قسمت 11 این خاطرات به نحوه اعلام مصیبتی که بر اثر مرگ فجیع یاسر برای خانواده ما مستولی شده بود، اختصاص داشت و در آنجا توضیح دادم که این خبر دهشتناک توسط یکی از بستگان و در خانه برادرم سید مجتبی در تهران داده شد و چه شیونی برخاست. برادر زن و فرزندان این برادرم خبر را به تعداد معدودی از اعضای فامیل در تهران اطلاع دادند و آنها سریعا خود را به محل تجمع ما رسانده و گریه سر دادند. بعد از ساعتی گریه و زاری، یکی از حضار گفت که کار سخت ما در این مورد در جریان گذاشتن پدر و مادرم و تعدادی از فامیلها در زادگاه مان در سراب است.
بعد از شور و مشورتی که در این مورد شد، فامیلهای ساکن تهران بدین قرار رسیدند که به پدر و مادر من زنگ زده و بگویند که یکی از فامیلهای نزدیک که زنی میان سال بود، فوت کرده و آنها باید همراه خواهر و… شب هنگام از سراب حرکت کرده و در مراسم عزاداری و خاکسپاری او شرکت کنند. من نمیدانم آن شبی که پدر و مادر و همراهانشان در راه بودند ، چگونه بر جمع سی نفری ما گذشت.
دمدم های صبح بود که گریه کنان رسیدند و با دیدن خانمی که قرار بود در مراسم عزاداری و خاکسپاری او شرکت کنند، شوکه شدند! اتفاقا همین خانم که زن دائی ام باشد و من در قسمت های قبلی این یادداشت ها از مراجعه به کمپ اشرف او و حرف های جالبی که به زنان و دختران گماشته رجوی زده بود ، یاد کردم. این زن دائی من که در رساندن این نوع پیغام ها در بین اشعار مرسوم در تعزیه ها مهارتی داشت، بعد از ذکر مقدمه ای خبر کشته شدن یاسر را اعلام کرد.
هنگامه ای برپا شد و پدر و مادر من که اتفاقاً هر دو خویشتندارند، نتوانستند این خویشتنداری خود را حفظ کنند و به دلخراش ترین شکل بر سر و سینه خود زده و گریه تلخی را سر دادند. راست گفته اند که اگر فرزند برای پدر و مادر حکم بادامی را دارند، نوه هایشان برایشان مغز بادام است و والدین من در برخورد با این واقعه دلخراش چنین مفهومی را به نمایش گذاشتند. بخصوص اینکه دو سال پیش به عراق رفته و یاسر را در کمپ اشرف دیده و از ابراز عواطفی که او نسبت به آنها نشان داده بود، خشنود بودند. دیگر اینکه یاسر بزرگترین نوه پسری شان بود و او را خیلی دوست میداشتند.
بدون دخالت من که هم مهمان بودم و هم حال و روز درست و حسابی نداشتم، آگهی های ترحیم با سرعت آماده شد و در بعد از ظهر همان روز، این مراسم در خانه برادر دیگرم برای مردان و در خانه محل استقرار ما برای زنان برگزار شد. چنان مراجعه ای به این خانه ها شد که فامیلها در اقلیت مانده و این همولایتی ها و مردم محل بودند که این دو مجلس را پر کرده بودند. مداح محل که هم ولایتی و فامیل مادری ام بود ، در اجرای نقش اش سنگ تمام گذاشت وکمک کرد که ما گریه کرده و سبک تر شویم. خاصیت مراسم عزاداری طوری است که صاحب عزا مجبور است که از مهمانان خود پذیرایی کند و این امر قسمتی از ذهن او را مشغول کرده و کمتر از موقعی که تنهاست ، در غم عزیز از دست رفته اش غرق شود و این کمکی به بهبود حالت روحیه عزادار میشود. مراسم شام که تنها با حضور اقوام درجه یک بود ، مختصر تر و تنها با حضور حدود 50 نفر برگزار شد و فامیل مداح مان سخنان خود را کوتاه تر کرد. همه ما نسبت به روزهای قبل آرام تر شده بودیم و با عدم حضور افراد غیر فامیل ، راحتتر باهم نشسته و حرف زدیم.
در اینجا بود که اصل واقعه مورد پرسش و پاسخ بود و بستگان آگاهی بیشتری نسبت به موضوع پیدا کرده و اظهار نظرهای مختلفی کرده و میخواستند بدانند که آیا طرح شکایت در محاکم قضائی ثمری دارد و اگر دارد چه کمکی از دست آنها برمی آید. جواب من در برابر این پرسش های زیاد این بود که من راسا درگیر تالمات فکری بودم و فرصتی برای مراجعه به حقوق دان واهل فن را نداشتم وباید کمی فکر کنم تا بلکه راه درستی پیدا شود.
انتظار داشتم که تماس تلفنی ای با سید مرتضی که پسرش را با این وضع فجیع کشته بودند ، داشته باشم تا بدانم او چه فکر میکند و چه نظری دارد. حتی فکر میکردم که سازمان مجاهدین خلق هم موظف بود با ما تماس گرفته و بنوعی با ما همدردی کند و…
این انتظارها برآورده نشد و چند صباحی بعد مراسم یادبودی از طرف انجمن نجات مرکز آذربایجان شرقی برگزار شد و من حرف های مبسوطم را دراین جلسه مطرح نمودم و…
ادامه دارد
رضا اکبری نسب