سال 78 برای کار به کشور امارات رفتم. تا آن زمان سیاسی نبودم و گروه های سیاسی از جمله سازمان مجاهدین خلق را نمی شناختم. در امارات بعد از مدتی حقیقتا به سرم زد تا به کشورهای اروپایی بروم. این موضوع را با یکی از دوستان درمیان گذاشتم واز او خواستم تا تحقیق کند که از چه طریقی می توانم به اروپا بروم .
در یکی از روزها وقتی شب برای استراحت به خوابگاه آمدم دوستم یاسر گفت دو نفر از بچه ها که در خوابگاه ما هستند در زمینه فرستادن نفرات به اروپا فعال هستند به همین خاطر به بهانه ای با آنها رابطه دوستی برقرار کردم. چند روز بعد از آنها خواستم تا مرا هم به اروپا بفرستند. غافل ازاینکه بدانم این دو نفر قاچاقچی سازمان هستند.
بهرحال روزهای بعد آنها به من گفتند کارت را درست می کنیم اما برای رفتن به اروپا بهتر است کیس سیاسی داشته باشی. که برای اینکار باید نزد مجاهدین خلق در عراق بروی که آنها خودشان بعد از مدتی تو را به اروپا می فرستند. من هم که عشق رفتن به اروپا پیدا کرده بودم بدون اینکه سازمان مجاهدین را بشناسم قبول کردم. بعد از حدود یک ماه آن دو نفر به من گفتند هماهنگی ها انجام شده و فردا به سمت عراق می روی. من خوشحال بودم و فردای آن روز با کشتی به سمت عراق رفتیم. به بندر ام القصرعراق که رسیدیم دو نفرکت وشلواری منتظر ما بودند و آنها ما را به سمت بغداد و بعد کمپ اشرف بردند.
من خوشحال بودم که بعد از مدت کوتاهی به اروپا می روم. اما از روز دوم اتفاقاتی افتاد که من شک کردم. مثلا برای ما آموزش های نظامی و ایدئولوژیک گذاشتند! یک ماه اول تحمل کردم و گفتم شاید این هم جزء پروژه کسب کیس سیاسی است. تا اینکه یک روز از مسئولم سئوال کردم کی قرار است ما را به اروپا بفرستید؟ او با نگاهی تعجب انگیز به من گفت: تو آمدی برای مبارزه و قرار نیست که به اروپا بروی. من به او گفتم آخر آن دو نفری که مرا فرستادند اینجا گفتند شما مدتی بعد ما را به اروپا می فرستید، مسئولم گفت کدام خری به تو چنین قولی داده است؟ اصلا قرارنیست کسی را به اروپا بفرستیم ! اینجا بود که فهمیدم سرم کلاه رفته و حسابی به هم ریختم و از آن روز جنگ و دعوای من با مسئولین شروع شد و آنها هم هر روز مرا در نشست های عملیات جاری سوژه می کردند و متاسفانه راه گریزی نداشتم و به همین خاطر برای کم کردن فشارها مدتی سکوت کردم. اما در درونم حسابی از کلاهی که برسرم رفته بود آشفته بودم و بدنبال راهی می گشتم تا با کمترین هزینه از جهنم کمپ اشرف نجات پیدا کنم .
زمانی که هنوز آمریکا به عراق حمله نکرده بود و صدام سقوط نکرده بود به همراه یکی از بچه های بلوچ که مثل من از تشکیلات خفقان آور رجوی به تنگ آمده بود و با هم دوست بودیم طرح فرار از اشرف ریختیم. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که ازطریق ماشین تخلیه فاضلاب از اشرف خارج شویم. چون این ماشین هر دو روز یکبار چاه فاضلاب مقرها را خالی و در بیرون کمپ اشرف تخلیه می کرد به همین خاطر یک تسمه درست کردیم تا با آن خودمان را به زیر ماشین ببندیم و وقتی از اشرف خارج شدیم در نقطه ای تسمه را باز کرده و از آنجا به سمت ایران فرار کنیم. واقعا هم نمی دانستیم بعد از خروج از اشرف چه اتفاقی برای ما می افتد و مسیر را هم بلد نبودیم. اما آنقدر در مناسبات فرقه رجوی تحت فشار بودیم که فقط همین طرح به ذهن ما زد و فکر بعد از آن را نکردیم. هدف اصلی ما در مرحله اول خروج از اشرف بود. بنابراین تمامی مراحل طرح را تا موقع اجرا پیش بردیم اما متاسفانه مسئولین سازمان از روی رفت و آمد های ما و درست کردن تسمه متوجه طرح فرار ما شدند و من به همراه دوستم را دستگیر کردند.
من همه چیز را منکر شدم ولی متاسفانه دوستم تحت فشار و تهدید بند رو به آب داد و تمامی نقشه ما رو لو داد. روز بعد ساعت دو شب مرا ازخواب بیدار کردند و بردند و گفتند که دوستت همه چیز را گفته است. توهم باید اعتراف کنی ولی من مجددا همه چیز را انکار کردم و گفتم هر چه درمورد من گفتند دروغ است. اما مسئولین دست بردار نبودند وهر شب مرا در نشست عملیات جاری زیرتیغ می بردند. درنهایت وقتی دیدند من حرف نمیزنم گفتند این بار تو را میبخشیم ولی اگر بار دیگه از این غلطها بکنی با تو کاری میکنیم که حتی جنازه ات رو کسی پیدا نکند.
کسانی که در ظاهر آدمهای خوب و مهربانی به نظر میرسیدند تبدیل به دیو شده بودند و در زمان بازجویی همش با الفاض رکیک و فریاد با من حرف میزدند. از آن روز من را همیشه تحت نظر داشتند حتی وقتی شب به توالت میرفتم یک نفر همراهم می آمدم و کاری کردند کههمیشه در نشستهای عملیات جاری من را تحت فشار بگذارند و اذیت کنند. از آن زمان افسرده و گوشه گیر و پاسیو شدم و با هیچکس حرف نمیزدم. آنها حتی به من انگ نفوذی ایران زدند و من راهی جز اینکه سکوت کنم و غم و دردها را در درون خودم بریزم نداشتم. چون واقعا با جو اختناق و کنترل های شدیدی که مسئولین فرقه رجوی درکمپ اشرف به راه انداخته بودند و از طرف دیگر بدلیل وجود یگان هایی از ارتش صدام در اطراف کمپ اشرف دیگر راه فراری برای ما متصور نبود.
لازم به ذکر است که رجوی حتی تمامی کدخداهای روستاهای اطراف کمپ را هم خریده بود تا آنها هم ترددهای مشکوک دراطراف کمپ اشرف را گزارش کنند. بنابراین فقط از خدا کمک خواستم تا خودش برای نجات ما فرجی حاصل کند . درنهایت با سقوط صدام و آمدن آمریکایی ها که جو اختناق و کنترل در کمپ اشرف کم شد توانستم از کمپ اشرف فرارکنم. با رفتن به کمپ آمریکایی ها موسوم به تیف بعد از سالها احساس کردم آزادی خود را بدست آورده ام. مدتی بعد بازگشت به ایران و کانون گرم خانوادها وعزیزانی که سالها از آنها اطلاعی نداشتم، نقطه پایانی بود بر تمامی سالهای سیاه کابوس واری که در پادگان اشرف گذرانده بودم.
طالب فرحان (عباس دلنواز)