گفت‌وگو با نشریه چشم‌انداز ایران بخش اول 2

سعید شاهسوندیقسمت دوم از بخش اول گفت‌وگو با نشریه چشم‌انداز ایران

آیا واژه”منافق” را همان نیروها در سال 54 و 55 به کار می‌بردند؟

نه، واژه منافق را آن‌موقع به کار نمی‌بردند، شدیدترین کلمه‌ای را که آن سال‌ها به کار می‌بردند”التقاطی” بود. واژه منافق را اگر اشتباه نکنم برای اولین‌بار در خارج از کشور، بنی‌صدر در جزوه‌ای در پاسخ به جریانات موسوم به اپورتونیست‌های چپ‌نما به کار برد. آن‌موقع بنی‌صدر جریانات مارکسیست شده درون سازمان را منافق نامید. بعد از انقلاب بود که این واژه به سازمان مجاهدین خلق اطلاق شد.

به نظر من تشخیص و موضع‌گیری غلطی که جریانات مذهبی سنتی کردند که بر اساس آن خطر حکومت شاه از خطر نیروهای مارکسیست کمتر است، باعث شد که به جلسه سپاس هم بیایند و در تلویزیون شاه هم ظاهر بشوند. البته موج اجتماعی علیه آنها سنگین بود و اینها سعی کردند وانمود کنند که ما را به زور و با تمهیدات خاصی آورده‌اند؛ امری که بنا به شواهد گوناگون و موضع‌گیر‌های مختلفی که داشتند نمی‌تواند درست باشد.

ماجرای”سپاس”، اقتدار تشکیلاتی مسعود رجوی را افزون کرد و صدای معدود منتقدان”غیرسپاسی” و معترضان به خط‌مشی مسعود رجوی را تحت هیاهو و ضربه ناشی از سپاس پوشاند؛ یعنی اگر لطف‌الله میثمی، محمد محمدی و کسانی دیگر در آن مقطع از منظری دیگر و با نقطه‌نظراتی دیگر انتقاداتی به سازمان مجاهدین می‌کردند، رجوی اینها را با جریان سپاس یک کاسه می‌کرد و می‌گفت ادامه خط اینها هم همین است.

اجازه بدهید گریزی بزنم به بحث همیشگی این‌سال‌ها یعنی موضوع معروف به”سیکل معیوب”. یعنی ما شاهدآن هستیم که افراطی‌گری راست همیشه خوراک و وسیله تبلیغاتی برای افراطی‌گری چپ فراهم می‌کندومتقابلاً افراطی‌گری چپ هم خوراک برای افراطی‌گری راست فراهم می‌آورد. آن سال‌ها هم به نظر من آغاز این ماجرای سیکل معیوب بود که ما شاهد بودیم جریان”سپاس” باعث افزایش اقتدار تشکیلاتی مسعود رجوی در کل سازمان می‌شود.به خاطر دارم وقتی‌که همه ما در بند دو زندان اوین جمع شدیم مدت‌ها احمد حنیف‌نژاد منفرد بود به‌دلیل این‌که نظراتی متفاوت از نظرات رجوی داشت. اما بعد از ماجرای موسوم به سپاس، او هم به‌طور کامل بیانیه دوازده‌ماده‌ای مورد نظر رجوی را می‌پذیرد.

به اعتقاد من، تقابل جریان سپاس‌گوی سال 1355 و به قدرت رسیده سال 1357 و آن بیانیه 12 ماده‌ای و بخصوص ماده ده آن، زمینه ساز درگیری‌هایی است که بر بستری از تحولات اجتماعی به ماجرای سی‌خرداد 60 ختم می‌شود.

یک سالی از بیانیه دوازده‌ماده‌ای نگذشته بود که مجاهدین در زندان اوین و کلاً زندان‌های ایران مجدداً موقعیت منحصر به فرد خود را به‌دست آوردند؛ یعنی موج جریان مارکسیستی را از سر گذراندند، موج جریانات سنتی مذهبی را از سر گذراندند، استحکام تشکیلاتی پیدا کردند، جزوات تشکیلاتی در زندان یکی پس از دیگری نوشته و مورد استفاده قرار می‌گرفت، افرادی برای انتقال این تجربیات از زندان اوین به زندان‌های دیگر انتقال پیدا می‌کردند. ضمناً شرایط زیست در زندان‌ها در سال 56 نسبت به سال‌های 55 ـ 54 که شرایط بسیار سختی بود کمی تعدیل شده بود و امکان کار و فعالیت تشکیلاتی پیدا شد. همزمان در خارج از زندان و در سطح جامعه اعتراضاتی صورت می‌گرفت که می‌رفت به اعتراضات اجتماعی گسترده تبدیل بشود. انعکاس این اعتراضات در زندان، کاهش فشار روی زندانیان، افزایش ملاقات، افزایش ارتباطات درون و بیرون زندان،ارتباطات بندهای مختلف زندان و… همه اینها این امکان را به سازمان می‌داد که خودش را بازسازی کند.

در چنین شرایطی، یک حادثه خارج از انتظار ما صورت گرفت؛ درست در سال 1356در نقطه‌ای که ما در ماکزیمم وحدت تشکیلاتی بودیم تحولات خارج از زندان آغاز شد و کمی بعد به فاصله یک سال و اندی انقلابی صورت گرفت که در نتیجه آن تمام زندانیان سیاسی آزاد شدند.

در بدنه و نزدیک به راس و یا حداقل در بخشی از رهبری انقلاب، نیروهایی حضور داشتند که در آن سال‌ها به‌عنوان”راست ارتجاعی” مورد حمله سازمان قرار گرفته، در درون زندان منفرد و منزوی شده بودند.

در آن سال‌هایی که ما در زندان و در زیر فشارهای همه‌جانبه بودیم می‌بایستی مرزهای سیاسی ـ ایدئولوژیک خودمان را با جریانات گوناگون روشن کنیم. برای این منظور جزوه‌ای به‌نام”چپ و راست” تنظیم شد و در آن نیروهای سیاسی موجود در جامعه به لحاظ سیاسی و ایدئولوژی تعریف شدند. آنجا برای اولین‌بار با اندیشه دکترشریعتی، اندیشه مهندس‌بازرگان و اندیشه آیت‌الله‌خمینی برخورد شد و آنها به دسته‌بندی‌های گوناگون بورژوازی و خرده‌بورژوازی راست، میانه و… تقسیم شدند.

در بحث چپ و راست سازمان خود را در منتهی‌الیه ترقی خواهی و تکامل یعنی چپ‌ترین موضع قرار می‌داد. مارکسیست‌های(اصولی) را نزدیکترین نیرو به خود و راست‌ارتجاعی را به‌لحاظ سیاسی دورترین می‌داند. اما به‌لحاظ ایدئولوژیک و نمایندگی کردن اسلام؛ رابطه با”راست ارتجاعی” را رابطه تز و آنتی‌تز یعنی بود و نبود تعریف می‌کند.

چنین تنظیم رابطه و چنان نوشته‌هایی، که دیر و یا زود به دست همان به‌اصطلاح”راست‌های ارتجاعی” هم می‌افتد و در اردوی مقابل نیز صف‌آرایی مشابهی پدید آورد. آنها نیز همان رابطه تز و آنتی‌تز را منتها از منظر منافع خود و تشکیلات خود تعقیب کردند.

جریان موسوم به”راست ارتجاعی” در زندان توسط سازمان، به‌شدت منزوی شد و شرایط بسیار سخت روحی و روانی برای آنها ایجاد شده بود. در زندان با افرادی نظیر عسگراولادی که از رهبران این جریان و یکی از چهره‌های شاخص آن بود حتی سلام و احوالپرسی معمولی هم صورت نمی‌گرفت. (بایکوت کامل و حداقل رابطه صنفی) اینها فشارهایی را تحمل می‌کردند مضاعف بر زندان شاه. شاید یکی از عللی که اینها به این نقطه‌نظر رسیدند که اگر روزی مجاهدین به حکومت برسند روزگار آنها بدتر از زمان شاه خواهدشد، تجربه شخصی خودشان بود. این همان چیزی بود که اینها را به طرف ماجرای سپاس و تغییر تضاد اصلی آن روزگار سوق داد و در فردای پیروزی انقلاب، زمانی‌که دست بالا راداشتند گویا می‌خواستند تلافی کنند و یا از تکرار آنچه که در زندان بر آنها رفت جلوگیری کرده و بنابراین دست پیش گرفتند.

حالا بعد از پیروزی انقلاب، صحنه‌آرایی قدرت طوری شده بود که بسیاری از اینها نظیر لاجوردی و عسگراولادی و دیگران نزدیک به رأس هرم قدرت و در زمره نزدیکان و محارم جای داشتند. از تحول سال 54 و ماجرای مجید شریف‌واقفی و ماجراهای زندان زمان بسیار کوتاهی یعنی کمتر از سه‌سال گذشته بود و دو‌سال هم از ماجرای سپاس؛ این زخمی بود سر باز و درواقع اثرات این درگیری‌ها به‌جای خودش باقی بود. هنوز زمان آن‌قدر نگذشته بود که به‌جای منافع کوتاه‌مدت گروهی بشود. این پدیده را در پرتو منافع کلان ملی و در پرتو نقطه‌نظرات تاریخی ـ سیاسی مشخص و معین مورد بررسی قرار داد.

در آن لحظه هنوز بازیگران صحنه خودشان موضوع تحلیل و بررسی بودند و بنابراین از جمع‌بندی دقیق نسبت به تحولات ـ به نسبتی که ما امروزه می‌توانیم صحنه را ببینیم ـ ناتوان بودند.

علاوه بر این، واقعیت این بود که ماجرای موسوم به”راست ارتجاعی” در درون زندان به صورت روشن و دقیقی تجزیه‌وتحلیل نشده بود. وقتی گفته می‌شد”راست ارتجاعی” معلوم نبود کدام قشر و طبقه اجتماعی و یا کدام قشر و طیف بورژوازی مدنظر است. بعدها در فردای پیروزی انقلاب و در بحث‌های بعدی درون سازمانی این مسئله جمع‌بندی و در جزواتی آموزشی در درون سازمان باعنوان”ارتجاع چیست و مرتجع کیست” و همین‌طور”پایگاه‌های امپریالیسم” و غیره منعکس می‌شد. در این جمع‌بندی‌ها نظر سازمان این‌طور گفته شد که مقصود از راست ارتجاعی، اقشار سنتی خرده‌بورژوازی و اقشار بازاری و این نیروهایی است که از نظر آن موقع سازمان، دست بالا را هم به لحاظ سیاسی در حاکمیت بعد از سقوط شاه داشتند.

پس شما معتقدید که درواقع نطفه درگیری‌های سال 60 و نقطه‌عطف سی‌خرداد در درگیری‌های درون زندان شکل گرفت؟

امروزه اگر بخواهیم به آن سال‌ها نگاه کنیم و اگر مسامحتاً بپذیریم که در شرایط زندان اوین و در زمان شاه امکان عمل دموکراتیک یا گسترش دموکراسی برای سازمان مجاهدین خلق وجود نداشت ـ که به نظر من به‌شکلی هم وجود داشت ـ حداقل در سال‌های 57 ـ 56 اگر اراده‌ و نقطه‌نظری مشخص در این زمینه وجود می‌داشت آینده‌ای دیگر برای ما رقم می‌خورد.

به نظر من یکی از خطاهای جدی‌‌ که سازمان مجاهدین دانسته و یا ندانسته در فردای پیروزی انقلاب و واژگون شدن حکومت شاه مرتکب شد این بود که در مدار و در هیئت بسته”سازمانی” باقی ماند.

ما بارها و بارها خطاب به نیروهای سیاسی مارکسیست اعم از چریک‌های فدایی، گروه اشرف دهقانی و یا جریان موسوم به پیکار می‌گفتیم این‌طور نیست که فقط عکس‌ها عوض شده باشد ـ چون آنها طوری برخورد می‌کردند که گویی عکس‌ها عوض شده است، عکس شاه رفته و عکس آقای خمینی آمده است ـ و ما رسماً به آنها می‌گفتیم که حاکمیت جدید حاکمیتی است دیگر، با پایگاه اجتماعی دیگر و خاستگاه دیگر و نقطه‌نظرات دیگر. اما در عین حال که این را به آنها می‌گفتیم خودمان از یک ضرورت جدی غافل بودیم و آن این‌که روابط و مناسبات ما از فردای پیروزی انقلاب تا خرداد 60، کماکان مانند سازمان مجاهدین سال‌های پیش از انقلاب بود. البته سازمان مجاهدینی که این‌بار بمب و اسلحه و نارنجک تولید ومصرف نمی‌کرد؛ این را باید اذعان کرد و اینها تبلیغات ناروایی بود که آن سال‌ها علیه سازمان می‌شد.

در فردای پیروزی انقلاب ما با شرایط جدیدی روبه‌رو شدیم؛ شرایطی که ازسویی نیروهایی را که در زندان شاه راست ارتجاعی نامیده بودیم در رأس انقلاب قرار گرفته بودند و ازسوی دیگر حکومت دیکتاتوری شاه وابسته به امپریالیزم امریکا سرنگون شده بود و نوعی فضای نیمه ‌باز سیاسی و حتی در ماه‌های اول فضای کاملاً باز سیاسی به‌وجود آمده بود.

تحولات و سرعت آنها به نحوی بود که تمامی نیروها اعم از آنها که به حاکمیت رسیده بودند و آنها که بیرون از حاکمیت مانده بودند را چنان غافلگیر کرد که قادر به درک مشخص و روشنی از وضعیت موجود نبودند.

حرکت بهمن‌وار توده‌ها با سرعت غیرقابل تصوری حکومت شاه را درنوردیده بود و شرایطی را به‌وجود آورده بود که گویی حاکمیتی وجود ندارد و قدرت در آن وسط افتاده و گروه‌های سیاسی می‌بایستی هرکدام هر چه سریع‌تر این گوی قدرت را بربایند و هرکدام از آنها در این تلاش بودند که سهمی بزرگ‌تر و بیشتر را نصیب خودشان بکنند.

در چنین شرایطی درهای زندان هم باز شده بود و بدنه سازمان مجاهدین با رقمی نزدیک 200 تا حداکثر 250 نفر کادر که طی سال‌های 54 تا 57 آموزش سیاسی ـ ایدئولوژیک دیده و وحدت تشکیلاتی پیدا کرده بودند، به مانند یک پتانسیل،یک نیروی متمرکز و یک فنر فشرده‌‌شده‌ای که امکان گسترش و رشد در شرایط مساعد آن روزها را داشتند وارد صحنه اجتماعی شدند.

در آن ایام تصویر عمومی از مجاهدین تصویری درمجموع مثبت بود. خاطره‌هایی که مردم از شهدای مجاهدین، از محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن، علی‌اصغر بدیع‌زادگان و بخصوص خانواده رضایی‌ها و بعد هم مجید شریف‌واقفی و مجموعه اینها داشتند مثلثی را در ذهن‌ها تداعی می‌کرد؛ مثلث خمینی، شریعتی و مجاهدین. آیت‌الله خمینی رهبر انقلاب، شریعتی معلم انقلاب و مجاهدین بازوی نظامی انقلاب. چنین مثلثی البته در واقعیت امر وجود نداشت؛ نه از جانب برخی نیروهای معتقد و وفادار به آیت‌الله خمینی و نه از جانب سازمان مجاهدین.

سازمان مجاهدین که به‌لحاظ ایدئولوژیکی و بعد هم سازمان یافتگی خود را یک سروگردن بالاتر می‌دانست، به سرعت شروع به رشد کرد. رشد سازمانی، کسانی را که در حاکمیت بودند و تجربه زندان سال 54 به بعد و انزوایی که برای آنها به‌وجود آمده بود رابه یادداشتند، بسیار نگران کرد. کابوسی وحشتناک این ‌بار در ابعاد وسیع اجتماعی. البته این نظر تمامی حاکمیت نبود، اما نظر بخش یا جناحی از حاکمیت بود که به‌دلایل سوابق طولانی زندان و مبارزه در زمان شاه حرف‌هایشان تاثیر داشت.

این جریان مذهبی سنتی، که امروز به محافظه‌کار معروف شده، در منتهی‌الیه طیف راست خود خواستار این بود که از همان فردای پیروزی انقلاب با مجاهدین تسویه‌حساب نهایی صورت بگیرد و بر این نظر بود که هر چقدر زمان بگذرد مجاهدین قادر خواهند بود جوانان بیشتری را”فریب” بدهند و نیروی بیشتری را جذب کنند که در این صورت مقابله با آنها هزینه‌های بیشتری را طلب می‌کند، پس هم‌اکنون تا تنور انقلاب داغ است نان چسبانده شود هزینه‌ها و ضربات کمتری را شامل می‌شود. این نقطه‌نظر مربوط به منتهی‌الیه جریان راست است و همان‌طور که عرض کردم تمامی نقطه‌نظرات موجود در حاکمیت نبود. حاکمیت جدیددر رأس اولاً به این نسبت و به این شدت درگیر مسئله نبود، ثانیاً بنا به ضرورت ‌رهبری انقلاب، نگاه ایشان به مسائل نگاه کلان بود. گرچه جریان‌های جانبی تلاش بر ‌تأثیر‌گذاری داشتند.

مجاهدین با این مشکل روبه‌رو بودند و تلاش می‌کردند با جریان‌های دیگر حاکمیت که تجربه درگیری‌های سال55 و 56 زندان را نداشتند روابطی برقرار کنند و فضای تنفس و فعالیت را برای خود حفظ کنند. مجاهدین در بسیاری از نشریاتشان می‌گفتند که ما مرحله مبارزه ضددیکتاتوری را با موفقیت پشت سر گذرانده‌ایم و اکنون وارد یک مبارزه پیچیده ضدامپریالیستی شده‌ایم؛ امری که با نگاه امروز و کمی بعد از آن سال‌ها، بیشتر به نادرستی‌اش پی می‌بریم. زیرا در آن ایام هنوز روند مبارزه ضددیکتاتوری و دموکراتیک را پشت سر نگذاشته بودیم و بسیاری مولفه‌ها در سطوح مختلف سیاسی، اجتماعی و مناسبات جامعه و مناسبات احزاب محقق نشده بود. افزون بر این‌که در تحقق این مرحله از انقلاب اگرچه به لحاظ نظری حضور مجاهدین و شهدا و جانباختگانشان انگیزاننده بود و به توده‌های مردم انگیزه می‌داد و بسیاری با گمان همان مثلثی که گفتم تصویر بنیانگذاران سازمان را در تظاهرات می‌آوردند، اما شاهد بودید و ما هم از درون زندان‌ها می‌شنیدیم که نسبت به آرم سازمان مجاهدین حساسیت وجود دارد، آرمی که آرم خود مجاهدین بود و در آن آیه قرآن وجود داشت نه آرم سازما‌ن‌مجاهدین مارکسیست شده. اما به‌دلیل حساسیت‌های تاریخی از ماجرای میزراکوچک‌خان تا ماجرای ترور مجید شریف‌واقفی توسط نیروهای مارکسیست‌‌،حساسیت تاریخی نسبت به مارکسیست‌ها را بار دیگر در اذهان زنده کرده بود. با وجود تلاش رهبری مجاهدین در طی سال‌های 47 تا 54 برای پیدایش یک نوع تقرب و همگرایی در نیروهای مختلف‌العقیده در درون جامعه، ماجرای خونین سال 54 این نظریه پیشین و تاریخی را زنده کرده بود که مارکسیست‌ها همیشه دنبال ضربه‌زدن هستند و همیشه به مسلمان‌ها و سازما‌ن‌ها و شخصیت‌های اسلامی نارو زده‌اند. از جنبش جنگل گرفته تا نهضت ملی و مصدق و امروزه هم ترور ناجوانمردانه شریف‌واقفی.

این فضای عمومی جامعه هیجان‌زده و غیرسازمان‌یافته بود. فرض کنید عکس مهدی رضایی در تظاهرات آورده می‌شد. اما اگر روی همین عکس آرم سازمان بود نسبت به این آرم، بخصوص داس، چکش و ستاره آن، حساسیت نشان داده می‌شد. این را به این جهت می‌گویم که فضای عمومی آن سال‌ها بازسازی بشود. فراموش نکنیم که جامعه در آن سا‌ل‌ها داس و چکش و ستاره را نمادهای کمونیستی می‌دید.

اما در همین حاکمیتی که پس از پیروزی انقلاب به‌وجود آمد در اوایل، نام مجاهدین بر بسیاری از میادین، مراکز و خیابان‌ها گذاشته شد؛ میدان رضایی‌ها، خیابان حنیف‌نژاد، بیمارستان مهدی رضایی و… گرچه به فاصله کوتاهی همه این نام‌ها حذف شد. اما یک نام هنوز که هنوز است بر جای مانده است و آن نام زنده‌یاد مجید شریف‌واقفی بر دانشگاهی است که او در آن درس می‌خواند. حساسیت‌ها تا این حد بود. در چنین فضا و حساسیت‌هایی سیاست سازمان مجاهدین ادامه مبارزه به شکل”سازمانی” اما غیر مسلحانه بود. یعنی کماکان می‌خواست به شکل”سازمانی” به حیات سیاسی خود ادامه بدهد. درحالی‌که شکل سازمانی معطوف و مربوط است به محتوا و مرحله مبارزه. مناسبات دوران مبارزات مخفی در قبل از انقلاب با مناسبات دوران بعد از انقلاب نمی‌توانست یکسان باشد.

شاید روش درست در فردای پیروزی انقلاب، روی‌آوردن سازمان به‌سوی مناسبات حزبی و درنتیجه بازشدن روابط و گسترش دموکراسی درون سازمان بود. البته سازمان مجاهدین در نظر به این نتیجه رسیده بود، به‌همین‌دلیل هم در مقطعی تشکیلاتی را به‌وجود آورد به‌نام”جنبش ملی مجاهدین”. هدف جنبش ملی مجاهدین جذب نیروهای گسترده اجتماعی، در عین حفظ مناسبات سازمانی بودو این یک تناقض بزرگ بود. به‌همین دلیل جنبش ملی مجاهدین عمر طولانی نکرد و بعد از مدتی و با صدور چنداطلاعیه‌‌ همراه با یکسری موتلفان سیاسی به عمر خودش پایان داد و دوباره سازمان مجاهدین ماند و مناسبات سازمانی‌اش.

از دیگر نقاط ‌عطفی که در شکل‌گیری سی‌خرداد60 و رفتن به سوی خشونت نقش بازی می‌کند خارج‌شدن آقای طالقانی از صحنه است. شخصیت آقای طالقانی نقشی تعیین‌کننده و تعدیل‌کننده داشت.ازسویی سپر بلای مجاهدین بود و از آنها درمقابل جریانات آن طرف خط محافظت می‌کرد؛ جریاناتی که به ربودن فرزند ایشان اقدام می‌کردند یا جریاناتی که در گوشه و کنار کشور می‌خواستند با ایجاد بحران سرِ گروه‌‌های مخالف سیاسی را هر چه زودتر زیر آب کنند. جریاناتی که شاید به”جمهوری‌”اسلامی هم اعتقاد چندانی نداشتند و بیشتر یک نوع خلیفه‌گری مدنظرشان بود. آقای طالقانی در مقابل اینها می‌ایستاد.به خصوص که نظرات ایشان نزد آیت‌الله خمینی هم تأثیر داشت و تنها جریانات مقابل نبودند که نقطه‌نظرات خودشان را به آیت‌الله خمینی می‌رساندند. از سوی دیگر آیت الله طالقانی ضمن حفاظت از مجاهدین عامل کنترل کننده و تعدیل کننده آنها نیز بود.ازاین رو نقش ویژه و تعدیل‌کننده ایشان به‌عنوان سپرحائل در میان هر دو جریان بسیار حائز اهمیت بود.

خروج آیت‌الله از صحنه، زمینه‌ را برای درگیری هرچه سریع‌تر دوطرف مهیا کرد.درگیری که هیچ‌کدام از دو جریان فکر نمی‌‌کرد چنین خونبار، پرهزینه و طولانی باشد. هرکدام فکر می‌کرد قادر خواهد بود دیگری را در کوتاه مدت و با هزینه اندک از صحنه خارج کرده و آنگاه بی‌خیال و بدون دغدغه به حرکت خود ادامه دهد. تاریخ بیست و چند سال گذشته نشان دادکه محاسبه هر دو گروه غلط بود. منافع کلان ملی و تاریخی و حتی اسلامی فدای منافع کوتاه‌مدت، خصومت‌ها وکوته‌بینی‌های حزبی و سازمانی گردید.

البته کمی بعد از فوت ناگهانی آیت‌الله طالقانی حادثه گروگان‌گیری در سفارت امریکا پیش آمد. این ماجرا شورو هیجان و فضای دیگری در جامعه به‌وجود آورد. مجاهدین با شعارهای خاص خود از حرکت پشتیبانی کردند. پشتیبانی آنها از حرکت و درگیری حاکمیت با دشمن خارجی باعث شد که درگیری‌های داخلی در کوتاه‌مدت تحت‌الشعاع قرار بگیرد. البته برای گروه‌های سیاسی غیرمجاهد نظیر گروه‌های مارکسیستی فضا به‌اندازه‌ای که برای مجاهدین باز شد، باز نشد. مجاهدین با همسویی با این حرکت و رفتار معتدلی که در آن ایام در پیش گرفتند توانستند از آن فضا بهره ببرند.

شرکت در انتخابات گوناگون، هم برای مجاهدین یک تجربه برای جمع‌آوری نیرو بود و هم می‌توانست برای حاکمیت یک نقطه مثبت باشد از این جهت که معترضان و گروه‌های مخالف می‌توانند وارد بازی سیاسی شوند، اما جریان‌هایی در حاکمیت بودند که نمی‌خواستند مجاهدین حتی به اندازه یک یا دو کرسی در مجلس، جایی در حاکمیت و زبانی برای گفتن داشته باشند. من این تفکر را در پدیدار شدن تحولاتی که به سی‌خرداد رسید، موثر می‌دانم. شاهد این بودیم که در گوشه و کنار یک یا دونفر از چهره‌های درجه دو و سه مجاهدین رای مکفی برای نمایندگی مجلس آوردند ولی اعتبارنامه‌های آنها تصویب نشد و مانع ورود آنها به مجلس شدند. به نظر من اشتباهی که حاکمیت کرد این بود که میدان نداد مجاهدین حتی در حد چند کرسی وارد بازی پارلمانی و دموکراسی بشوند.

از آن سو، اشتباهی که مجاهدین مرتکب شدند این بود که با وجود توصیه‌های مکرر خودشان به گروه‌های مارکسیستی دال بر هشدار نسبت به چپ‌روی یا چپ‌نمایی، در مقطعی که خود آنها درگیر می‌شوند این اصل را به فراموشی می‌سپارند؛ این اشتباه در شرایط فقدان آیت‌الله طالقانی روند تحولات را به جایی رساند که روز به روز بخصوص در سال‌ 1359 شاهد تشدید درگیری‌ها هستیم.

قضیه دستگیری سعادتی در تشدید این روند چه تأثیری داشت؟

در مورد سعادتی مطالب زیادی گفته شده است. می‌دانید که ما باهم همشهری بودیم. سعادتی از کادرهای عضوگیری شده بعد از سال پنجاه بود. مدتی باهم در بند 2 اوین بودیم. او بعدها به‌عنوان نماینده و سخنگوی اصلی مجاهدین همراه با بیانیه 12 ماده‌ای به زندان قصر فرستاده شد. بعد از انقلاب سعادتی در بخشی کار می‌کرد که مسئول آن موسی خیابانی بود و من هم مدتی در آنجا بودم. این بخش عهده‌دار جمع‌آوری اطلاعات و اسناد و مدارک بود.

می‌دانید که نقطه اوج همگرایی و نزدیکی سازمان مجاهدین با حاکمیت جدید در روز ملاقات مسعود رجوی و موسی خیابانی با آیت‌الله خمینی در قم بود، اگر اشتباه نکنم 6 فروردین 1358. پس از شهادتینی که مسعود رجوی می‌نویسد، آیت‌الله خمینی، مسعود رجوی و موسی خیابانی را می‌پذیرد. محمود احمدی ویکی دو نفردیگر که برای تهیه عکس و گزارش رفته بودند، نیز همراه گروه بودند. در آن‌روز من در تهران و در دفتر نشریه مجاهد بودم که شنیدم سعادتی دستگیر شده است. درست همان روز ملاقات در قم بود که ماجرای دستگیری سعادتی پیش آمد. یعنی درحالی‌که ماکزیمم تقارب و همگرایی در آن ایام به‌وجود آمده بود، جریان یا جریاناتی که این تقارب و همگرایی را خوش نداشتند، به‌شدت فعال شدند. در خاطرات بعضی از آقایان، از جمله خاطرات آیت‌الله یزدی(2) که در ایران منتشر شده، می‌خوانیم که در آن ایام موج سنگینی به‌منظور جلوگیری از این ملاقات و این‌که آیت‌الله خمینی را به اعلام موضع هرچه صریح‌تر و علنی‌تر در مقابل مجاهدین بکشانند، به راه افتاده بود.

دستگیری سعادتی در روز ملاقات رجوی و خیابانی با آیت‌الله خمینی، آن روی‌ سکه نزدیکی مجاهدین و حاکمیت به یکدیگر بود؛ تلاشی برای ایجاد افتراق، برای فاصله انداختن و ایجاد زمینه‌های درگیری فیزیکی و درنهایت نظامی.

من قضیه سعادتی را در یک کلمه خلاصه می‌کنم، سعادتی به شکلی گروگان حاکمیت می‌شود درمقابل مجاهدین. یعنی در صورت مسئله مشکلات مجاهدین با حاکمیت”مسئله سعادتی” همیشه به‌عنوان”مسئله دوم” درگیری‌ها باقی می‌ماند، استخوانی لای زخم. البته در مقطع دستگیری، ماجرای سعادتی مسئله شماره یک مجاهدین بود اما بعد از راهپیمائی مجاهدین در تهران و بعد از جمله معروف آقای طالقانی که”ماجرای سعادتی جاسوسی نیست و نمی‌دانم چرا در این مملکت همیشه جاسوس شوروی می‌گیرند و یک‌بار جاسوس آمریکا نمی‌گیرند” سازمان این پرونده را به سطح مسئله دوم تابلوی مشکلات خود با حاکمیت تنزل داد.

آقای طالقانی این را هم گفته بود که اینها (مجاهدین) غوره نشده مویز شدند.

بله، درواقع سازمان آن بخش اول را که ایشان گفته بود”ماجرای سعادتی جاسوسی نیست” را نقل کرد ولی این‌که”اینها غوره نشده مویز شده‌اند” را نقل نکرد.

سعادتی بدین‌ترتیب در دست جریانی که می‌خواست از مجاهدین گزک بگیرد و آن را وسیله فشار قرار بدهد باقی ماند. متأسفانه یکی از قربانیان بی‌گناه ماجرای سی‌خرداد 60 سعادتی بود. بی‌گناه بدین خاطر ‌که هیچ نقشی در ماجرای سی‌خرداد نداشت. به خصوص با آن وصیتنامه که به نظر من هم مضمون وهم محتوای آن با نظرات سعادتی می‌خواند…

ما دستخط سعادتی را می‌شناختیم، وصیتنامه دستخط خودش بود.

در سازمان اظهار شد که دستخط سعادتی جعل شده، اما در هر صورت اگر این وصیتنامه را مبنا بگیریم می‌بینیم که او نقشی در ماجرای سی‌خرداد نداشت. نقطه‌نظرات سعادتی را من از پیش می‌شناختم و موضع‌گیری‌های او نشان‌دهنده درستی قضیه است. ولی شما می‌بینید در خود ماجرای سعادتی امروزه بسیاری رازهای سر به مهر آن ایام باز شده، سعادتی که توسط دادگاه به‌ ده‌سال زندان محکوم شده بود بلافاصله پس از سی‌خرداد به بهانه واهی ترور کچویی، توسط لاجوردی اعدام می‌شود. این چیزی است که دیگر امروزه راز سر به مهری نیست و بسیاری از کسانی‌که خودشان از نزدیک شاهد بودند می‌گویند که لاجوردی ارتباطات زندان را قطع می‌کند تا کسی نتواند جلوی اعدام سعادتی را بگیرد. درحالی‌که مرحوم رجایی و خیلی‌های دیگر مخالف این کار بودند ولی او ارتباطات را قطع می‌کند و این کار را انجام می‌دهد.

از قضا چنین برخوردهایی نتیجه معکوس به بار می‌آورد؛ یعنی اگر فرض را بر این بگیریم که نقطه‌نظرات سعادتی مخالف خط‌مشی به‌وجود آمده در سی‌خرداد است، وقتی‌که او توسط لاجوردی به آن وضعیت اعدام می‌شود، دیگر در فضای هیجانات به‌وجود آمده و تحولات سریعی که صورت می‌گیرد نه‌تنها گوشی برای شنیدن حرف‌های سعادتی مهیا نیست که به‌راحتی می‌شود گفت که وصیتنامه‌اش مجعول و قلابی است چراکه زمینه‌برای شنیدن این‌گونه تحلیل‌ها آمادگی بیشتری دارد.

اینجاست که دوباره داستان”سیکل معیوب” را یادآوری می‌کنم که چگونه افراط‌گری راست، افراط‌گری چپ را تشویق و تغذیه می‌کند و یکی از موارد برجسته آن همین ماجرای سعادتی است.

صحبت‌هایمان را تا اینجاجمع‌بندی کنیم؛ سازمان مجاهدین که از زمان پیدایشش به‌خاطر نظرات جدید و رادیکال و نیز به‌خاطر جانبازی‌ها و فداکاری‌های افرادش در صحنه سیاسی ـ اجتماعی ایران و بویژه در میان نیروهای مذهبی و حتی شماری از روحانیون، اقتدار و اعتبار ویژه‌ای کسب کرده بود، بعد از ماجرای تغییر ایدئولوژی سال 54 و تصفیه خونین درونی، به‌شدت اعتبار و اقتدار یعنی هژمونی خود بر نیروهای مذهبی را از دست داد. در این ایام مجاهدین با دو موج مخالف یکی مارکسیستی و دیگری مذهبی روبه‌رو می‌شوند.

بعد از گذراندن مرحله مبارزه سیاسی با جریانات مارکسیستی، درگیر مبارزه با جریانات مذهبی سنتی شدند. مجاهدین در مبارزه با این دو جریان و به‌منظور حفظ موجودیت خویش به افزایش استحکام تشکیلاتی و اقتدار رهبری و به‌طور مشخص رهبری مسعود رجوی متوسل شدند.

یعنی بیماری‌ای که براساس آن سازمان در سال 54 ضربه می‌خورد (اقتدار و استبداد تشکیلاتی و فعال مایشاء بودن مرکزیت) این‌بار در شکلی دیگر بازتولید می‌شود.

با بازشدن درهای زندان مرکزیت مقتدر که همه کارهای خودش را تئوریزه کرده وارد صحنه اجتماعی شد. سازمان به شکل”سازمان” باقی ماند و مناسبات دموکراتیزه‌ نشد.

ازسوی دیگر جریانات موسوم به راست و محافظه‌کار که تا دیروز در زندان” راست ارتجاعی” قلمداد می‌شدند بخشی از حاکمیت را تشکیل دادند. همین بخش از حاکمیت بیشتر متمایل به آغاز درگیری بود. مجاهدین در سال‌های اول و دوم پس از پیروزی انقلاب ـ به نظر من تا اواخر 1358درایت نسبی به خرج داده و از درگیرشدن پرهیز کردند.

بهمن 58 و در زمانی ‌که مجاهدین حضوری حتی نمادین، در حد یک یا دو کرسی در مجلس ندارند و در شرایطی‌که بدنه تشکیلاتی‌شان به‌شدت متورم و بزرگ شده است؛ مصادف می‌شود با کشته‌شدن یکی از هواداران سازمان به‌نام عباس عُمانی در حین پخش پوستر و پلاکاردهای تبلیغاتی (5 بهمن1358).

به این مناسبت و نیز سالگرد شهادت احمدرضائی اولین شهید سازمان در زمان شاه، سخنرانی‌ای توسط مسعود رجوی در دانشگاه تهران برگزار می‌شود، باعنوان”آینده انقلاب”. در این سخنرانی رجوی اشتباهی بزرگ مرتکب شده، کشته‌شدن عباس عمانی را با کشته‌شدن احمدرضایی مقایسه کرده و هم‌طراز می‌داند. سوای غلط‌بودن این تحلیل که خود رجوی بارها در مورد آن به دیگران هشدار داده بود، کشته‌شدن مظلومانه عباس عمانی، موج‌هایی از تظاهرات مجاهدین و درپی آن باز هم کشته‌شدن تنی چند از هواداران و اعضای سازمان را به‌دنبال آورد. موج‌هایی پی‌درپی تا سرانجام به 30 خرداد 60 انجامید. از این رو بهمن 58، پایان یک مرحله و آغاز مرحله ای دیگر است.

متشکرم و امیدوارم که این گفت‌وگو برای بازشکافی و ریشه‌یابی دقیق‌تر موضوع و پاسخ به پرسش‌های فراوان دیگر ادامه یابد.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا