قربانعلی ترابی را من از سال 1370 می شناسم. وی در محور 6 مسئول تسلیحات بود. هر روز صبح که برای مراسم صبحگاه به تسلیحات مراجعه می کردیم قربانعلی که مسئول تسلیحات بود به ما سلاح تحویل می داد و پس از پایان مراسم سلاح را تحویل می گرفت. هر روز به استثناء روز جمعه این مراسم برگزار می شد. قربانعلی در محور 6 به دلیل مسئولیتی که داشت اغلب بچه ها او را می شناختند. چون هر دو بچه شمال بودیم رابطه نزدیک تری داشتیم و هنگام تحویلگیری سلاح با او شوخی می کردم. او فرد مسئولیت پذیر و خوش برخوردی بود و در قرارگاه کسی که مسئول تسلیحات بود از نظر تشکیلات قابل اعتماد بود.
قربانعلی هم خانواده اش در تشکیلات بودند و هم این که سابقه هواداری و زندان در داخل ایران را داشت. با این توصیف نمی دانم چرا مورد سوءظن تشکیلات واقع شد. مدتی گذشت دیدم دیگر قربانعلی ترابی مسئول تسلیحات نیست و اساساً در محور 6 حضور ندارد. فکر کردم ممکن است سازماندهی او تغییر کرده باشد و به قرارگاه دیگری منتقل شده باشد اما ماجرا این نبود! تشکیلات به جرم نفوذی بودن او را روانه زندان کرده بود. این خبر را من بعد از مدتهای طولانی شنیدم. این خبر غیر رسمی مرا مساله دار کرد. مگر میشود فردی که تا دیروز مسئول بود حالا نفوذی از آب در بیاید؟ آن هم قربانعلی ترابی که با خانواده اش به سازمان پیوست! هر گاه مراسم جمعی برقرار می شد مخصوصاً در سالن اشرف، دنبال قربانعلی می گشتم تا پیدایش کنم.
سالها گذشت و اثری از ترابی نبود. از قرار معلوم ماموران رجوی به دستور رجوی قربانعلی ترابی را به قصد کشت شکنجه کرده و او را به قتل رساندند. در قرارگاه 6 شخص دیگری به نام پرویز احمدی هم به عنوان فرمانده دسته کار میکرد و اتفاقا مدتی هم یگانی بودیم. بعدا فهمیدم او را هم متاسفانه به جرم نفوذی بودن دستگیر کردند و با شکنجه های طولانی و وحشتناک به قتل رساندند. چطور شخصی با آن همه سابقه در موقعیت فرمانده دسته، نفوذی در بیاید؟! هضم این خبر برای من بسیار سنگین بود .
این خبرها را نمی شد تشکیلاتی کرد چرا که از طرف مسئولین به ما منتقل نشده بود و در وجود من مانند یک خوره عمل می کرد. به فرض اینکه آنان نفوذی بودند آیا باید مورد شکنجه قرار می گرفتند؟ آیا باید به قصد کشت آنها را زیر شکنجه می بردند؟ و اینکه باید آنان را زیر شکنجه به قتل می رساندند؟ از آن طرف سازمان اشکال می گیرد که حکومت ایران نیروهای به اصطلاح هوادار را دستگیر و روانه زندان می کند! اگر این حرف درست است پس چرا شما زندان و شکنجه و اعدام می کنید؟ خبر به قتل رساندن قربانعلی ترابی و پرویز احمدی همیشه ناراحتم می کرد تا بالاخره روزی شنیدم پسر قربانعلی ترابی که نوجوانی بیش نبود از خارج به قرارگاه اشرف برگشته است. از یکی از دوستانم که متاسفانه هنوز هم در تشکیلات هست و در واقع همشهری ترابی بود و خوب ترابی و خانواده اش را می شناخت سئوال کردم حال که محمدرضا ترابی فرزند قربانعلی ترابی وارد مناسبات شده، اگر سراغ پدرش را بگیرد تشکیلات چه جوابی دارد که به او بدهد؟ او گفت این سازمان بسیار پیچیده عمل می کند پسر را قانع می کنند که این پدر شهید شده و شما هم باید راهش را ادامه دهید! اما کسی جرات نمی کرد حقیقت را به محمدرضا بگوید. حتی مادر و عمه او هم نتواستند خبر قتل قربانعلی توسط شکنجه گران رجوی را به محمد رضا بدهند. این خبر را مخفی نگه داشتند تا بالاخره این خبر بر ملا شد و به گوش محمدرضا ترابی رسید. می گویند ماه پشت ابر باقی نمی ماند و محمدرضا ترابی به واقعیت قتل پدرش توسط رجوی ها اشراف پیدا نموده است.
من خبر افشاگری نسل سوم (کودک سربازان سابق) را در جلسات کلاب هاوس گوش کردم و خوشحال شدم که آقای محمدرضا ترابی هم در بین شان حضور دارد. حالا محمدرضا دستش پر است و می تواند علیه فرقه دادخواهی کند. خوشحال شدم اسنادی را در جهت رسوا کردن فرقه منتشر نمودند و جیغ فرقه رجوی را هم در آورده است و به خوبی نشان داده که درست به هدف خورده است. آقایان محمدرضا ترابی، امین گل مریمی، امیر یغمایی، آرمان، سامان، محمد محصل و دیگر دوستان دست مریزاد. به امید پیروزی های بیشتر در صحنه بین المللی علیه فرقه رجوی .
گلی
در سال 1380 من تن واحد محمدرضا ترایی در قرارگاه یازده بودم . از زندگینامه و رنجی که بر این خانواده توسط دژخیمان رجوی بر آنها وارد شده بود آگاهی کامل داشتم . چونکه محمدرضا از میلیشیاها بود کنترل ویژه ای بر آنان اعمال میشد و من نمیتوانستم حقایق را بی پرده و واضح برای او بیان کنم . با آنکه من خودم زیر تیغ شدید شکنجه گران ذوب شده در ایدیولوژیک رجوی دژخیم بودم ولی هر بار محمدرضا را میدیدم غصه ام میگرفت . در نشست ها وقتی مسئول نشست سوژه اش میکرد اشکش را در می آوردند یک غم عمیق در تن صدا و چشم هایش بود که هر کسی با اولین برخورد با محمدرضا این را میفهمید و همین باعث هیستریک مسئولین سازمان میشد و مدام به او گیر میدادند که مظلوم نمایی میکنی . در پایان نشست مسعود و مریم رجوی در قرارگاه باقرزاده یگان ما مسئولیت جمع آوری سالن نشست را داشت . من و محمدرضا کوبل هم بودیم وقتی وسایل صنفی را به قسمت ظرفشویی بردیم خواهر زهرا مادر محمدرضا نشسته بود و در خود فرو رفته بود وقتی همدیگر را دیدند شوری آنها را فرا گرفت ولی طبق ضوابط تشکیلاتی اجازه دیدار و گفتگو نداشتند . هیچ کس به غیر از ما سه نفر در سالن ظرفشویی نبود من رفتم بیرون سالن در پوش کشیدن سیگار نگهبانی دادم و محمدرضا رفت کنار مادرش خواهر زهرا سراج نشست یک لحظه سریع او را در آغوش گرفت عجب لحظه ای بود مهر و عاطفه وعشق بر ایدئولوژی رجوی خائن پیروز شد . مدتی کوتاه با هم خوش و بش کردند و با اشاره من که هشدار دادم مسئولی به طرف سالن می آید این کانون مقدس خانواده به پایان رسید . آن زمان از نادر لحظاتی بود که خوشحالی و رضایت عمیق را در چهره و چشمای محمدرضا دیدم .
افشگری های شما دوستان و جدا شده ها از سازمان ضد انسانی مجاهدین مانند تیری در قلب سرکرده خائن این فرقه منسوخ شده هست و امیدوارم روزی برسه که تمام حقایق بر ملا شده و سران خائن فرقه رجوی در دادگاههای بین المللی بعنوان جنایتکار جنگی محاکمه شوند . ممنون از آقای گلی