در قسمت قبل از خاطراتم به دوران اسارت تا آتش بس و ورود مجاهدین به کمپ ها اشاره کردم.روز 14 خرداد 1367 که شروع مسیر سیاه و سختی در سرنوشت من بود فرا رسید. از بالکن های طبقه دوم ساختمان های اردوگاه مشخص بود تعدادی افراد غیر عراقی با لباس ها و یونیفرم سبز یک مدل وارد منطقه فرماندهی اردوگاه شدند . اطراف مقر فرماندهی کاملا فنس کشی شده و حفاظت شده بود. ورود این افراد مقداری شک برانگیز بود و توجه اکثر اسرای کمپ ما را به خود جلب کرد.
بعد از نیم ساعت تعدادی از ماموران حفاظت عراقی وارد اردوگاه شدند و با در دست داشتن لیست اسامی افراد را برای بیرون بردن فرا خواندند. اما در جمع اسرا اسمی از سازمان مجاهدین نیاوردند در حالیکه همه متوجه موضوع بودند و افراد از قبل برای پیوستن اعلام آمادگی کرده بودند و تقریبا منتظر چنین اقدامی بودند.
من هم برای نجات از اردوگاه اسرا و رفتن به مکان جدیدی با ذهنیت “از این ستون تا اون ستون فرج هست” و با این انگیزه که بالاخره از اسارت رها میشویم و سازمان مجاهدین خلق ما را به اروپا میفرستد، از قبل اعلام آمادگی کرده بودم و برای بیرون رفتن آماده شدم .
لحظه جداشدن از دوستان و هم اسارتی هایی که نزدیک به 9 سال تمام رنج و مشقات مشترک را با هم تحمل کرده بودیم، خاطرات زندگی و خانواده ها را برای هم چندین بار تکراری تعریف کرده بودیم، چه کتک هایی با هم خورده بودیم و … حقیقتا سخت و طاقت فرسا بود. در این میان بین کسانی که در اردوگاه ماندگار بودند و کسانی که می خواستند از اردوگاه خارج شوند نظرهای مختلفی وجود داشت .اما هرچه بود همه ایرانی، همه اسیر و همه درد مشترک داشتیم و جدایی برایمان بسیار سخت بود. با گریه و بغض های فروخورده از هم جدا شدیم. اگر چه همه دوستانی که در اردوگاه باقی ماندند این حرکت و اقدام ما را قبول نداشتند. حال اعتراف می کنم که آنها راه درست را انتخاب کردند و من اشتباه کردم و در مسیر کج و نادرست قرار گرفتم و البته تاوان آن را نیز با عمر و جان و روح و روان خویش پرداختم و هنوز هم میپردازم. زیرا تاثیرات این تصمیم غلط هنوز در زندگی روزمره من قابل مشاهده است .
لازم به ذکر است که من دارای گرایشات فکری چپ و مارکسیستی بودم و همین موضوع رفتن من به نزد مجاهدین خلق و پناه بردن به آنها را خیلی برایم دشوار کرده بود .به هر حال در میان اشک و گریه و جداشدن از دوستان اردوگاه از یک طرف و خوشحالی رهایی از سیم های خاردار خسته کننده و تنفر انگیز و تکراری بعثی ها از طرف دیگر، به بیرون مشایعت شدیم. به مقر فرماندهی عراقی اردوگاه رسیدیم و در آنجا مورد استقبال گرم نمایندگان مجاهدین خلق قرار گرفتیم . ابتدا سرهنگ عراقی توضیحات مقدماتی را داد و سپس اعضاء سازمان مجاهدین به ترتیب به سرپرستی مهدی ابریشمچی خود را معرفی کردند .
آنها در توضیحات خود اعلام کردند که سازمان بعنوان یک سازمان ایرانی در طی این سالیان تلاش کرده تا شما را بعنوان هموطن از اسارت نجات بدهد اما تا کنون صلیب سرخ مانع این کار شده است . حال که آتش بس برقرار شده ما موفق شدیم تا شما را از اسارت نجات دهیم و در طی سه ماه هر کدام تقاضا داشتید مشکلات انتقال شما به اروپا را حل می کنیم و سپس شما را به اروپا می فرستیم و هرکدام هم داوطلب بودید نزد خود ما میمانید .
من هم در آن لحظه اگر چه بابت رهایی از بند و اسارت سر از پا نمیشناختم اما انگار در برزخ بودم و نمیدانستم در کدام مسیر در حرکت هستم .تقاضا کردم و با مهدی ابریشم چی صحبت کردم . وضعیت و عقاید خودم را به او گفتم و از او خواستم مرا به سازمان چریکهای فدایی تحویل دهد . او پاسخ داد که ما هیچ ارتباط نیرویی با هم نداریم و این کار را نمیکنیم. شما میتوانی منتظر بمانی تا کار انتقال به اروپا را برایت دنبال کنیم .
من هم در همان فرم ها و تقاضا نامه ها به صراحت نوشتم که من نه مجاهد هستم و نه مسلمان و بعنوان ناظر و مهمان به سازمان میروم و تقاضای رفتن به اروپا را دارم .نامه را تحویل دادم. مهدی ابریشم چی به هر ترفندی میخواست ما را از اردوگاه بیرون ببرد و ما نیت و اهداف شوم و پلید آنها را بعد از ماهها و سالها متوجه شدیم!
این نامه و قرار داد اولیه بعدا توسط سازمان مجاهدین خلق در سایت ایران افشاگر چندین بار علیه من استفاده شد و به زعم سازمان بعنوان سند علیه من استفاده گردید و حتی حسین مدنی عضو ستاد روابط عمومی مجاهدین در مصاحبه ای علیه اینجانب بعد از جدایی و بازگشت من به ایران، همین سند را جلوی دوربین نشان داد .
ادامه دارد …