریزم، اما حضور آن دو زن و قطعی بودن گزارش دادن های آنها، مانع از بروز چنین احساساتی در من می شد. باز هم باید دوگانگی پیشه می کردم، خیلی سخت است که انسان نتواند احساسات خود را بروز بدهد. چنین حسی، یک خفگی شدید در درون آدم ایجاد می کند که بدتر از خفگی زیر آب است.
دلم می خواست این فیلم زودتر تمام شود و من خلاص شوم. خیلی اذیت می شدم، اما گویا این اذیت شدن بعدها در من تغییرات مثبت خیلی زیادی ایجاد کرد و باعث دگرگونی های شگرفی در من شد.
تیزبینی خانواده من و آوردن این فیلم، خیلی راحت مرا به دنیای آزاد برد. مرا به سمت زندگی سوق داد. گویا من که سالها در درون غارهای سیاه در زیر اقیانوس ها حبس شده بودم، به یک باره توسط یک فرشته ی نجات به روی آب آورده می شدم و نفس می کشیدم و خورشید تابان و زیبا را می دیدم. خیلی حس شیرینی بود، احساس زنده بودن را به من می داد، اما گویا من تحت یک عمل جراحی قرار گرفته بودم که درد هم داشت، بی تابی هم داشت، خونریزی هم داشت، من توسط مادرم که جراحی این عمل را بعهده داشت. بسیار ماهرانه و بی عیب و نقص ، مورد عمل جراحی قرار گرفتم. من با دیدن این صحنه های خانوادگی متوجه گذر زمان و از دست دادن عمر و جوانی خودم در یک فرقه تبهکار شدم. شاید اگر مادرم ساعت ها با من کار توضیحی می کرد به اندازه آن یکساعت فیلم موثر واقع نمی شد. من بی آنکه اختیاری از خود داشته باشم، حین عمل جراحی گویا عضوی جدید به من پیوند زده می شد. بله، عشق، عاطفه، احساسات شیرین و زندگی، توسط بهترین پزشک و جراح جهان، یعنی مادر به من اهداء شد. من هم بخوبی این پیوند جدید را پذیرفتم.
چند عکس خانوادگی هم بهمراه شماره های تماس که پشت عکس ها توسط مادرم و مخفیانه به من داده شد، نیز گنجینه ای ارزنده برای من شد که بعدها کمک شایانی در نجات دادن من از فرقه جهنمی رجوی کرد.
گسست و فاصله ی ایجاد شده ی سالیان من از دنیای آزاد، در همین یک ساعت، بسرعت از من جدا شد، آن دوران فرقه ای هفت، هشت ساله، مثل لکه ی سیاهی از زندگی من حذف شد. چشمانم باز شد، زندگی را دیدم، گویا من مرده بودم و کسانی مرتب به من شوک برقی می دادند که به زندگی عادی برگردم، نبض زندگی در من کشته شده بود، اما دوباره با دیدن خانواده و این فیلم، ضربان قلبم دوباره شروع به تپیدن کرده بود، من زندگی کنونی خودم را در درجه ی اول مدیون خداوند متعال و دوم مادر و خانواده ام می دانم. تماشای این فیلم تمام شد و آن دو زن ناظر نیز رفتند، ولی طوفانی از امید و احساس زندگی در من شروع شد. خانواده ام بخوبی نقش مثبت خود را در بازکردن بیش از پیش چشمان من ایفاء کرده بودند. من احساس کردم که هویت اصلی خودم را مجددا پیدا کردم. پشتیبانان اصلی خودم یعنی خانواده ام را دوباره پیدا کرده بودم. من در دنیای سیاه و تاریک فرقه ی رجوی، گویی از ته اقیانوس، نوری را در آن بالاها دیده بودم، دیگر با این جان دوباره می توانستم بقیه ی مسیر سیاه این فرقه را پشت سر بگذارم و خودم را نجات بدهم. شب بعد از شام برادرم را به خلوتی کشاندم تا حرفهای دلم را به عنوان یک راز به او بگویم…
ادامه دارد . . .
محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی