30 خرداد ماجراجویی جنایتکارانه رجوی و نقش او در قربانی کردن اعضا – قسمت دوم

در قسمت قبل گفته شد که بدنبال صدور اعلامیه سیاسی، نظامی شماره 25 در تاریخ 28 خرداد 1360 رجوی جنگ تمام عیار خود را برعلیه جمهوری اسلامی آغاز کرد. در این اطلاعیه ضمن اعلام رسمی شورش مسلحانه در قالب عبارت مقاومت انقلابی، از هر طریق و با ذکر کیفر به زودی و مضاعف امران و عاملان و صدور اطلاعیه های تهدید آمیز دیگر به منزله شروع عملیات تروریستی از جانب حاکمیت تلقی گردید.

مجاهدین خلق ورود به فاز نظامی را آغاز کرد و بدنبال آن موج ترورها و انفجارات مهیب آغاز شد. با انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری دهها نفر از مسئولین طراز اول نظام و از جمله بهشتی و باهنر و رجایی شهید و مجروح شدند. صدها نفر از هواداران انقلاب و اعضای سپاه پاسداران و کمیته ها و افراد در ظاهر حزب اللهی بوسیله تیم های عملیاتی رجوی ترور گردیدند. از طرف دیگر حکومت پاسخ این ترورها را با دستگیری و اعدام اعضای مجاهدین خلق که عمدتا از اعضای تیم های عملیاتی بودند، داد.

رجوی پیش بینی کرد که جمهوری اسلامی در طی 6 ماه سرنگون خواهد شد. او استراتژی مسلحانه را در دو مرحله تحلیل کرد. انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و ترور وزرا و مسئولین دولتی را ضربه به راس نظام و بمثابه بی آینده کردن آن و ترور پاسداران، اعضای کمیته ها و نیروهای حزب اللهی وفادار به نظام را به تعبیر خودش بعنوان قطع سرانگشتان و در راستای شکستن طلسم و اختناق تعبیر کرد.

بر اساس تحلیل رجوی با ترور رهبران و نیروهای وفادار به رژیم ترس مردم فرو می ریخت و طلسم اختناق شکسته می شد و مردم به خیابانها آمده و کار را یکسره خواهند کرد. ولی اوضاع و شرایط دقیقا برخلاف پیش بینی های رجوی پیش رفت. خانه های به اصطلاح امن تیمی یکی پس از دیگری ضربات سختی دریافت کردند و در طی مدت کوتاه اکثر نیروهای نظامی در داخل کشور کشته و یا دستگیر شده و مابقی به کردستان گریختند. مسعود رجوی هم که وعده سرنگونی 6 ماهه را داده بود در 7 مرداد 60 به اتفاق بنی صدر به فرانسه گریخت!

در آبانماه سال 60 ارتباطم با سازمان قطع شد. تمامی هواداران یا دستگیر و یا بخاطر دستگیر نشدن در شهرها و روستاهای مختلف مخفی شده بودند. چند ماهی با تغییر شکل و قیافه در مکانهای عمومی و از جمله کوهها، قبرستانها گذراندم. خوابیدن در قبرهای خالی و در کنار دیگر مردگان که در کودکی برایم خیلی ترسناک بود را به امید وصل مجدد به سازمان رویایی ام تحمل می کردم. سازمانی که در آن مقطع و در باور ساده لوحانه ام فکر می کردم که خوشبختی، رفاه و آزادی مردم را قرار است رقم بزند. لرزیدن از شدت سرما زیر پل، و از خواب پریدن ناگهانی با صدای بوق قطار را به امید فردایی روشن تحمل می کردم.

در یکی از شب های آذرماه که زیر سقف آسمان و نور درخشان ماه روی سنگ ریزه های پل خوابیده بودم رشته افکارم به روستای مادری و خانه گلی پدر بزرگم افتاد. خانه ای که هر تابستان بعد از تعطیلی مدرسه محل شیطنت های من بود. یک بار نقشه خانه پدر بزرگ را با خود مرور کردم. خانه ای بزرگ با اتاقک های گلی و محوطه قدیمی تر که محل نگهداری گاو و گوسفندان پدر بزرگ بود. و کمتر کسی جز مادربزرگ که برای دوشیدن شیر و یا جمع آوری تخم مرغ ها و دادن علوفه به گوسفندان روزی چند بار به آنجا سرکشی میکرد، به آنجا تردد داشت. برق شادی در چشمانم درخشید، غلظت نظامی و جو پلیسی روستا درآن سالها به نسبت شهر پایین تر بود. و از طرف دیگر بدلیل اعتبار و احترامی که پدربزرگم در روستا و بین اهالی داشت شک امنیتی به حضور من در آنجا ایجاد نمی کرد و در مجموع امن تر از شهر بود. با غروب آفتاب بسمت خروجی شهر بسمت روستای پدر بزرگ حرکت کردم و با اولین موتوری که می خواست بسمت روستا برود سوار و بسمت خانه پدر بزرگ حرکت کردم.

ادامه دارد

اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا