زندگی من در سازمان مجاهدین خلق – قسمت اول

مقدمه: آنچه را که می خوانید خاطرات 20 سال زندگی درد ناک من در سازمانی بنام مجاهدین خلق است. حاصل تجربیات یکی از قربانیان سازمان خطرناک مسعود رجوی. سازمانی با شعارهای فریبنده؛ آزادی، عدالت اجتماعی، جامعه بی طبق توحیدی و شعارهای عوام فریب دیگر.و با این شعار ها خط خطوط خودش را پیش می برد. مسعود رجوی که خودش را ناجی مردم ایران می داند و مدعی آزادی و برابری مردم ایران است یک دیکتاتور و قدرت طلب بود و اعضای ناراضی خود را از سر راه بر می داشت و آنها را سر به نیست می کرد. سر لوحه سازمان رجوی هیچگاه فدا و صداقت نبود، بلکه تهدید به مرگ اعضا و تباه کردن اعضا بوده و هست . مسعود رجوی و مریم رجوی در قلعه الموت بنام اشرف در عراق، بسیار بیش از آنچه که گفته می شود جنایت و خیانت کرده اند . اعضای خود را زندان کردند، شکنجه کردند و برخی از اعضای خود را به زندان ابوغریب در عراق منتقل و بدست بعثی های صدام سپردند.

من فواد بصری متولد خوزستان ( شهر خرمشهر ) هستم . متولد سال 1342 در یک خانواده متوسط بدنیا آمدم. خانواده ای که عضو هیچ گروهی نبود . سال 1365 دوران جنگ تحمیلی، وظیفه خود دانستم که از وطنم دفاع کنم. به خدمت سربازی اعزام شدم. دوره آموزشی من در پادگان صفر 5 کرمان بود. پس از 3 ماه آموزش به کردستان منطقه ( مریوان ) اعزام شدم. حدودا 18 ماه در جبهه کردستان خدمت کردم .

سال 1366 در سنگر استراحت می کردیم که ساعت حدودا 3 بعد از نیمه شب آتش باری روی مواضع ما از سمت عراق شروع شد. آنقدر آتش باری زیاد بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون برویم. فکر می کردیم که عراق به جبهه ما تهاجم کرده است. بعد از اینکه آتش باری قطع شد از پنجره سنگر بیرون را نگاه کردم چند نفر بیرون سنگر ما ایستاده بودند و پارچه های سفید روی دستانشان کشیده بودند و فریاد می زدند مزدورها بیایید بیرون. من به هم سنگریهایم گفتم اینها عراقی نیستند فارسی صحبت می کنند. یکی از آنها که بلندگو دستی در دست داشت اعلام کرد اگر از سنگر بیرون نیایید نارنجک در سنگر می اندازیم و مدام سنگرها را به رگبار می بستند. ما از سنگر بیرون آمدیم. آنها شعار می دادند درود بر رجوی. هنوز نمی دانستیم اینها چه کسانی هستند! عراقی هستند یا ایرانی و از طرفی نمی دانستیم رجوی کیست؟!

بیرون از سنگر دستهای ما را از پشت بستند. یادم می آید یک سری از سربازها زخمی بودند و توان حرکت را نداشتند به همه آنها تیر خلاص زدند . ما را از میدان مین عبور دادند و به سمت جبهه عراقی ها حرکت دادند. وقتی به جبهه عراقی ها رسیدیم ما را در یک سنگر بزرگ جا دادند. دو ساعتی گذشت تا یک افسر عراقی وارد سنگر شد. به ما می خندید! نام و نام خانوادگی کسانی که به اسارت گرفته شده بودند را یادداشت کرد. کار افسر عراقی که تمام شد ما را سوار خودروی نظامی کردند و چشمان ما را بستند. خودرو مسافت طولانی را طی کرد. سر درد شدیدی گرفته بودم. به این فکر بودم اینها چه کسانی هستند؟! اگر ایرانی هستند در عراق چکار می کنند و چرا به ما حمله کردند؟ هدفشان چیست؟

بعد از مسافت طولانی که خودرو طی کرد در یک محلی متوقف شد. یک نفر از بیرون خودرو صدا زد حسن چشمبند شان را باز کن. چشم بند ما را باز کردند و ما را از خودرو پیاده کردند. اطراف را نگاه کردم. یک سری ساختمان به چشمم می خورد با دیوارهای بلند و درب ورودی ساختمان یک درب آهنی دو لنگه بزرگ نصب شده بود . ما را در محوطه به خط کردند. فردی بنام مجید عالمیان برای ما سخنرانی کرد و در ادامه گفت اینجا عراق است. اینجا اردوگاه اسرای مجاهدین است. هیچ اسیری تا به حال نتوانسته از این محل فرار کند. اگر به ذهنتان بزند که فرار کنید شما را دستگیر می کنیم و تحویل دولت عراق می دهیم و به آنها می گوییم که این فرد جاسوس است و در جا شما را اعدام می کنند .

بعد از اتمام سخنرانی، ما را به سمت ساختمانها هدایت کردند. تمامی ساختمانها اتاق بندی شده بودند. در هر اتاق 7 نفر را جا دادند. یک سالن غذا خوری هم بود که برای وعده های غذایی بایستی به خط می شدیم و به سالن غذا خوری می رفتیم. همش به این فکر بودم که با ما می خواهند چکار کنند . 2 ساعتی در اتاق بودیم. از طریق بلندگو اعلام کردند بیرون از اتاق به خط شوید. به سالن غذا خوری می رویم بصورت خطی به سمت سالن راه افتادیم. در دوران اسارت غذای خوب به ما می دادند امکانات رفاهی از قبیل امکانات ورزشی و بهداشت خوب بود. در هر اتاقی یک تلویزیون گذاشته بودند و برنامه های تلویزیون عراق را مشاهده می کردیم .

مدتی از اسارت ما گذشت نفراتی که از اسارتگاه محافظت می کردند با ما وعده های غذایی می خوردند و خبر نداشتیم که برای ما برنامه دارند که ما را جذب خودشان بکنند . یک روز در محوطه اردوگاه قدم می زدیم از طریق بلند گو اعلام کردند بعد از ظهر در سالن غذا خوری جمع شوید با شما کار دارند. ما هم بعد از ظهر در سالن غذا خوری تجمع کردیم. نیم ساعتی گذشت فردی کلاسور بدست وارد سالن شد و رفت پشت میز نشست و خودش را معرفی کرد نام او سید محمد دربندی با نام مستعار (عادل) مسئول اسارت گاه بود با یک سناریوی از قبل تنظیم شده شروع به سخنرانی کرد و گفت در اسارتگاه مجاهدین به شما خوش می گذرد به دستور برادر مسعود و خواهر مریم ما به هر لحاظ به شما رسیدگی می کنیم. ما هر چه داریم از آنها داریم. شما خبر ندارید که عراقیها چگونه با اسرا برخورد می کنند اسرای ایرانی در اردوگاه عراق هر روز آرزوی مرگ را می کنند ولی شما نزد ما اسیر نیستید بلکه برادران ما هستید، ما شما را آزاد گذاشتیم و زندگی واقعی نزد ماست. ما در عراق ارتش داریم و به زودی ایران می رویم و مردم ایران را آزاد خواهیم کرد . پیشنهاد ما به شما این است که به ما بپیوندید و وارد ارتش شوید. سه ماه نزد ما در ارتش بمانید و اگر تمایل نداشتید شما را به کشورهای اروپایی اعزام می کنیم و در آنجا زندگی کنید. چند روزی به شما فرصت می دهیم راه خودتان را انتخاب کنید و جواب را به برادرمان مجید بدهید. منظور مجید عالمیان معاون عادل بود. اکثر اسرا وسوسه رفتن به اروپا شدند از جمله من. چند ماهی در اسارت گاه بودیم. من هم تصمیم گرفتم اگر شده سه ماهی در ارتش باشم و بعد از سه ماه به اروپا بروم . در خواست کردم که سه الی پنچ ماه در ارتش باشم و بعد از آن به کشورهای اروپایی بروم. رفتم به مجید عالمیان گفتم می خواهم سه ماه در ارتش باشم ولی بعد از سه ماه به یکی از کشورهای اروپایی فرستاده شوم. مجید عالمیان در جواب گفت از این بابت خیالت راحت باشد ما به شما تضمین می دهیم و به قولمان عمل می کنیم. در ذهنم این بود که اگر به کشورهای اروپایی بروم بعد از سکونت در آنجا می توانم خانواده ام را نزد خودم بیاورم.

ناگفته نماند در اردوگاه نشست های متعددی برای ما برگزار می کردند و ما را ترسانده بودند و می گفتند اگر ایران بروید شما را اعدام می کنند. ما هم شما را فعلا نمی توانیم لب مرز ایران ببریم و شما را آزاد کنیم . و شما مجبورید در کنار ما باشید. با فریب و دروغگویی مرا وارد مناسبات خودشان کردند .

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا