دیدار با خانواده درهتل المپیک
شب 20 تیرماه 81 بعد از صرف شام مسئولی نزد ما آمد وگفت خبر خوبی برایتان دارم فردا بعد از صرف صبحانه شما نزد خانواده هایتان خواهید رفت تا زندگی جدیدی را به کمک آنها شروع کنید. واقعا نمی دانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت لحظاتی همه درسکوت و فکر فرو رفتیم تا اینکه یکی از بچه ها با صدای مضطرب به مسئول مربوطه گفت نمی شود مرا نزد خانواده ام نفرستید؟ چون واقعا از روبرو شدن با آنها هم خجالت می کشم هم اینکه نگران هستم، خجالت ازاین بابت که وقتی تصمیم گرفتم برای پیوستن به مجاهدین به عراق بروم آنها را درجریان قرار ندادم به همین خاطر سال ها به خاطر بی خبری از من عذاب کشیدند و نگران ازاین بابت که فکر می کنم آنها اصلا مرا تحویل نگیرند چون حقیقتا رجوی می گفت کسانی که از ما جدا شدند ازطرف خانواده هایشان طرد شدند! بنابراین در مقابل خانواده ام احساس سرشکستگی می کنم. مسئول مربوطه از بقیه سئوال کرد وگفت شما هم چنین نظری دارید؟ من وچند نفر دیگر گفتیم واقعا این دوستمان حرف دل ما را زد من ادامه داده وگفتم هرکدام از ما با رفتن نزد مجاهدین در عراق هم زندگی خودمان را تباه کردیم وهم اینکه خانواده هایمان را ناراحت. جدای از این بحث حتی وقتی ببینیم دوستان وهمکلاسی های سابق ما الان به موقعیت هایی رسیدند وما با دستان خالی ودراین سن وسال به نقطه صفر برگشتیم قطعا احساس سرشکستگی می کنیم که این می تواند روحیه ما را بدترخراب کند وما فقط می توانیم با این جمله که تقدیرما این بوده وحالا باید برای بقیه راه بتوانیم زندگی کنیم تسلی بدهیم بقیه نفرات هم نکات دیگری را مطرح کردند.
مسئول مربوطه گفت به شما حق می دهم اما اولا برخلاف تصورات غلط شما باورکنید وقتی به خانواده هایتان اعلام کردیم که شما برگشتید ایران برای دیدن شما سراز پا نمی شناختند ومنتظردیدن شما بودند ثانیا با آنها صحبت کردیم وآنها را نسبت به دوران سختی که شما در فرقه رجوی سپری کردید توجیه کرده و ازآنها قول گرفتیم به هرطریقی که می توانند کمک کنند تا شما بتوانید زندگی جدیدی را برای خود شروع کنید وحقیقتا خانواده های شما هم همین قول را دادند والبته خودتان هم باید گذشته را فراموش کنید تا دچارمشکلات روحی نشوید. درمورد مسائل دیگر هم به مرورحل می شود ونگران نباشید فقط شاکر خدا باشید که توانستید سالم به کشور وآغوش خانواده هایتان بازگردید وبقیه مشکلات با توکل به خدا حل خواهد شد. خانواده هایتان همه به تهران می آیند پس امشب را خوب استراحت کنید که به امید خدا فردا صبح شما درمحل مناسبی نزد آنها خواهید رفت.
ما هرچند با صحبت های آن مقام مسئول آرامش ذهنی پیدا کردیم اما دروغ چرا هنوز مشوش بودیم بهرحال ما ده نفرچون هرکدام از استان های مختلف بودیم واحتمال می دادیم که دیگر نتوانیم همدیگر را ببینیم تا دیر وقت دورهم نشستیم وسعی کردیم با شوخی وخنده به همدیگر روحیه بدهیم و بعضا همدیگر را برای سفر به استان وشهرخود دعوت می کردیم. نصف شب بود که همه برای استراحت رفتیم اما ظاهرا کسی خوابش نمی برد من که خودم درحالی که به سقف اتاق نگاه می کردم به این فکر می کردم که وقتی فردا با خانواده ام روبرو شدم چه اتفاقی می افتد. خواهر و برادرانم چه چیزی خواهند گفت، به شدت در مورد مادرم نگران بودم چون حدس می زدم باید به رحمت خدا رفته باشد وحتما خواهر وبرادرانم مرا به خاطر دوران سختی که او بخاطر دوری وبی خبری از من گذارانده سرزنش خواهند کرد ومن هم که واقعا شرمنده و جوابی درمقابل حرف آنها نداشتم چون خودم قبول داشتم که به مادرم ظلم کردم ومن با این افکار خوابم برد. فردا صبح همه زود بیدار شدیم و صبحانه را درمحل استقرارصرف کرده وآماده رفتن شدیم نمی دانستیم کجا قراراست خانواده هایمان را ببینم قبل از حرکت همه دورهم جمع شدیم و با هم گفتگو کرده و شوخی می کردیم تا یکباردیگربه هم روحیه بدهیم که یک لحظه همه با صدای بلند رضا که ظاهرا هنوز از روبرو شدن با خانواده اش نگران بود و به یکی از مسئولین می گفت خواهش دارم مرا همینجا نگاه دارید تعجب کردیم، این بارمن و بقیه با وی صحبت کرده و گفتیم رضا جان بالاخره نمی شود که تو اینجا بمانی ما هم نگران هستیم چکار می شود کرد نمی توان از واقعیت ها فرارکرد ما هم درمقابل خانواده هایمان خجالت زده هستیم باید صادقانه به آنها بگویم که اشتباه کردیم وما را ببخشند وحتما آنها هم با آغوش باز ما را خواهند پذیرفت. دقایقی بعد همه سوار اتوبوس شدیدم و از خیابان های تهران گذشتیم به نظرم حدودا 45 دقیقه درراه بودیم درفاصله تا رسیدن به مقصد دل تو دل ما نبود، با خودمان مرورمی کردیم که درلحظه دیداربا خانواده چه بگوییم، خلاصه انبوهی سئوالات دیگر به ذهنمان می رسید که باعث دل نگرانی ما شده بود بالاخره به محلی که در ورودی آن نوشته شده بود هتل المپیک رسیدیم وخودرو جلوی ورودی سالن هتل متوقف شد و به ما گفتند خانواده هایتان درسالن همایش منتظر شما هستند وهرکس به ترتیب وارد سالن شود.
ظاهرا مراسمی برای ورود ما به کشور با حضورخانواده های خودمان و برخی دیگر خانواده هایی که هنوز فرزندانشان در فرقه اسیر و برای کسب خبر از وضعیت آنها حضور داشتند ترتیب داده بودند به هرحال ما به ترتیب وارد راهروی هتل شدیم. موقع ورود به راهرو درحالیکه خوشحال بودیم اما اضطراب هم داشتیم ولی متوجه شدم برخلاف تصورات غلطی که رجوی دراذهان ما کرده بود قشنگ ترین صحنه هایی از شور، عشق وعاطفه درحال رقم خوردن است. نفراتی ازخانواده ها در راهرو بودند که با گریه شوق به ما خوش آمد گویی می گفتند. نفرات جلوتر ازمن هرکدام درآغوش خانواده هایشان قرارگرفتند. وصدای خدایا شکرت آنها درفضای راهرو پیچیده شده بود. من درحال نگاه کردن به این صحنه های قشنگ بودم که به یکباره یکی مرا درآغوش گرفت وغرق دربوسه ام کرد. نگاه کردم دیدم برادربزرگترازخودم هست اشک شوق ریخته ودوباره درآغوش هم قرارگرفتیم. چند لحظه بعد تنها خواهرم که اورا بسیار دوست دارم ازداخل سالن بیرون آمد وبا گریه مرا درآغوش کشید و گفت خوش آمدی برادرعزیزم بعد ازوی برادردیگرم به همراه دو دخترش به سمت من آمدند وآنها هم مرا درآغوش کشیدند. دو دختربرادرم که هردو موقع رفتن من به عراق کوچک بودند وقتی مرا دیدند با گریه می گفتند عموجانم خوشآمدی و همه وارد سالن شدیم. همه اشک شوق می ریختند و به ما خوشآمدگویی می گفتند. بهرحال حدود یک ساعت همه درشور وشوق ودیده بوسی با خانواده هایمان بودیم ودرهمین حین هم به سئوالات برخی از خانواده ها که سراغ عزیزانشان را می گرفتند پاسخ می دادیم.
بعد از صرف پذیرایی ما ده نفرهر کدام روی سن سالن رفتیم وضمن معرفی خودمان علل پیوستن و جدایی خودمان از فرقه جنایات وخیانت هایی که رجوی طی سالیان براعضایش روا داشته را برای خانواده ها تشریح کرده وبه آنها گفتیم تنها راه نجات عزیزانتان تلاش وپیگیری آنها به هرطریق که می توانند می باشد همچنین توضیح دادیم که برخلاف تصور غلطی که رجوی در اذهان ما کرده بود بعد از ورود ما به ایران مسئولین کشوری وامنیتی به بهترین شکل ممکن از ما استقبال وبهترین برخوردها را با ما داشتند. وقتی از سن سالن پائین آمدیم خانواده ها ما را دوره کرده وضمن خوش آمدگویی به ما درمورد وضعیت فرزندانشان سئوالاتی می کردند مادرسالخورده ای نزد من آمد وبا گریه ازمن سئوال کرد تورا خدا راستش به من بگو آیا پسرم زنده است؟ وقتی اسم پسرش را گفت خندیدم وگفتم مادرجان به خدا من با فرزندت دوست بودم. الان او زنده و درکمپ اشرف است. وقتی این را به وی گفتم خوشحال شد وکلی برایم دعا کرد وگفت چقدر خوشحال شدم. به خدا این سالها در بی خبری از فرزندم زجرکشیدم وکارم فقط گریه بود اجازه می خواهم تا پایت را بخاطر اینکه مرا از زنده بودن فرزندم مطمئن کردی ببوسم که من نگذاشتم، وی گفت خواهش می کنم برای نجات پسرمن هم کاری کنید وقتی من اشک های شوق والتماس این مادرزجر دیده را دیدم به او وخودم قول دادم درافشای ماهیت فرقه رجوی و نجات اسیران دربند فرقه اش کوتاهی نکنم. چون حس کردم خانواده ومادرمن هم طی این سال ها وضعیت همین مادررا داشتند. بنابراین بعد از ساعتی گپ وگفتگو با خانواده ها به ما اعلام شد که می توانید به همراه خانواده هایتان به شهرهایتان برگردید و زندگی جدیدی را برای خود شروع کنید که همه خانواده ها تعجب کرده وبه مسئول مربوطه گفتند یعنی بچه های ما را زندانی نمی کنید وما آنها را می توانیم با خودمان ببریم ؟! که مسئول مربوطه جواب داد رهبری انقلاب به همه نفراتی که فریب فرقه رجوی را خوردند عفو داده وگفتند آنها می توانند به کشوربازگردند بنابراین فرزندان شما خودشان انتخاب کردند تا به کشوروجمع خانواده هایشان بازگردند پس آنها آزادند وبراساس عفورهبری زندانی برای آنها درنظر گرفته نخواهد شد که یکباردیگر خانواده های ما از مسئولین تشکر کردند.
بعد ازاین درمیان اشک های شوق خانواده هایمان ازسالن ومحل هتل خارج شدیم وقبل رفتن یکبار دیگرما ده نفردقایقی دور هم جمع شدیم تا از همدیگر خدا حافظی کنیم. بعد از آن خانواده ام به من گفتند تا اهواز بلیط هواپیما گرفتیم اما از آنها خواستم بلیط هواپیما را کنسل کنند چون دوست دارم با خودرو بروم تا شهرهای مختلف را ببینم این بود که با خودروی یکی از بستگانم به همراه خواهر وبرادرم به سمت شهرمان حرکت کردیم.
حمید دهدارحسنی