طرح اخراج مجاهدین از عراق
دو مسئله در این ایام دغدغه اصلی مسئولین بود. نخست مسئله اخراج مجاهدین از عراق، دوم محمل سازی علت و چرایی نزدیک شدن به آمریکایی ها و لگد زدن به صدام.
اخراج از عراق به هرصورت قابل هضم بود و می شد مسعود را از این امر مبرّا دانست و بیگناه جلوه داد، اما ایجاد رابطه با آمریکا (در حالی که سازمان مجاهدین بر پایه نبرد با امپریالیسم بنیانگذاری شده و مجاهدین آن را «دشمن اصلی خلق های جهان» محسوب می کردند و اینک نزدیک ترین متحد مسعود یعنی صدام را هم ساقط کرده بود) به راحتی قابل توجیه نبود. به همین علت مسئولین را از بالا توجیه کرده بودند تا مدام بر سر هر موضوع مرتبط به آمریکا و عراق بگویند «به ما چه؟ هدف ما سرنگونی رژیم است، عراق ربطی به ما ندارد…». این قضیه بطور مستمر تکرار می شد تا ملکه ذهن شود و کسی در این تناقض نماند که چطور با دشمنِ خودمان و متحدمان براحتی هم پیمان شدیم و صدام را که اینقدر دم از دفاع از وی می زدیم فراموش کردیم؟
با اینحال قضیه اخراج مجاهدین از عراق و تعطیل شدن قرارگاه اشرف نیز مسئله ساده ای نبود. از همان آغاز ترفندهای مختلفی برای سرگرم کردن و منحرف کردن اذهان صورت می گرفت. ابتدا مسعود جمله «وی گو هوم! We Go Home» را مطرح کرد و گفت اگر آمریکایی ها به ما گفتند کجا می روید می گوییم به خانه می رویم. اما این بازی خریداری نداشت و خیلی زود فراموش شد. مهناز شهنازی در یک نشست گفت با شیوخ منطقه صحبت کرده ایم و اگر آمریکایی ها ما را از اشرف اخراج کنند، هر قرارگاه با یکی از قبائل متحد می شود و به عشیره آنها می پیوندد و میهمان آنها خواهیم بود و می دانید که عرب ها روی میهمان متعصب هستند. این قضیه هم چند روزی بیشتر سرگرمی نیافرید و مدتی بعد گفته شد ما که از اول قرار نبود در عراق بمانیم، خانه ما ایران است. عراق نشد به جای دیگری می رویم. واضح بود که در ترکیه، سوریه، اردن، کویت و عربستان نمی توان ارتش آزادیبخش را مستقر کرد، لذا ذهن افراد چنین ایده ای را براحتی نمی پذیرفت. نهایتاً شهنازی با ترفند جدیدی وارد شد و با خنده گفت آمریکایی ها گفتند ما را به 3 کشور می فرستند. ما هم استقبال کردیم و گفتیم سه پادشاه در یک ملک نگنجند و هر شورای رهبری هم یک کشور می خواهد. البته این سخنان بی پایه و طنزآلود می توانست برای مدتی گروهی را سرگرم اسامی کشورها کند و گشایشی در روحیه شان بدهد، اما تا کی؟
اینها زمانی مطرح می شد که درخواست های زیادی برای جدا شدن به دست مسئولین می رسید و می خواستند با این ترفند حواس نیروها را از درخواست جدایی به سمت انتقال احتمالی پرت کنند. به این ترتیب، ماه های اول سقوط صدام، مسئله تخلیه اشرف مطرح بود و کسی حضور در اشرف را تقدیس نمی کرد. ذکر این نکته بسیار مهم است چون چند ماه بعد مریم بنا به دلایلی که خواهم گفت «ماندن در اشرف» را با «حفظ شرف» برابر دانست و همین جمله ساده صدها نفر از مجاهدین را به کام مرگ کشید و خونریزی های گسترده و بی مانندی را در تاریخ حیات سازمان مجاهدین رقم زد که هرگز فراموش نخواهد شد.
در این گیر و دار، مهناز شهنازی گاف بزرگی داد که به مسئله دار شدن خیلی ها انجامید و مشخص شد قریب به اتفاق شورای رهبری رده اول تا سوم و بخش مهمی از مسئولین قدیمی سازمان (امثال مهدی براعی، حسین ابریشمچی، مرتضی اسماعیلی، جواد آقا، اسماعیل مرتضایی و…) که آمار آنها بالغ بر 200 نفر بود، همگی با اسامی جعلی و هویت غیرمجاهد دارای پاسپورت خارجی و کارت اقامت در کشورهای اروپایی هستند و درصدد خروج مخفیانه از عراق بوده اند. مسعود و مریم رجوی در طی دهه 70 که این افراد را به سفرهای اروپایی می فرستاد، مسئله پناهندگی و کارت اقامت آنان را نیز حل و فصل می کرد تا در روز مبادا مشکل فرار از عراق نداشته باشند. اما بدنه سازمان را با زور و تزویر قانع می کردند جایی جز عراق و ایران برای یک مجاهد خلق متصور نیست و همگی یا همچون امام حسین در کربلا به شهادت خواهند رسید و یا مسعود و مریم را به تهران خواهند برد.
مهناز در یکی از نشست ها، ناخواسته از دهانش در رفت و گفت: ما که مشکلی نداریم، بیشتر نگران شما هستیم. همه ما پاس هایمان توی جیبمان هست و دلار هم داریم، اگر مشکلی پیش بیاید سریع از عراق خارج می شویم… نقل به مضمون. منظور وی از بیان ضمیر ما اعضای شورای رهبری بود. این قضیه، به قول معروف دوزاری خیلی ها را انداخت و متوجه شدند برخلاف تصورشان، هدف شورای رهبری رفتن به سمت ایران نبوده و پس از انتقال مریم به فرانسه، مشغول آماده سازی برای اعزام مسعود و سایر مسئولین به اروپا بوده اند و به همین خاطر تلاش داشتند ارتش آزادیبخش را به سمت مرزها هل دهند تا همگی کشته شوند ولی به خاطر غافلگیری در سقوط سریع صدام، موفق نشدند پروژه را تا به آخر برسانند (در همان زمان مهدی سامع رهبر گروه 30 نفره چریک های اروپا نشین فدایی خلق و عضو شورای ملی مقاومت، در یک مصاحبه گفت: برآورد ما این بود که 90 درصد ارتش آزادیبخش در این جنگ از بین خواهد رفت). سخنان مهدی سامع و مهناز شهنازی در کنار انتقال مخفیانه مریم به فرانسه، آشکار می کند که آمار 90 درصدی، همان رده های پایین ارتش آزادیبخش بوده اند و 10 درصد بقیه هم شامل کسانی می شدند که قرار بود با پاسپورت و دلار به اروپا بروند و در آنجا تشکیلات کوچک و ثروتمندی را با خانواده های خویش بپا کنند و دقیقاً مشابه عملیات فروغ جاویدان (با مظلوم نمایی و سوءاستفاده از خون قربانیان) ایرانیان بیشتری را جذب نمایند… هرچند مهناز متوجه شد گاف داده و تلاش کرد لاپوشانی و توجیه کند، ولی جرقه در ذهن بسیاری زده شده بود.
کارت دار شدن مجاهدین (آیدی کارت)
تابستانی داغ در حال گذر بود. مهناز شهنازی در یک نشست گفت آمریکایی ها می خواهند از مجاهدین اثر انگشت بگیرند. ما که راضی نبودیم ولی خوب اصرار کردند و ما هم می رویم و چندتا فرم پر می کنیم. در این رابطه توجیهاتی هم صورت گرفت که عمدتاً نشانگر ترس از مواجه شدن نفرات با نیروهای آمریکایی بود. البته کسی از این مسئله ناراحت نبود اما به نظر می آمد که شورای رهبری به شدت نگران است و مهناز هم با خشم از این مسئله حرف می زد و تلاش داشت آمریکایی ها را تمسخر کند.
هر مقر جداگانه به محل می رفت. اقدامات امنیتی کاملی از سوی سازمان انجام گرفته بود تا نفرات تحت کنترل باشند و با آمریکایی ها گپ نزنند. سربازان چند میز در محل چیده بودند و اسم و رسم افراد را ثبت می کردند. یک دختر نظامی هم با دوربین عکس می گرفت. حداقل 3 نفر از مسئولین بخش اطلاعات سازمان که مسلط به انگلیسی بودند در نقاط نزدیک به آمریکایی ها قرار داشتند تا به بهانه حفظ نظم و ترجمه مراقب گفتگوها باشند. نفر عکاس از هر فرد سه قطعه عکس دیجیتال می گرفت و نشان می داد و هرکدام مورد طبع بود همان را برای ثبت نگه می داشت. وقتی داشتم در کنار سرباز آمریکایی عکس ها را برای انتخاب نگاه می کردم، یکی از به اصطلاح مترجم ها جلو آمد تا بفهمد به همدیگر چه می گوییم و البته برای عادی سازی گفت مشکلی دارید؟ متوجه بازی او شدم و گفتم نه چیزی نیست، اما او باز هم ایستاد تا من با آن سرباز گفتگو نداشته باشم.
چند دقیقه پس از پر کردن فرم ها، «آیدی کارت» من آماده شد. آن را تحویل گرفتم و به سمت خروجی حرکت کردم. حین خروج از سالن، یکی از مسئولین سازمان ایستاده بود و آیدی کارت ها را تحویل می گرفت. بنا به عادت همیشگی تشکیلات، آن را عادی تلقی کردم و تحویل دادم و رفتم. اما یک هفته بعد آمریکایی ها متوجه این قضیه شدند و به مسئولین اعتراض کردند که چرا تشکیلات کارت شناسایی نفرات را از آنها گرفته است، به همین خاطر شورای رهبری مجبور شد کارت ها را دوباره بازگرداند. در واقع رجوی تحمل نداشت که نفرات کارت شناسایی را نزد خودشان نگه دارند چون هویت مستقل آنان را به رسمیت نمی شناخت.
برای اولین بار در عمر تشکیلاتی ام صاحب یک کارت شناسایی رسمی شده بودم. مسعود هرگز به کسی در داخل مناسبات کارت هویت نمی داد و از نظر او «عنصر مجاهد» باید بی هویت باقی می ماند تا در «رهبر عقیدتی»اش حل شود و با نام سازمان مجاهدین هویت پیدا کند. متأسفانه طی 20 سال حضور در عراق، با وجود اینکه اکثراً مجوز رانندگی سبک تا سنگین داشتیم، مسعود اجازه نمی داد یک گواهینامه رسمی از کشور عراق برای ما صادر شود و آن را یک خطر تلقی می کرد. تنها مدرک ما یک کارت بی ارزش به اسم گواهینامه بود که یک قدم بیرون قرارگاه اشرف اعتبار نداشت. به این خاطر از اینکه بعد از ربع قرن کارت هویت داشتیم احساس رضایت می کردیم.
نکته مهمتر اینکه مسعود دیگر نمی توانست معترضین و مخالفین انقلاب ایدئولوژیک و طلاق اجباری را مخفیانه سرکوب کند و یا به قتل برساند چون تک به تک مجاهدین از آن لحظه تحت پوشش نیروهای آمریکایی قرار داشتند و اسامی و مشخصات هر فرد نزد آنها ثبت شده بود. بنظرم این موضوع بعداً بیشترین اهمیت را پیدا کرد، هرچند مسعود راه های دیگری هم برای کشتن معترضین کشف نمود که شرح خواهم داد. چندین سال بعد متوجه شدیم عمده مسئولین برای ناشناخته ماندن، به آمریکایی ها مشخصات جعلی داده اند و اسامی دیگری در آیدی کارت آنها ثبت شده است. برای نمونه «مسعود دلیلی» عضو تیم حفاظت مسعود که شهریور 1392 در قرارگاه اشرف به قتل رسید، با نام مستعار «بهمن افرازه» کارت شناسایی گرفته بود، و یا مهدی ابریشمچی با نام جعلی «بهمن تهرانی» و فائزه محبتکار با نام «طاهره زکیانی» معرفی شده بودند. در حالی که قبل از رفتن به نزد آمریکایی ها، مسئولین تأکید داشتند همه با هویت واقعی ثبت نام کنند و به آمریکایی ها اسم مستعار ندهند!.
نشست های سگ دعوا
همانطور که شرح دادم، نشست تناقضات سیاسی-استراتژیک در یک جلسه به پایان رسید، اما تناقضات نه تنها از بین نرفته بود بلکه روز به روز عمیق تر می شد و تنش های تشکیلاتی نیز رو به گسترش بود و از درون مثل خوره تشکیلات را می خورد. برای مقابله با آن، 15 تن از فرماندهان دسته و خدمه تانک قرارگاه هفتم را می خواستند به سایر مقرهای دیگر منتقل کنند ولی همگی اعتراض کردند و گفتند از اینجا نخواهیم رفت. در چنین شرایطی، مسعود رجوی از طریق شورای رهبری، دست به برگزاری یک سلسله نشست های جمعی زد تا از این طریق افراد را به جان هم بیندازد و جلوی متحد شدن معترضین و نیروهای مسئله دار را بگیرد و ایجاد اختلاف کند.
در قرارگاه هفتم نیز مهناز شهنازی ما را برای نشست فراخواند. جلسه با حضور کلیه فرماندهان دسته و یگان شروع شد و مهناز از همه خواست تا هر انتقادی به یکدیگر دارند بنویسند و بگویند. نشست 7 ساعت به طول انجامید و به شدت خسته کننده بود. سوژه ها باید بلند می شدند و به همدیگر می پریدند. مهناز مدعی بود که افراد یکسری جنگ و جدال هایی با هم دارند که همین باعث شده فضای تشکیلات خراب شود و کارها خوب پیش نرود و بار آن بر دوش سازمان بیفتد. و حالا هرکسی باید جنگ و جدال های خود را مطرح کند و به آن پایان دهد. این جلسات با نام «نشست سگ دعوا» ثبت شد و هر روز ادامه داشت و انتهای آن نیز نامشخص بود. مسعود می خواست، تناقضات استراتژیک افراد را تحت عنوان سگ دعوا به حاشیه بکشاند و بگوید همه آن تناقضات بخاطر سگ دعوای قدرت بوده که افراد با هم داشته اند. البته چنین نگاهی خودبه خود واگشت از مباحث پیشین بود که همه چیز را به مسائل جنسی ربط می داد. یعنی آنچه را قبلاً به بهانه «معضلات جنسی» سرکوب می کرد، این بار «سگ دعوای قدرت» می نامید.
از همان دقایق اولیه از این بازی تکراری احساس خستگی و انزجار کردم و پس از اتمام جلسه چون دیدم قضیه کشدار است و هیچ پایانی بر آن متصور نیست، با نوشتن یک نامه به فرمانده مرکز، اعلام کردم دیگر به چنین نشست هایی نخواهم رفت و ترجیح می دهم وقت من صرف کار در آشپزخانه شود، و تأکید کردم وقتم اینقدر بی ارزش نیست که در این جلسات تلف شود و به همین خاطر از این پس در زمان برگزاری نشست سگ دعوا، من به آشپزخانه می روم تا به آنها در پخت غذا و آماده سازی کمک کنم. همچنین به این نکته اشاره داشتم که حضور من در آشپزخانه باعث می شود که تحت مسئولین من هم مسئله دار نشوند و نفهمند که من به نشست نرفته ام. این نکته را برای این مطرح کردم که بهانه ای دست آنها نباشد که بگویند نرفتن تو روی تحت مسئول هایت اثر منفی می گذارد.
هنگام برگزاری جلسه بعدی نشست، من به آشپزخانه قرارگاه هفتم رفتم و به مسئول آنجا گفتم روزانه چند ساعت به شما کمک می کنم. آشپزخانه، زیرمجموعه بخش اداری با مسئولیت هنگامه حسن زاده بود که دو پرسنل اصلی داشت. «مرتضی اکبری نسب» سرآشپز و مسئول آشپزخانه و «احمد زارچی» مسئول آماده سازی بودند (هنگامه حسن زاده ابتدای انقلاب پرستار و هوادار مجاهدین بود اما پس از شروع فاز مسلحانه سازمان، شغل خود را ترک کرد و آبان 1360 دستگیر و زندانی شد و 3 سال بعد آزاد گردید و مجدداً سال 1365 از ایران خارج و به مجاهدین پیوست که عمدتاً در کارهای پیشتیبانی سازماندهی می شد).
اما حکایت احمد زارچی بسیار متفاوت بود. وی سوم مهر 1359 به اسارت نیروهای عراقی درآمده بود و پس از 9 سال اسارت، با فریبکاری، مغزشویی و تبلیغات گسترده مجاهدین، در سال 1368 به همراه صدها نفر دیگر به سازمان پیوسته بود. احمد مدتی در بخش نظامی و آنگاه بدلیل وضعیت جسمانی و بالا بودن سن به بخش اداری و پشتیبانی منتقل گردید و نهایتاً در سال 1397 در آلبانی فوت کرد. وی در مناسبات مجاهدین با عنوان «احمد آذری» شناخته می شد و شخصیتی ساده، آرام و مهربان داشت. همین ویژگی ها باعث می شد زوج رجوی بیشترین سوء استفاده را از نفرات داشته باشند.
از آنجا که پیش از این هم زیاد در آشپزخانه کار کرده بودم و به کارهای آنجا اشراف داشتم، مرتضی و احمد از حضور من استقبال کردند. طبعاً خودم نیز احساس می کردم کار کردن در آنجا باعث می شود که عمرم در نشست های بیهوده تلف نشود. مرتضی نیز سال ها بود که از نزدیک می شناختم، همیشه آرام، خنده رو، شوخ طبع و مهربان بود و مسئولیت خودش را که چرخاندن آشپزخانه و آشپزی بود بخوبی انجام می داد. اما حکایت او بسیار متفاوت و دردناک بود و جا دارد اشاره ای کوتاه به آن داشته باشم. وی در سال 1363 به همراه همسر و سه فرزند 2 تا 5 ساله اش از طریق پاکستان و تشکیلات مجاهدین به کردستان عراق منتقل شده بود. چهار سال بعد، با وجود داشتن سه فرزند خردسال، همسر جوان او «خدیجه نیکنام» را به عملیات فروغ جاویدان اعزام کردند و به کشتن دادند. این زن جوان و سنتی که تحصیلات او در حد ابتدایی بود و از سیاست نیز هیچ نمی دانست، بهترین سوژه برای قربانی شدن بود. کشته شدن خدیجه که دارای سه فرزند خردسال بود، روی مرتضی اثر بسیار خردکننده ای داشت و از آن پس غم عمیقی وجود او را می سوزاند. با اینکه من تا سالیان طولانی از سرگذشت مرتضی مطلع نبودم اما همیشه با دیدن وی این غم بی پایان را در چشمانش بخوبی حس می کردم، هرچند علت را هم نمی دانستم. این درد فقط مرتضی را از درون نمی سوزاند، بلکه فرزندان خردسال او نیز که مادرشان را از دست داده بودند گرفتار کرده بود و این هم درد مضاعفی برای پدرشان به حساب می آمد که همزمان باید جایگاه مادر را هم پر می کرد.
جدایی والدین از فرزندان پس از جنگ کویت به دستور مریم رجوی، سومین درد سوزاننده را بر قلب مرتضی فرود آورد (کودکان بزرگترین قربانیان جنگ افروزی و قدرت طلبی مسعود رجوی در این ایام بودند. مریم برای قطع کردن تمام عواطف بازمانده در بین خانواده ها، همه کودکان را به اروپا فرستاد و به دست افراد مختلف سپرد و مجدداً در سال 1375 بخش زیادی از آنان را با فریب به عراق بازگرداند تا کمبود نیرویی خود را جبران کند. فشارهایی که به این کودک سربازان وارد می شد قابل توصیف نیست، بخصوص که آنان را باز هم از والدین دور نگه می داشت تا عواطف و احساسات آنان مدام سرکوب شده بماند. در طی چندین سال، برخی از آنان دست به خودکشی زدند که پیش از این اشاره هایی به آن داشتم). حکایت یکی از فرزندان مرتضی بسیار تأسف بار و دهشتناک است. چند سال پس از سقوط صدام که فشارهای تشکیلاتی به اوج رسیده بود، یاسر اکبری نسب، فرزند مرتضی دست به خودسوزی زد و جان باخت. این چهارمین و شاید پنجمین ضربه بزرگ بود که به قلب مرتضی وارد می شد. پدری که با امید و آرزوهایی بلند، تمام دار و ندار خویش را از کشور خارج کرده بود و گام به گام همه را با تلخ ترین شکل ممکن از دست داد. از همسر تا فرزندان را…
به هرحال، حضور روزانه من در آشپزخانه به جای رفتن به نشست «سگ دعوا» آغاز شد اما این قضیه چیزی نبود که مورد رضایت شورای رهبری باشد و می دانستم تبعات خود را خواهد داشت که اشتباه هم نبود. از روز بعد، نفراتی که در جلسه بودند با بهت و گاه لبخند با من مواجه می شدند و گاهی نیز از روی دلسوزی به من هشدار می دادند که در نشست شرکت کنم. از جمله «احمد.گ» یک روز با من قدم زد و گفت «بیا توی نشست، ممکنه برایت مشکل درست کنند». برخی هم به من گفتند خواهر مهناز به ما گفته نگران نباشید حامد هم بزودی به نشست می آید و او را می انقلابانیم. روزهای بعد هم فرمانده ام «عیسی» از من خواهش کرد به خاطر او هم که شده فقط 5 دقیقه به نشست بروم و برگردم. اما تصمیم خودم را برای اعتراض به اینگونه نشست های فریبکارانه و انحرافی گرفته بودم و جوابم منفی بود. با همگی بحث می کردم و علت نرفتن خودم را صادقانه شرح می دادم و شخصاً هم از کار در آشپزخانه راحت بودم و با وجود فشارهای روحی که به من به خاطر نرفتن به نشست وارد می شد احساس سرزندگی داشتم. برای اولین بار بود که از تمرد احساس آرامش داشتم، چون حس می کردم که از صداقت ما در طول سالیان سوء استفاده شده و این حق من است که جلوی آن بایستم و پاسخ بگیرم که چرا همیشه در سازمان به ما درس صداقت و فدا می دادند و امروز خودشان مستمر ناصادقی می کنند و به ما دروغ می گویند.
سلسله نشست های سگ دعوا روزهای متمادی ادامه داشت و روزانه 7 ساعت از وقت نیروها را به خود اختصاص می داد و آنان را به جان هم می انداخت تا از مسائل منطقه ای و سیاسی دور بمانند و بین افراد اتحادی علیه تشکیلات شکل نگیرد. اما محفل های مخفی هم در خفا تعطیل نبود و افراد در کنار این رخدادهای به ظاهر ایدئولوژیک و تشکیلاتی، به رد و بدل کردن اخبار مشغول بودند. در طی مدتی که آشپزخانه کار می کردم، متوجه یک موضوع جدید شدم. برخی مواد غذایی از کیفیت بالایی برخوردار شده بود. برنج، گوشت مرغ و ماهی با گذشته متفاوت بود. فهمیدم چند قلم از مواد با بسته بندی های خاص به انبار منتقل می شوند. روی کیسه های برنج و حلب های روغن واژه غیرقابل فروش و علائمی ثبت شده بود که نشان می داد متعلق به ارتش آمریکا هستند. مرغ و ماهی نیز بسته بندی استاندارد و با کیفیتی داشتند و این در کیفیت غذاها تحول ایجاد می کرد. البته غذاهای همیشگی نیز پخت و سرو می شدند که مواد آن از طریق کانال های عراقی از بازار بغداد تهیه می شد. این قضیه چند ماه بیشتر طول نکشید، مدتی بعد متوجه شدم مسئولین سازمان مواد غذایی را به اندازه آمار مجاهدین از آمریکایی ها تحویل می گیرند ولی همه را مخفیانه در بازار سیاه بغداد به فروش می رسانند و به جای آن مواد غذایی با کیفیت پایین خریداری می کنند. تفاوت قیمت این تبادل کالا، پول زیادی نصیب سازمان می کرد. در واقع مسعود رجوی موادی که حق ما بود را می فروخت تا برای خودش ارز ذخیره کند.
همبستگی با سلطنت طلب ها
پس از بازداشت مریم رجوی در فرانسه، بسیاری از اعضا و حامیان مجاهدین از ترس متواری شدند و تا اوضاع روبه راه گردد. برخی در خانه های خود و برخی نیز به کشورهای دیگر گریختند. در میان این افراد، نام حسن داعی الاسلام برجسته تر از دیگران بود. پیش از این پیرامون خانواده وی توضیحاتی داده بودم. برادر و دو خواهر او از اعضا و فرماندهان مجاهدین بودند اما خودش همیشه از حضور در مناسبات مجاهدین پرهیز داشت و در عین حال تلاش می کرد از امکانات سازمان برای تأمین رفاه و آسایش خود در کشورهای غربی حداکثر بهره برداری را داشته باشد. وی پس از بازداشت شدن مریم به آمریکا گریخت و در آنجا ساکن شد. پیش از آن یکی از لباس شخصی های ارتش رجوی در اروپا محسوب می شد و عمدتاً در فعالیت های سیاسی یا اجتماعی شرکت می کرد. حسن داعی سابقه زیادی در اختفا، تقیه و یا فرار داشت. به گفته خودش در زمان شاه نیز از ترس در هیچ فعالیت سیاسی شرکت نکرده بود و فقط تلاش می کرد از دور خود را به عقاید سیاسی برادرش نزدیک نگه دارد. بعد از انقلاب 57 نیز که تمام اعضای خانواده او به مجاهدین پیوستند، به محض خطرناک شدن شرایط از ایران به اروپا گریخت و در آنجا خود را به مجاهدین چسباند تا بتواند از امکانات اقتصادی و سیاسی سازمان برای کسب شهرت و امرار معاش بهره ببرد… و نهایتاً همانطور که شرح دادم، در روزهایی که مریم رجوی بازداشت شده بود و اعضای مجاهدین دستور خودسوزی گرفتند، حسن داعی از اروپا به آمریکا مهاجرت کرد تا اوضاع به حالت عادی برگردد. وی پس از اطمینان از آزادی مریم، فعالیت های خود را در آمریکا از سر گرفت ولی هرگونه ارتباط با مجاهدین را منکر شد و تلاش کرد خود را یک شخصیت دمکراتیک، آزاد و مستقل جلوه دهد تا با سلطنت طلب ها و بویژه کارمندان بخش فارسی صدای آمریکا ارتباط دوستانه برقرار نماید. این فریبکاری تا زمانی که جداشدگان او را افشا کردند و دیگر نتوانست مخفی کاری کند ادامه داشت.
در آن شرایط بغرنجِ پس از سقوط صدام، سازمان که مطلع بود سلطنت طلب ها در آمریکا فضای سیاسی و اجتماعی را به دست دارند، تلاش نمود با استفاده از حضور کسانی چون حسن داعی، از هر طریق ممکن برای نزدیک کردن رابطه با جریان سلطنت طلب استفاده کند و امکانات آنان را در خدمت مطرح کردن مریم رجوی در آمریکا قرار دهد. اولین اقدام، برگزاری یک کنسرت بزرگ در آمریکا بود. به همین خاطر ما در قرارگاه اشرف شاهد اولین نمونه کنسرت بودیم که بکلی از فضای معنوی و فرهنگی مجاهدین تهی بود و افرادی در آن دیده شدند که هیچ همخوانی با ایدئولوژی مجاهدین و انقلاب مریم نداشتند و در ادامه نیز مشخص شد تعدادی از سلطنت طلب ها مجری و برگزار کننده این کنسرت بوده اند هرچند هزینه آن تماماً بر دوش سازمان قرار داشت. برخی صحنه ها بحدی جلف و در دستگاه ایدئولوژیک مجاهدین زننده بود که برخی متناقض شدند و در گزارش های خود چنین حرکتی را نقد کردند. تناقض مهم این بود که چرا با سلطنت طلب ها متحد شده ایم؟ در واقع، پس از اتحاد سازمان با آمریکایی ها، این دومین شوک بود که به مجاهدین وارد می شد و کسی قادر به هضم آن نبود. چرا که مسعود از آغاز بین خودش و «سلطنت طلب ها و امپریالیسم» مرزبندی قاطع تعیین کرده بود و حالا داشت با هر دو جریان دست دوستی و اتحاد می داد.
مسئله به حدی جدی شد که برای توجیه اقدامی که صورت گرفته بود، به دروغ گفتند ما اطلاعی از این قضیه نداشتیم و یکی از هواداران مجاهدین در آمریکا این پروژه را دنبال می کرده و او هم نادانسته از سلطنت طلب ها استفاده کرده است. طبعاً چنین دروغ هایی برای ما قابل قبول نبود و دیگر کسی آن را باور نمی کرد و تنها به تناقض بیشتر نفرات دامن می زد. واقعیت این بود که سازمان از هر سو تحت فشار قرار داشت، مسعود می دانست که دیر یا زود باید عراق را ترک کند و در فرانسه نیز مریم محدودتر از قبل شده بود و مجاهدین در لیست تروریستی آمریکا و اروپا قرار داشتند. در چنین موقعیتی مسعود و مریم برای حفظ حیات خود و برای اینکه سلطنت طلب ها در آمریکا بخش دیگری از مشکل نباشند و علیه مجاهدین در بین سیاستمداران لابیگری نکنند، می خواست آنان را فریب دهد و خود را در ردای دیگری به آنان بشناساند و جذب کند تا زمانی که خر او از پل بگذرد. اما جریان سلطنت طلب که مسعود را به خوبی نمی شناختند، در این بازی گرفتار آمد و سال ها طول کشید تا ترفندهای رجوی را بشناسند.
به موازات حرکت های تبلیغی برای جذب جریان سلطنت طلب، و دروغ های متنوعی که برای لاپوشانی رابطه با این جریان و آمریکایی ها به خورد مجاهدین داده می شد، اقدامات دیگری هم در مناسبات داخلی سازمان رخ می داد که ارتباط مستقیمی به دوران پساصدام داشت. از زمره این رخدادها، پاکسازی تمام کتابخانه های اشرف از کتاب ها، اشعار، ترانه ها و نمادهای ضدامپریالیستی بود. مسعود به شدت نگران بود که مبادا آمریکایی ها همین چیزها را بهانه نمایند و او را با یک حمله دستگیر، زندانی و یا به ایران مسترد کنند. دیگر هیچکدام از کتاب ها و اشعار قدیمی سازمان در اشرف یافت نمی شد و ما این را کاملاً حس می کردیم. اما مسئله به همین ختم نشد، کلاس توجیهی برای «فرقه شناسی» هم از سوی معاونین هر قرارگاه برگزار می گردید که برای ما تازگی داشت.
قریب به اتفاق ما تا آن زمان نمی دانستیم که همه جریانات سیاسی در خارج و داخل ایران، ما را بعنوان یک «فرقه = کالت» می شناسند. در قرارگاه هفت، حسین ابریشمچی مسئول برگزار کلاس برای شرح و معرفی فرقه ها بود. وی می گفت «اضداد علیه ما تبلیغ می کنند که مجاهدین یک فرقه هستند در حالی که سازمان به دلایل متعدد نمی توند فرقه باشد». از زمره دلایلی که حسین ابر آورد اینکه فرقه ها هیچ ارتباط با بیرون ندارند اما مجاهدین دارای بخش روابط خارجی هستند و با تمام دولت ها و احزاب رابطه سیاسی برقرار می کنند. و یا در فرقه ها یک نفر تصمیم گیری می کند اما مجاهدین نه تنها در داخل خودشان شورایی عمل می کنند بلکه در بخش سیاسی هم شورای ملی مقاومت را تأسیس کرده اند و دیدگاه های مختلفی در آن وجود دارد و با رأی گیری مصوبات خود را تأیید می کنند.
با اینکه چنین کلاس ها و توجیهاتی برای ما خسته کننده بود، اما مهمتر اینکه نمی دانستیم این مسائل به چه درد ما می خورد و چرا سازمان الان به فکر این آموزش ها افتاده است؟ به نظرم می رسید خود حسین ابریشمچی هم از برگزاری کلاس متناقض است و بزور تلاش دارد آن را پیش ببرد… برای سرگرم کردن نیروها، کلاس های فنی دیگری هم برگزار گردید که اجباری نبود اما بسیار روی آن تأکید و تبلیغ می شد تا نفرات بیشتری جذب شوند. از جمله کلاس های برق، تراشکاری، سخت افزار و نرم افزار رایانه، تعمیر لوازم خانگی، ابزارهای تأسیساتی و حتی زبان عربی و امثال آن… عجیب اینکه در زمان صدام تنها به نفرات خاص اجازه می دادند عربی آموزش ببینند اما پس از سقوط وی که احتمال اخراج مجاهدین بسیار زیاد شد و آمریکا بر عراق حاکم شد، کلاس درس عربی برگزار می کردند تا نفرات بجای گرایش به انگلیسی، سرگرم آن شوند.
من که برخلاف گذشته دیگر اعتمادی به مسئولین نداشتم، همه را یک بازی نمایشی به حساب آوردم و در هیچکدام شرکت نکردم. عجیب اینکه مسئولین ادعا می کردند پس از اتمام هر دوره آموزش، به نفرات مدرک هم داده می شود، چیزی که در تمامی سالیان از همگان دریغ کرده بودند و حتی یک نفر از مجاهدین گواهینامه رسمی نداشت، با اینکه بسیاری در سطح سنگین و فوق سنگین تسلط داشتند و بسیار عمیق تر و گسترده تر از آموزشگاه های شهری دوره ها را گذرانده بودند. واضح بود که به خاطر تغییر شرایط، درصدد هستند نیروها را از فکر جدایی منحرف کنند.
نشست «شرم»
اوضاع به همین منوال می گذشت و من مدام تحت فشار قرار می گرفتم تا هرطور شده در جلسه مهناز شهنازی شرکت کنم. مسئولین در سطوح مختلف تلاش می کردند بدون ایجاد ناراحتی برای من، به صورت دوستانه مرا تشویق به حضور نمایند اما هیچکدام جواب نداشت و من هم کاملاً منطقی با آنان گفتگو می کردم و پاسخ منفی می دادم. بالاخره «سگ دعوا» به پایان نمایش خود رسید و یکی از همان روزهای گرم تابستانی اعلام گردید برای نشست به «سالن ستاد» برویم. ظاهراً قرار بود مسئول اول سازمان «مژگان پارسایی» برای فرماندهان نشست بگذارد. مسیر چندان دور نبود و پیاده به آن سمت حرکت کردم. توی خیابان 600 یک جیپ لندکروز که راننده آن یکی از زنان شورای رهبری بود برایم بوق زد تا سوار شوم. پشت جیپ هم دو نفر از فرمانده یگان ها ایستاده بودند. با لبخند به او گفتم پیاده می آیم. اما ول کن نبود و مدام با لبخند درخواست داشت سوار شوم. دو نفر پشت خودرو هم با چشم علامت می دادند که سوار شوم. سالها بود آن زن را می شناختم و همیشه برایش احترام قائل بودم و او نیز متقابلاً برخوردهای خوب و خواهرانه ای داشت. اما شرایط به گونه ای بود که احساس می کردم به بازی گرفته شده ام و بعد از سال ها برخوردهای غیرانسانی، امروز که دوران جدیدی آغاز شده، با این کارها می خواهند مرا جذب کنند. در واقع احساس می کردم آنچه می بینم ادامه رابطه های پیشین نیست بلکه یک فریب است. به همین خاطر از وی تشکر کردم و قاطعانه به مسیر خودم ادامه دادم. دیگر دوست نداشتم کسی با لبخند و ابراز دوستی فریبم دهد.
نشست مژگان شروع شد. یادم نیست چه چیزهایی گفت، فقط می دانم که نمایش خود را با جملاتی از یک شخص مجهول آغاز کرد که در اروپا از خودش انتقاد کرده و چیزهایی گفته که همه تحت تأثیر قرار گرفته اند و به همین خاطر آنها (شورای رهبری) تصمیم گرفتند این قضیه را به اطلاع ما هم برسانند تا به اصطلاح فیض ببریم!. مژگان هیچ توضیحی پیرامون این «برادر مجهول» نداد، اما گفت: یکی از برادران پس از بازداشت خواهر مریم بسیار بهم ریخته و از اینکه نتوانسته هیچ کاری برای خواهر انجام دهد ابراز شرم کرده و گفته زندانی شدن خواهر مریم به خاطر کم کاری های ما است که نتوانستم آنگونه که باید پشت او باشیم و مسئولیت های خود را انجام دهیم!.
مژگان مدعی شد که با شنیدن این سخنان، شورای رهبری منقلب شده و قصور خود را در بازداشت مریم دیده است!. وی از ما خواست که تک به تک یک گزارش از خودمان بنویسیم و نکرده های خود را بازخوانی کنیم و ببینیم چرا خواهر مریم را بازداشت کردند و ما در آن زمان در کجا قرار داشته ایم (مختصات تشکیلاتی هر فرد کجا بوده است)!؟
پس از سخنرانی مژگان، طبق معمول عده ای از جا برخاستند و پشت میکروفن قرار گرفتند تا از خودشان حرف بزنند. برخی مسئولین و فرماندهان ستادی سازمان در انتهای سالن ایستاده بودند تا واکنش ها و وضعیت نیروها را تحت نظر داشته باشند. از زمره کسانی که به یاد دارم «عبدالوهاب فرجی، سیامک دیانتی، نادر دادگر، حسین ابریشمچی، اسماعیل مرتضایی، فریدون سلیمی و…» بودند. عبدالوهاب را قبلاً معرفی کرده بودم. مقداری با وی خوش و بش کردم. حواسش مدام به اطراف بود. بقیه هم کم و بیش مراقب نیروهای قرارگاه خود بودند. به محض اینکه دیدم جمعیتی بلند شدند تا پشت میکروفن قرار گیرند، متوجه شدم که اصل قضیه تمام شده و دیگر چیز مهمی برای گفتن نیست. حالت انزجار پیدا کرده بودم. انگار باز هم دارند ما را مسخره و تحقیر می کنند. افکار زیادی توی سرم بود. دیگر حوصله ماندن نداشتم. سالن را خیلی آرام ترک کردم و به سمت قرارگاه هفتم بازگشتم. می دانستم افرادی مراقب واکنش های من هستند ولی برایم اهمیتی نداشت.
حدس من درست بود، بلافاصله که به قرارگاه رسیدم دیدم فریدون سلیمی پشت سر من است. گویا سریع خودش را به مقر رسانده بود. او را از سال 1370 و مدتی پس از جنگ کویت می شناختم، مدتی فرمانده لشگر 61 شده بود. من نیز آن زمان یادم نیست معاون یگان پدافند هوایی و یا ادوات این لشگر بودم. بعدها از کار و مسئولیت وی بی اطلاع بودم اما هیچگاه احساس یا خاطره بدی از او در ذهن نداشتم و نسبت به وی احترام قائل بودم. بعدها شنیدم که در جریان بگیر و ببندهای سال 1373، در بازجویی ها و یا سرکوب ها نقش داشته، هرچند شخصاً اطلاعی ندارم. به هرحال به من نزدیک شد و با لبخند احوالپرسی کرد و راجع به نشست و آنچه گرفته ام پرسید!
برایم عجیب بود که پس از 12 سال بناگاه به یاد من افتاده باشد و بخواهد به من نزدیک شود. ظاهراً به او گفته بودند با من صحبت کند. من هم رک و راست به او گفتم هرکس احساس شرم دارد به خودش مربوط است اما من چرا باید شرم کنم؟ فریدون گفت اینطور نیست، خواهر مژگان هم این احساس را داشتند و من هم خودم وقتی نگاه می کنم می بینم خیلی کارها می توانستم انجام دهم که نکردم و الان احساس شرم دارم!. گفتم اگر شما چنین احساسی دارید حتماً خودتان می دانید که کاری می توانسته اید انجام دهید ولی انجام نداده اید، اما من چرا باید چنین احساسی داشته باشم؟ من که خبر نداشتم مریم فرانسه است، خودم در سخت ترین شرایط پراکندگی و اختفا، زیر بمباران آماده رفتن به جنگ بودم… مسئولیت داشتم جنگ افزارها و نفراتم را به قرارگاه برسانم که همه را سالم رساندم… بعد هم دوباره رفتیم برای درگیری با کردها و یک ماه توی بیابان زندگی کردیم. وقتی هم گفتند خواهر مریم بازداشت شده اعلام آمادگی برای خودسوزی داشتم، دیگر چه کاری از دست من برمی آمد که انجام ندادم که حالا باید شرم کنم؟ با این بحث ها که البته مفصل تر بود، فریدون دیگر حرفی برای گفتن نداشت و خودش هم می دانست حرف های مژگان پارسایی بی پایه است. نهایتاً خداحافظی کرد و رفت.
چند روزی افراد را سرگرم این نشست و گزارش نویسی کردند. می دانستم که بسیاری دیگر مثل خودم متناقض هستند. و به مرور مشخص شد کسی که این گزارش را نوشته «محمد قرائی» شاعر ساکن فرانسه است. لذا خیلی ها عصبانی شدند و در محفل ها گفته می شد خودش توی فرانسه مشغول زندگی است و بعد از بازداشت مریم از ترس پنهان شده و بعد که آب ها از آسیاب افتاد، آمده گزارش نوشته که من احساس شرم دارم!. هرکس متوجه می شد که نوشته متن «محمد قرائی» بوده همین احساس انزجار را پیدا می کرد (محمد قرائی پیش از جنگ کویت، در بخش مدرسه و کودکستان مجاهدین در قرارگاه اشرف کار می کرد که بعد به فرانسه منتقل شد).
واقعیت این بود که هزاران نفر از مجاهدین تحت شرایطی سخت، گاه بدون غذا، آب و برق زیر بمباران قرار داشتند و تعداد زیادی هم کشته شده بودند، آن وقت رجوی و شورای رهبری انتظار داشتند همین افراد، گزارش کسی که در آرامش فرانسه نشسته را تحت عنوان یک بند دیگر انقلاب ایدئولوژیک مریم بپذیرند و همچون او ابراز شرم کنند و از ناکرده های خودشان بگویند!. از اینهمه نابخردی و طلبکاری دچار تناقض شدید شده بودم. دیگر گزارش نویسی هم برایم مفهومی نداشت.
این بازی هم به انتها رسید اما تناقض نیروها روز به روز بیشتر می شد. دروغ ها ادامه داشت. مهناز شهنازی تلاش می کرد با خنده و جوک گویی در نشست های عمومی، افراد را سرگرم کند. برای نیروهای جدید مدام نشست تکی و میهمانی می گذاشت و به آنان شکلات فرانسوی و میوه می داد تا دلشان را به دست آورد. از فرماندهان خواسته بودند نیازهای شخصی اینگونه افراد را پنهانی برآورد کنند تا از این طریق بتوانند مشکلات آنها را دریابند و حل کنند. مثلاً برای یک نفر ساعت مچی خریدند، یکی از بلوچ ها نیز که عاشق دوچرخه بود برای تهیه کردند. کفش و سایر اقلام نیز تهیه می شد تا مهناز شهنازی از آنها دعوت کند و نیازشان را برطرف کند و مدتی سرگرم شوند. سازمان طی دهها سال کار نیرویی، به خوبی می دانست با هر فرد چگونه باید برخورد شود تا سختی را تحمل کند و مدت زمان بیشتری در مناسبات باقی بماند. مدت های طولانی تلاش شده بود از ابزار «انقلاب مریم» برای حفظ و سرکوب نیروها استفاده شود و الان دیگر امکان نداشت صرفاً با مسائل ایدئولوژیک بتوان کسانی را حفظ کرد که اساساً ایدئولوژیک نبودند. به همین خاطر خط جدید، تأمین نیازهای صنفی افراد و گاه نیازهای عاطفی و روحی آنان بود. ایجاد برخی برنامه های تفریحی مثل رفتن به پارک و میهمانی، همچنین فیلم سینمایی و تننقلات بخشی از این نیازها را برطرف می کرد. طبعاً نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی نیز پابرجا بود ولی سختگیری چندانی نمی شد.
در کنار این اقدامات، یک برنامه جامع برای انواع نشست ها تنظیم شد. روزهای شنبه تا چهارشنبه نشست عملیات جاری، روز پنجشنبه نشست غسل هفتگی، روز جمعه نشست های صفر تشکیلاتی و بعد نشست سیاسی در دستور قرار گرفت. نشست تشکیلاتی را فرمانده هر مرکز برگزار می کرد و در آن همه می توانستند به فرماندهان خود انتقاد کنند. اما نشست سیاسی را مسئول بخش روابط خارجی هر قرارگاه برگزار می کرد که در قرارگاه هفتم مسئولیت آن با «حسین مدنی» بود. حسین تحصیل کرده آمریکا بود که مدتی هم در کارهای روابطی فعالیت داشت. این نشست در ابتدا سرگرم کننده بود و افراد دوست داشتند گوش دهند چون پیرامون مسائل سیاسی و منطقه ای سخن گفته می شد اما به مرور تبدیل به یک نمایش تکراری و خسته کننده گردید. بسیاری به طعنه می گفتند الان دوباره حسین می آید و می گوید به زودی آمریکایی ها ما را مسلح می کنند و ما هم به سمت ایران می رویم و رژیم را سرنگون می کنیم. این قضیه تبدیل به یک طنز شده بود.
مدتی از تولید آیدی کارت نگذشته بود که مهناز شهنازی نشست دیگری گذاشت و در حالی که تلاش می کرد خود را شوخ نشان دهد گفت: «آمریکایی ها دوباره از ما خواسته اند که برای گرفتن اثر انگشت به نزد آنها مراجعه کنیم و هرچه ما اصرار کردیم گفتند اینکار باید انجام گیرد چون تمام دیسک سخت هایی که اطلاعات شما در آن بوده خراب شده و به همین خاطر از نو باید اثر انگشت بگیریم». بعد هم در حالی که انگشت خودش را روی زبانش می کشید، با تمسخر ادامه داد: ما هم گفتیم باشه حالا که اینطور هست یک تف دیگر توی کاغذهای شما می اندازیم.
مهناز آشکارا دروغ می گفت چون غیرممکن بود مشکل در کامپیوتر آمریکایی ها بوده باشد. از اینکه همچنان به ما دروغ می گفتند منزجر می شدم اما چاره ای نبود. دوباره به نزد آمریکایی ها رفتیم و مشخص شد قضیه چیز دیگری است. آمریکایی ها به اثر انگشت بسنده نکرده بودند و می خواستند «دی ان ای» کل مجاهدین را هم ثبت کنند و به همین خاطر شورای رهبری و مسئولین سازمان عصبانی بودند. برای ما که تفاوتی نمی کرد اما آشکار بود آنها نگران خیلی چیزها هستند که ما اطلاع نداشتیم. این پروژه هم تمام شد و به مقر بازگشتیم.
برنامه ها همچنان طبق روال عادی ادامه داشت. در داخل مناسبات چیزهایی که قبلاً اشاره داشتم (تشکیلات موازی) در حال گسترش بود و این قضیه از چشم مسئولین دور نمی ماند. چند عضو قدیمی به قرارگاه هفتم وارد شده بودند که به مرور با آنها آشنایی بیشتری پیدا کردم. به خاطر قطعی مستمر برق در عراق، چند ژنراتور از سوی آمریکایی ها به مجاهدین تحویل داده شده بود و مقر حداقل دو ژنراتور جدید و قدیمی داشت که می بایست مسئله برق خود را حل می کرد و به نوبت ژنراتورها را وارد مدار و یا خارج می نمود و رسیدگی به این موارد طبعاً نیروهای متخصص خود را می طلبید. مسئولین برق قرارگاه هفتم در «نورالله.ز – حسن.ک – جمشید.چ» بودند. نورالله و حسن که به تازگی به قرارگاه هفتم منتقل شده بودند را می شد در صدر تشکیلات سایه محسوب کرد.
نورالله دو خواهر داشت که با فائزه از سال 1365 آشنایی داشتم اما خودش و خواهر دیگرش زکیه را تا آن زمان نمی شناختم. فائزه خیلی زود از اشرف فرار کرد و به نزد آمریکایی ها رفت. مادرشان در آلمان ساکن بود و به همین خاطر سازمان به آنها سخت نمی گرفت و تلاش می کرد با مدارا رفتار کند تا دردسر ایجاد نشود. نورالله مدام در محل کار محفل دوستانه داشت و در آنجا اخبار و مسائلی که در نشست های بالا می گذشت را به نفرات منتقل می کرد و همزمان تلاش داشت به صورت غیر محسوس افراد بیشتری را تشویق به فرار نماید. به این ترتیب، خبرهای مختلف بین تمام نفرات این تشکیلات موازی تبادل می شد. در کنار مسائل تشکیلاتی، اوضاع عراق، منطقه و ارتش آمریکا هم در این محفل ها مورد گفتگو قرار می گرفت. من هم روزانه به این محل سر می زدم. البته زمانی به آنجا می رفتم که فقط نورالله، حسن و یا جمشید در آنجا باشند. بجز آن، به محل آماده سازی دسر (بستنی، یخ، نوشابه) که مسئولیت آن را «عادل.ش» برعهده داشت تردد می کردم و تبادل خبر داشتیم. عادل با «میریعقوب ترابی» رابطه نزدیکی داشت و اخبار زیادی پیرامون عراق و فروش کالاهای سازمان توسط کانال های عراقی کسب می کرد.
بخاطر ترسی که رقیه عباسی از من بین فرماندهان مختلف انداخته بود، بسیاری از آنان (با اینکه در تضاد با تشکیلات بودند) از ایجاد رابطه نزدیک هراس داشتند و نگران بودند بعداً از آنها حسابرسی شود که چرا با حامد محفل زده اند. عجیب اینکه من طی 17 سال حضور در عراق، هرگز در هیچ محفلی که علیه تشکیلات باشد شرکت نکرده بودم اما مسئولین سازمان مرا به اتهامات مختلف امنیتی و ضدیت با سازمان زیر ضرب برده و آزار داده بودند، اکثر این بدگویی ها پشت سر من صورت می گرفت در حالی که جلوی من با لبخند وارد می شدند. هیچگاه نمی فهمیدم علت آن چیست.
با حضور در اینگونه محفل ها به نکات تازه ای رسیدم و متوجه شدم بسیاری از افراد که آنان را عناصری وفادار و نزدیک به سازمان می دانستم، هیچ رابطه ایدئولوژیک با مسعود ندارند و حرف های می زنند که تا آن زمان خودم هنوز از آن دافعه داشتم. در همینجا چند نمونه را ذکر می کنم. پیش از این، در مورد «احمد.گ» شرح داده بودم که چطور به یکی از زنان شورای رهبری توهین می کرد در حالی که من هرگز به خودم اجازه آن را نمی دادم. در اینجا هم همانطور که شرح دادم، نورالله از نفرات قدیمی، مسئول و مورد اعتماد سازمان بود و مسئولین حتی 5 درصد آزارهایی که به من وارد کرده بودند را به او تحمیل نکرده بودند و همیشه مورد احترام بود. با اینحال می دیدم در خفا مشغول فراری دادن نیروها از سازمان و بدگویی از تشکیلات است. از آن طرف عادل که بسیار مورد توجه و احترام رقیه عباسی قرار داشت حرف هایی می زد که تاکنون نشنیده بودم. او رسماً زیرآب مسعود رجوی را زد و یک روز به من گفت «همه اش زیر سر اون مرتیکه است. مسعود را می گویم». من از این حرف جا خوردم چون هنوز مسعود و مریم در ذهن من جایگاه والا و ارزشمندی داشتند. در همین محفل ها متوجه شدم که فرمانده سابق من «مجید» و همچنین «حسن.پ» که به خاطر سخنان رقیه عباسی می ترسید با من حرف بزند نیز ضد تشکیلات هستند ولی مخفی نگه می دارند. از کثرت معترضین و مخالفین شگفت زده شده بودم. سازمان داشت از درون دچار فروپاشی می شد.
این قضایاً دید وسیع تری به من می داد. احساس می کردم چیزهایی در جریان بوده و هست که بکلی از آن بی خبر مانده ام، و تازه متوجه می شدم سال ها قربانی صداقت و سادگی خودم در تشکیلاتی شده ام که در آن به من درس «فدا و صداقت» می دادند اما در همان تشکیلات، مدام به من دروغ می گفتند و پشت سرم مرا دشمن خودشان می انگاشتند و همزمان کسانی مورد احترام مسئولین قرار داشتند که مسائل و تناقضات درونی خود را همیشه مخفی می کردند تا طور دیگری جلوه نمایند. یعنی نمونه هایی بارز از بی صداقتی…
ادامه دارد…
حامد صراف پور