در قسمت های قبلی این سلسله یادداشت ها به جریان خودسوزی شدن برادر زاده جوانم یاسر اکبری نسب اشارات نسبتا مفصلی داشته وگفتم که چگونه خانواده معزی ماچند نوبت مراسم یادبود در این مورد در تهران و تبریز برگزار کرد و در قبال آن فرقه رجوی چه عکس العمل تندی بر علیه این مراسم و مخصوصا سخنان مبسوط من در مراسم یادبود تبریز نشان داده و مقاله ای بنام برادر فرزند از دست داده ام سید مرتضی – و آنهم نه درباره ی اصل قضیه – منتشر کرده و بجای اینکه بنویسند که من در این مراسم چه گفته و چه درد بزرگی از خانواده خود را فریاد زدم، تنها اتهاماتی بر من زدند که در اصل بطور کلی واهی و بی اساس بود!
من – به شرحی که در قسمت های قبل رفت – در جواب این پررویی و واکنش بغایت ناجوانمردانه باند رجوی مقاله مفصلی که عنوان ” قاتلین مدعی” داشت و بموقع خود بازتاب گسترده یافت ، منتشر کردم که مراتب در قسمت های پیشین این سلسله یادداشت ها منعکس شد .
به هر ترتیب ، چندی بعد و با شور و مشورت هایی که با اعضای خانواده کردم، برای تحقیق و تفحص بیشتر، چاره ای جز مراجعه مجدد به بغداد و کمپ اشرف پیدا نکردم.
حدود 14 بهمن 1385 به بغداد رسیده و بعد از استقرار در هتلی، کسان دیگری از خانواده های گرفتار بدست رجوی را پیدا کردم.
آقای مصطفی محمدی بهمراه همسرش محبوبه خانم – شیر زنی فداکار و بردبار و شادروان علی بشیری بهمراه دخترش نوشین که به ترتیب از کانادا و اتریش آمده بودند.
در ساعات اولیه دیدار متوجه شدم که آقا مصطفی همراه همسرش چند روزی قبل و بخاطر ملاقات با دخترشان سمیه به کمپ منحوس اشرف مراجعه کرده و علیرغم سماجت زیاد موفق به ملاقات نشده و موقع برگشت با برنامه ریزی سازمان سوار اتومبیلی از مزدبگیران دهات همجوار کمپ شده و راننده وهمراهش قصد ربودن مصطفی محمدی وهمسرش را داشتند که با مقاومت سخت آنها مواجه شده و از ماشین پیاده شده بودند.
آقا مصطفی که آثار خراشیدگی ها وکوفتگی هایی در قسمت هایی از بدنش مشهود بود، اظهار میداشت که از ابتدای کار و از اینکه میدید سوای راننده شخص دیگری هم درکنار او بوده ، به گردانندگان سازمان که عمری برای آن کار کرده و خوب میشناختش ، مشکوک شده و حساب کار دستش آمده بود که باید هوشیار بوده و لاک دفاعی بخود بگیرد.
سوءظن آقای محمدی بیجا نبوده ولحظاتی بعد از سوار شدن به این ماشین مشکوک ، متوجه قصد ربایش خود و همسرش از طرف این دو عراقی ساکن ده همجوار کمپ اشرف شده و ضمن اینکه با قدرت تمام با این سوء قصد مقابله میکند، همسرش هم با براه انداختن سر و صدای زیاد و شرکت در درگیری، این نقشه سازمان را بهم ریخته و جان خود را نجات میدهند و سریعا به مقر نیروهای آمریکائی مراجعه نموده و ضمن تشریح حادثه درخواست ماشین امن برای بازگشت به بغداد میکنند که عملی میشود.
این خانواده بلافاصله به دادگاه های عراق مراجعه کرده و پرونده ای را در این خصوص و همچنین در مورد نگه داشتن اجباری دخترشان سمیه در کمپ اشرف برعلیه سازمان تشکیل داده بودند که بنظر میرسد که علیرغم استقبال قاضی پرونده، امر و نهی های نیروهای آمریکائی ، سیستم قضائی زیر سلطه عراق موفق به احضار مسئولین مجاهدین خلق و شناسائی آدم ربایان و باز گرفتن یا اقلا ملاقات سمیه نمیشود.
آقای محمدی اظهار میداشت که بعنوان یک هوادار بسیار فعال سازمان مجاهدین خلق، ازکسانی بوده که بیشترین کمک مالی را در کانادا برای سازمان جمع آوری میکرده و در تمام میتینگ های آن فعالانه و بطور موثری شرکت داشته و نور چشم رهبران سازمان شناخته میشده است.
اعتماد متقابلی که بین او و سازمان وجود داشته، او را قادر میساخته که در هر فرصت بدست آمده ای از کانادا به کمپ اشرف در عراق سفر میکرده و بعنوان مهمان محبوبی مورد تفقد و پذیرایی قرار میگرفته است.
در جریان این مراجعات فرزندان خود بنام های محمد و سمیه را هم همراه خود برده و آنها را مقیم اشرف کرده بود!
مدتی بعد تحمل دوری فرزندانش را ننموده و در جریان یک مسافرت به کمپ اشرف خواستار بردن بچه هایش شده که با سختی تمام و توسل به آرتیست بازی هایی که استعداد این کار را بنحو چشمگیری دارد، موفق شده بود محمد را که به عنصری ناراضی تبدیل شده و مشتاق تر به بیرون آمدن بود، از چنگال رجوی خارج کرده و به خانه اش در کانادا ببرد.
بعد از این حادثه، سازمان هوشیار تر شده و موفق شده بود که کار فکری زیادی بر روی سمیه انجام دهد و ظاهرا او را سر موضع تر کند و بنابراین تلاش مداوم آقا مصطفی برای رهایی سمیه ثمری نداشته و کار ملاقات اخیر هم ازاین جهت بوده که به مشکل سختی برخورده بود.
مصطفی محمدی جزو کسانی بوده که در جریان خود سوزی های مربوط به شانتاژ سازمان در زمان دستگیری مریم رجوی توسط پلیس فرانسه شرکت داشته و تنها یک اتفاق خوب و هوشیاری مردم دور و برش او را از یک مرگ فجیع خلاص کرده بود…
ادامه دارد
رضا اکبری نسب