داستان زندگی دختری که در پنج سالگی از مادر مجاهدش جدا شد

عاطفه سبدانی در گفتگو با مجله فمینا

عاطفه سبدانی کودکی که در پنج سالگی از مادر مجاهدش جدا شد و به سوئد قاچاق شد در مصاحبه با “فمینا”، پرتیراژترین مجله زنان سوئد، درباره کتاب زندگی‌نامه‌اش به حقایق دیگری درباره نقض حقوق بشر در فرقه رجوی اشاره کرد. کتاب “دستهایم در دست خودم”، روایت زندگی عاطفه سبدانی است که در پنج سالگی هنگامیکه در خروجی پادگان اشرف مجبور به وداع با مادرش می‌شود، در یک لحظه کودکی را پشت سر می‌گذارد و بالغ می‌شود چراکه مادرش برادران کوچکترش را به او می‌سپارد.

عاطفه سبدانی که اکنون در دهه چهارم زندگی‌اش است، مهندس و سخنران قابلی است که با همسر و سه فرزندش در استکهلم سوئد زندگی می‌کند. او یکی از، به گفته خودش، هشتصد تا هزار کودکی است که به دستور مسعود رجوی آواره کشورهای اروپایی و آمریکایی شدند و آسیب‌های روحی، جسمی و جنسی فراوان خوردند. عاطفه در مصاحبه با فمینا نکات جالبی از تراژدی زندگی‌اش در پی عضویت پدر و مادرش در فرقه مریم و مسعود رجوی بیان می‌کند:
“مادر عنصر حیاتی، هویت و امنیت بزرگ من بود که برای ما بچه‌ها هر کاری کرد، اما در آن لحظه نقطه وصل و تمام امنیتم از بین رفت. با مادرم بخش هایی از خودم را به جا گذاشتم که یافتن دوباره آن ها دشوار شد.”
عاطفه می‌خواست فریاد بزند اما ساکت نشست تا نگران برادران کوچکش نباشد.
اتوبوس قرار بود آنها را از اردوگاه نظامی عراقی که در آن زندگی می‌کردند به اردن ببرد. وقتی سوار شدند، یک تکه نان به آنها داده شد. عاطفه آن را به دو نیم کرد و هر لقمه را با اینکه خودش گرسنه بود به برادرانش داد.
وقتی در رابطه با انتشار کتاب بیوگرافی‌اش “Min hand i min” با عاطفه ملاقات می‌کنیم، می‌گوید: “کوچک‌ترین برادرم هنوز شیر مادر میخورد و خود را به سینه هر زن بالغی که در راه می‌دیدیم می‌چسباند.”
به منظور تمرکز بر وظیفه خود، طلاق از همه همسران لازم بود. آنها باید برای نشان دادن وفاداری شان به رهبران عالی مقام خود، مریم و مسعود رجوی، مجبور بودند فرزندان خود را نیز پشت سر بگذارند.
زندگی در اردوگاه اشرف به زندگی روزمره تبدیل شد، جایی که بچه ها به مدرسه می‌رفتند، حمام می‌کردند، در گروه کر آواز می‌خواندند و در فعالیت‌های مختلف شرکت می‌کردند.

از بچه ها به عنوان ابزار در جنبش مجاهدین خلق استفاده شد

سفر با اتوبوس و فاصله گرفتن از مادر ادامه پیدا کرد. بزرگسالان عجیب و غریب، که بچه‌ها آنها را خاله یا عمو صدا می‌کنند، آن‌ها را از مرزهای کشورها عبور می‌دهند.
” من برای برادرانم هر کاری کردم و مادرشان شدم. وقتی پسرها خوابشان برد، بی صدا برای خودم گریه کردم.” عاطفه می‌گوید: “قول داده بودم خوب باشم و مدام می‌ترسیدم که ما را از هم جدا کنند.”
در سال 1991، عاطفه و برادرهایش وارد سوئد. در اینجا با “خاله مرضیه و عمو احمد” آشنا شدند. عاطفه و برادرانش مجبور شدند آنها را مامان و بابا صدا کنند. آنها از طرفداران همان جنبش والدین عاطفه بودند و به مقامات سوئد گفتند که با هم فامیل هستند و این تنها راهی بود که اجازه اقامت بگیرند. عاطفه می گوید: “از آن روز رسماً در سوئد پناهنده شدیم.”

عاطفه سبدانی به همراه دو برادرش
عاطفه سبدانی به همراه دو برادرش

از همان ابتدا در خانواده جدید که دو فرزند خوانده دیگر و همچنین یک فرزند بیولوژیکی بودند، به عاطفه آموختند که درباره مادرش سوالی نپرسد.
“اجازه نداشتیم چیزی بپرسیم، احساس کنیم یا فکر کنیم. روزها به هفته ها تبدیل شدند و هفته ها به ماه ها تبدیل شدند و من چیزی از مادرم نشنیدم. از ما بچه‌ها در سیاستشان خیلی استراتژیک استفاده می‌شد و یکی از راهبردهایشان این بود که مدام می‌گفتند با والدین خود متحد می‌شویم. به این ترتیب آنها توانستند ما را در جنبش نگه دارند و از ما به عنوان ابزار استفاده کنند.”

عاطفه باید در فواصل زمانی معین در تظاهرات مختلف شرکت می‌کرد. به او گفته شد که آنها بخشی از مبارزه برای ایران آزاد هستند و هر چه زودتر کشور آزاد شود، زودتر مادر سابقش را خواهد دید.

عاطفه می‌گوید: “تمام اوقات فراغت و حتی از کلاس‌های درس جیم می‌شدیم، روی سیاست به شکل تظاهرات، بیانیه، ملاقات با سیاستمداران و مواردی از این قبیل کار می‌کردیم.”
“در حالی که مشت هایشان در هوا بود، اعضا آنقدر بلند و مستمر فریاد می‌زدند که تا پایان روز دیگر صدایی برای ما باقی نمانده بود. ما بچه‌ها از بزرگ‌ترها تقلید می‌کردیم و مشت‌هایمان را به همان شدت بالا می‌بردیم و با صدای رساتر فریاد می‌زدیم. بزرگترها دوست داشتند ما را ببینند که چه کاری انجام می‌دهیم. لبخند می‌زدند و دستی به سرمان می‌زدند. گویی که از ما نیز احتمالاً مبارزان آزادی خوبی خواهند ساخت.”
زمان گذشت. سالی یک بار مادر زنگ می‌زد، اما لحظات خوشی وجود نداشت، زیرا آنها شنود می‌شدند و این تماس ها مکانیسم‌های زنده ماندن عاطفه را نیز مختل می‌کرد.

عاطفه سبدانی
عاطفه سبدانی

” وقتی در واقعیتی که من زندگی می‌کردم زندگی ‌کنید، درک می‌کنید که باید راه‌هایی برای کنار آمدن با زندگی روزمره‌ام پیدا می‌کردم. شبها در تختم فقط برای دلتنگی مادرم جا بود. روزها فقط در مورد مبارزه بود. من در دریایی از کوسه‌ها پرتاب شده بودم و دائماً در تلاش بودم تا راه‌هایی برای کنار آمدن پیدا کنم. پس وقتی آن تماس‌ها گرفته می‌شد، مثل این بود که تمام مکانیسم‌های محافظتی را که ساخته بودم خراب کردم. ”
او در ادامه میگوید: “از اینکه امروز هیچ کس مسئولیت همه بچه هایی را که از پدر و مادرشان جدا شده اند نمی پذیرد عصبانی هستم. ما بچه ها هیچ وقت اجازه نداشتیم سوال کنیم، بین خاله‌ها و دایی‌های مختلف قاطی می‌شدیم.”

او همچنین معتقد است که هیچ کس مسئولیتی بر عهده نگرفته است، بلکه آنها ترجیح داده‌اند از سازمان حمایت کنند و مجاهدین را پشت سر خود نگه دارند. به عاطفه گفته‌اند که او در مورد همه چیز دروغ میگوید یا اینکه آنها نمی‌دانند از چه حرف می‌زند، با وجود اینکه همه نشانه ها مشخص است.

” کاملاً عجیب است. صدها بزرگسال که با جدا شدن این همه کودک از والدین خود موافقت کردند. هیچ کس به جز کسانی که از سازمان جدا شده‌اند، سؤال نکرده است.”
مقر مجاهدین در اوور پاریس بود. عاطفه می‌گوید که آنجا گویی “مکه” آنها بود، مقصدی رویایی که همه برای رسیدن به آن تلاش می‌کردند، به ویژه برای ملاقات با رئیس جمهور، مریم رجوی.
“اجازه بازدید از پایگاه مرکزی کاری بود که فقط افراد منتخب مجاز به انجام آن بودند. که عاطفه یکی از این افراد بود که به پایگاه اوور سوردواز راه یافت. او از موقعیتی سخن می‌گوید که به جای شیفتگی، احساس انزجار کرد.

“وقتی مریم را در میان آن همه تجمل و حفاظت دیدم، احساس لباس جدید امپراطور به من دست داد. چرا در حالی که مادرم در عراق ماند، سرباز شد، کمبود غذا داشت و مجبور بود بدترین فداکاری را که یک مادر می‌تواند، انجام دهد، او اینقدر شیک بود و از او اینقدر تجلیل می‌شد؟

پیروان به اعتراض خود را به آتش کشیدند

عاطفه شروع به زیر سوال بردن کل سیستم کرد و همه چیز را نامناسب یافت.
“در ارتباط با شروع اعتراض هواداران به خودسوزی بود که احساس خیلی بدی داشتم. این یک حادثه به شدت غیرانسانی بود، اما اعضا از اقدامات آنها تمجید می‌کردند.”
اما زمانی که عاطفه متوجه شد که برادر خوانده‌اش حمید که برای سربازی به عراق رفته بود کشته شده است، مبارزه خود را برای بیرون آوردن مادرش از فرقه آغاز کرد. عاطفه می‌گوید: « هنوز حرف زدن درباره‌اش دردناک است.” و مدتی ساکت می‌شود.
“من فیلمی را در یوتیوب دیدم که اعدام برادرم را نشان می‌داد، فیلمی که از آن برای تبلیغات استفاده می شد. حمید را کاملاً بی دفاع و مستقیما جلوی گلوله‌ها فرستاده بودند، که بمیرد. متوجه شدم که این همان تبلیغاتی است که در مورد سایر به اصطلاح شهدا دیده‌ام. حالا در مورد برادرم بود و فقط در آن زمان بود که پرده ها کنار رفتند، مرگ آنها بخشی از یک ماشین تبلیغاتی پیچیده بود.”
حالا عاطفه متوجه شده است که این سازمان که با آن سر و کار دارد بی رحم است و شروع کرد به فکر کردن در مورد اینکه معیارهای فرقه چیست و روند طولانی را برای بیرون آوردن مادرش آغاز کرد.

عاطفه سبدانی به همراه همسر و فرزندانش
عاطفه سبدانی به همراه همسر و فرزندانش

زندگی امروز عاطفه

امروز عاطفه با عشق زندگی خود مکس زندگی می‌کند، آنها با هم دارای سه فرزند هستند.
“او دلیل من برای ادامه زندگی شد و من برای اولین بار احساس کردم که واقعاً عاشق شده ام.”
عاطفه می‌بیند که چگونه مجاهدین در سطوح بالای سیاسی لابی می‌کنند. اما تمایل او برای تشویق دیگران به کمک به جایی که کودکان را در معرض آسیب می بیند، بیشتر از ترس از مجاهدین است که ممکن است او را به عنوان یک فراری تهدید کنند. ”
-اگر نشانه‌هایی می‌بینید یا حس ششم شما می‌گوید، باید به آن اعتماد کنید. امیدوارم شما به عنوان یک مرجع متوجه بشوید که چه مسئولیتی دارید.”
او می خواهد آنچه را که از سر گذرانده است، به خاطر خودش هم روایت کند، برای بچه کوچکی که بیش از سی سال پیش دستش از دست مادرش جدا شد.
“من همیشه عاشق قدرت کلمات، چه به صورت نوشتاری و چه در گفتار بوده‌ام. اما هرگز نتوانستم به آن علاقه فضا بدهم زیرا خیلی کنترل شده بودم. در کودکی هیچ رویایی نداشتم، هیچ وقت برنامه‌ریزی برای بزرگ شدن نداشتم. امروز می‌خواهم جایگاه خودم را باز پس بگیرم و به خودم افتخار می‌کنم. من تصمیم گرفتم به آن دختر کوچک بگویم که علیرغم همه چیز موفق شد و اکنون می‌تواند رویایی را که حتی نمی‌دانست دارد، زندگی کند.”

مجله سوئدی فمینا – ترجمه انجمن نجات

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا