من این خاطرات را به این خاطر به رشته تحریر در می آورم تا به دوست خوبم اسماعیل رجایی بگویم جایی که شما قرار دارید اصلا جایگاه خوبی نیست و هم چنان بر طبل توخالی دروغ های رجوی می کوبید. البته شما را مقصر نمی دانم چون می دانم که رجوی به شما و بقیه دوستانمان دروغ می گوید و عوامل رجوی مدام در حال فریب و مغزشویی شما هستند.
قصد دارم به بیان خاطرات گذشته ای بپردازم تا برایت روشن شود که قبل از آشنایی با سازمان زندگی چگونه بود و چگونه در دام شعارهای دروغین سازمان مجاهدین گرفتار شدیم و عمرمان را به بهای قدرت طلبی رجوی از دست دادیم. عمری که هرگز قابل بازگشت نبوده و نیست.
من ابتدا گذری به دوران کودکی می زنم از وقتی که در محله سبز میدان شهسوار به دنیا آمدیم. با هم به مدرسه رفتیم و در کوچه و باغهای محل بازی می کردیم. در تابستان تا آنجایی که می توانستیم به شنا کردن در دریا مشغول بودیم و هرگز از این کار سیر نمی شدیم.
از خاطراتی که از دریا داشتیم بگویم، من و تو و بقیه دوستانمان همگی از شنا کردن در دریا لذت می بردیم و گاهی اوقات هم اگر یادت مانده باشد به اسکی روی آب مشغول می شدیم و برای خودمان افتخاری می دانستیم که می توانیم این کار را انجام بدهیم و روزگار همین گونه پیش می رفت و نمی دانستیم در زندگی مان صفحه جدیدی باز خواهد شد. از آن زمان عکس های زیادی دارم که وقتی به آنها نگاه می کنم افسوس می خورم که چرا عمرم را در راهی تباه کردم که جز پوچی نتیجه ای نداشت.
انقلاب سال 57 از راه رسید و شور انقلابی در ما نیز مانند بقیه جوانان و مردم ایران رشد کرد و فکر می کردیم می توانیم در انقلاب و رسیدن مردم به آزادی نقشی بازی کنیم. اما این داستانی بیش نبود. اما به خاطر درک پایین شرایط آن زمان در دام افتادیم و سالها خود را گول زدیم. این را اکنون به خاطر فهم شرایط گذشته و درک درست از شرایط آن زمان جامعه ایران می گویم.
در بدو پیروزی انقلاب حتما یادت هست با هم با سلاح نگهبانی می دادیم و برایمان افتخار بود و فکر می کردیم در سقوط شاه ما هم نقش داشتیم ولی چه سود که این خام خیالی کار دستمان داد.
هر روز در جامعه انقلابی ایران گروههای مختلف با شعارهای مختلف پیدا می شدند و هر کسی دایه مهربانتر از مادر بود و شعار دمکراسی و آزادی برای مردم ایران می داد. در این میان من و تو و تعدادی از بچه های محل هوادار سازمان و گروههای چپ شدیم. این هواداری ابتدا در حد خواندن نشریه بود تا این که به دوران سربازی رسید و بعد از سربازی که همزمان با شروع جنگ بود صفحه جدیدی در زندگی من و تو باز شد و آن هواداری از سازمان مجاهدین خلق بود که ای کاش این کار را انجام نمی دادیم و قدری فهم انقلابی داشتیم و می توانستیم شرایط جامعه را درک کنیم. اما در همان مقطع کوتاه فریب شعارهای دروغین گروههای به ظاهر انقلابی را خورده و هم چنان فکر می کردیم می توانیم در این مسیر همراه سازمان مجاهدین خلق به مردم ایران کمک کنیم. این طرز فکر به نحوی در ذهن ما کارکرد داشت که وقتی از سربازی بازگشتیم به فکر هسته ای افتادیم تا بتوانیم ایده خودمان را پیش ببریم .
در شرایطی که ارتباطی نداشتیم سعی می کردیم من و تو و فریدون سه نفره با اکیپ های چند نفره به کوه های شهسوار مانند دو هزار و سه هزار برویم و به لحاظ بدنی توان جسمی خود را بالا ببریم. اینجا میخواهم به این نکته اشاره کنم که ما برای رفتن به کوه با موتور گازی هایی که داشتیم همه با همدیگر به دل کوه می زدیم و در واقع فکر می کردیم باید مانند چه گوارا به کوه و جنگل زد و مانند آنان جنگید و به پیروزی رسید اما نمی دانستیم که دوستان ما در سازمان از چه امکانات خوبی برخوردار هستند.
ادامه دارد…
هادی شبانی