در فرقه مجاهدین علاوه بر رجوی و مریم قجر که همه چیز در اختیارشان بود، بین اعضای خانواده آنها نیز با بقیه نفرات تفاوت فاحشی وجود داشت. این افراد تنها به این دلیل که با رجوی یا مریم قجر نسبتی داشتند از امکانات و موقعیتی برخوردار بودند که یا برای بقیه وجود نداشت یا آن که برای دیگران ممنوع بود. در قسمت قبل به نمونه ای از این تبعیض ها اشاره شد. در ادامه نمونه های از این موارد را خواهید خواند.
1- دختر مریم قجر:
رضا اسدی یکی از اعضای جداشده از فرقه رجوی است. وی از زمان پهلوی عضو نیروی هوایی ایران بود و بعد از انقلاب جذب فرقه مجاهدین می شود. اسدی سال 1361 به قصد پیوستن به مجاهدین به همراه خانواده اش از ایران خارج شد. فرقه رجوی در آن زمان به بهره برداری تبلیغاتی و سیاسی از او مبادرت نمود.
با گذشت زمان اسدی متوجه می شود که فرقه مجاهدین چه تشکیلات وحشتناکی است و نهایتاً در اردیبشهت 1370 درخواست جدایی می دهد و به مدت یک سال در زندان های مجاهدین و همچنین در شهر رمادی عراق در تبعید به سر می برد تا در نهایت موفق به خروج از عراق می گردد. وی در بخشی از خاطرات خود درباره تبعیضی که بین دختر مریم قجر با بقیه کودکان وجود داشت نوشته است که در اینجا عیناً نقل می کنم.
مدرسه مجاهدین
آنچه در رابطه با مدرسه مجاهدین در اینجا می آید مربوط به سال های قبل از 1370 می باشد. زیرا که در اواخر سال 1369 این مدرسه تعطیل و به ترتیبی که شرح آن در آینده خواهد آمد آن بچه ها را به خارج از عراق فرستادند. البته آنهایی را که بالاتر از 14 سال بودند به عنوان “رزمنده” به درون ارتش به اصطلاح آزادیبخش انتقال دادند.
این مدرسه در قرارگاه موسوم به اشرف قرار داشت و به صورت پانسیون اداره می شد. بچه ها روزها به مدرسه می رفتند و شب ها را در آسایشگاه های جمعی بسر می بردند. اطفال کوچک در محلی به نام مهد کودک نگهداری می شدند. مادرانی که بچه کوچک داشتند باید به طور شیفتی این کودکان را نگهداری می کردند. یعنی اینکه هر چهار یا پنج شب نوبت یکی از مادرها می رسید که پیش بچه های کوچک بماند. بدین صورت هر بچه می توانست یک یا دو بار در هفته پیش مادرش باشد. مرسوم بود که متأهلین که به صورت خانواده بودند یک روز در هفته پیش خانواده های شان باشند که این کار عمدتاً به عناوین مختلف منتفی می شد. از جمله اینکه دائماً نشست های جمعی ایدئولوژیکی را به روزهای جمعه که مخصوص ملاقات خانواده ها بود محوّل می کردند و مانع انجام این ملاقات ها می شدند. بچه ها همیشه انتظار پدر و مادر خودشان را می کشیدند و از پانسیون خاطره خوشی نداشتند. مربیان و معلمین مدرسه از افرادی بودند که نه دوره ای در این زمینه دیده بودند و نه تجربه ای در این رابطه داشتند. آنها نمی دانستند در قبال بچه ها به چه صورت رفتار کنند و چگونه به ایفای مسئولیت بپردازند! علتش این بود که در سازمان مسئولیت ها بر میزان وابستگی “به مسعود و مریم” در نظر گرفته می شد و تجربه و اطلاعات و آموزش های تخصصی مطلقاً دخالتی در این امور نداشت. ممکن بود امروز یک فردی مسئول تعمیرگاه ماشین باشد و فردا بدون هیچگونه اطلاعاتی مسئول مدرسه شود!
خود این مربیان مدرسه بارها در [نشست های] انقلاب های ایدئولوژیک به کتک زدن بچه ها اعتراف کردند. آنها به عنوان مثال می گفتند که درب اطاق را به روی بچه ها می بستند و صدای رادیو را زیاد کرده و آنقدر بچه را می زدند تا از حال رفته و صدای رادیو باعث می شده که صدای گریه بچه جلب توجه نکند.
آنها پس از کتک زدن، بچه را تهدید می کردند تا در صورت ملاقات با خانواده و والدین، موضوع کتک خوردن را به آنها نگویند. بیشترین اذیت و آزارها شامل بچه هایی می شد که والدین شان قصد ترک سازمان را داشتند و یا بچه هایی که پدر و مادرشان کشته شده بودند و کسی را نداشتند که به او شکایت کنند.
دختر مریم عضدانلو و مهدی ابریشمچی که بچه ای عقب افتاده بود بطور بی سابقه ای از امکانات خصوصی استفاده می کرد. محل زندگی او جدای از بقیه بچه های مدرسه بود. او در یک ساختمان به نام جلال زاده در شهر بغداد بود، چند نفر از افراد رده بالای سازمان مسئول رسیدگی به امورات او بودند. دختر دائیش (دختر محمود عضدانلو و شهرزاد صدر حاج سید جوادی) گاهاً پیش او می آمد. من نیز به علت انجام کار در بخش هوایی (که شغلی سرّی محسوب می شد و ابتدا دور از چشم دیگران بود) درشهر بغداد و در همین ساختمان بودم که دختر مریم در یکی از طبقات آن بود. من به اتفاق تعدادی دیگر آموزش هلیکوپتر می دیدیم. بدین ترتیب من از جمله کسانی بودم که شاهد زندگی دختر مریم بودیم.
از نمونه اذیت و آزارهای داخل مدرسه و پانسیون به آنچه برای دختر کوچک خود من پیش آمده بسنده می کنم: یک روز او از مریم اجازه می خواهد تا به توالت برود. مربی به او اجازه این کار را نمی دهد. بچه مجدداً با اصرار اظهار ناراحتی می کند. مربی در مقابل اصرار بچه به او پرخاش می کند و باز هم اجازه رفتن به توالت را به او نمی دهد. بچه تحمل نمی کند و آن اتفاق می افتد. سپس مربی او را به داخل حمّام می برد. آنقدر بچه را کتک می زند که صورت او ورم کرده و سیاه می شود، سپس او را داخل حمام حبس کرده و درب را رویش قفل می کند. چند روز از این حادثه می گذرد و یک روز که بچه می خواهد برای ملاقات مادر پیش او برود مربی بچه را تهدید می کند که راجع به کتک خوردن نباید با هیچ کس صحبت کند. در مقابل اصرار مادر، نهایتاً بچه قضیه را می گوید و من نیز از آن با اطلاع شدم. بچه جهت معالجه چشم پیش دکتر برده می شود. من موضوع کتک خوردن او را با حمید باطبی مسئول بخش هوایی مطرح کردم. حمید گفت که این موضوع عادی است و مهم نمی باشد، مربی عصبانی شده و یک کاری کرده است. به او گفتم که چرا این موردهای بی اهمیت برای دختر مریم پیش نمی آید؟ و چرا برای مدرسه مربیانی در نظر گرفته نمی شود که به این کار علاقمند باشند و مقداری آموزش دیده باشند؟ گفتم مگر ما به اصطلاح در یک جامعه توحیدی زندگی نمی کنیم پس چرا تفاوت بین بچه ها قائل می شود؟
حمید گفت: اگر دختر مریم را بدزدند و یا کتک بزنند به آبروی سازمان بستگی دارد اما در مورد دختر تو و امثالهم چنین مسئله ای صدق نمی کند برای همین است که او را اینجا نگهداری می کنند.
با توجه به عقب افتادگی دختر مریم به استدلال حمید خندیدم و به فکرم رسید که آخر مگر این دخترک نابغه و کاشف سفینه است که او را بدزدند! به هر حال آن دختر هر چه بود، سمبل و نشان دهنده یک جامعه طبقاتی در آن اجتماع بسیار کوچک مجاهدین بود!
2- پسر رجوی
در اواخر اردیبهشت 1382 آمریکایی ها که بعد از اشغال عراق تا حدی خیال شان از سمت نیروهای صدام راحت شده بود تصمیم گرفتند که مجاهدین را کاملاً خلع سلاح کنند. یک روز صبح پرواز هواپیماها بر بالای قرارگاه اشرف زیاد شد، صدای زرهی هم به گوش می رسید. برخی از هواپیماها در بالای قرارگاه شعله ای را منتشر می کردند که گویا علامت خاصی برای شناسایی بود. طبق معمول به ما چیزی گفته نشده بود و ما از تحرک بالای آمریکایی ها متوجه شدیم که اتفاقی در حال افتادن است! بعد از آن نیروهای آمریکایی قرارگاه اشرف را به محاصره کامل خود گرفتند.
بعدها گفته شد مذاکراتی در جریان بوده که ماحصل آن خلع سلاح مجاهدین شد. از آنجایی که رجوی ترسیده بود و بعد از جنگ دیگر حاضر نبود خودش را نشان بدهد و با توجه به اینکه مهوش سپهری، ابراهیم ذاکری و مهدی ابریشمچی از جمله مسئولینی بودند که به همراه مریم رجوی قبل از شروع جنگ از عراق گریخته بودند، افراد مذاکره کننده از سوی مجاهدین مژگان پارسایی، فهیمه اروانی، مهدی براعی و عباس داوری بودند که با ژنرال اودیرنو فرمانده نیروهای ائتلاف در عراق مذاکره کردند.
البته نمی توان اسم آن را مذاکره گذاشت چرا که یک طرف نیرویی قرار داشت که پیروز جنگ بود و یک طرف نیرویی قرار داشت که مزدور طرف شکست خورده جنگ بود و در لیست تروریستی کشور پیروز هم قرار داشت. بنابراین بهتر است بگویم ژنرال آمریکایی فرمان خلع سلاح را به مجاهدین ابلاغ کرد. اینکه قرارگاه مجاهدین را از قبل محاصره کردند به نظر من به این دلیل بود که آمریکایی ها فکر می کردند مجاهدین ممکن است مقاومتی از خود بروز بدهند. احتمالاً آنها هم از آن همه ضعف و ذلتی که فرماندهان مجاهدین از خود نشان دادند متعجب بودند و تازه متوجه شدند که گروه مجاهدین خلق تا چه حد گوش به فرمان است.
به هر حال تا چند روز بعد خلع سلاح مجاهدین کامل شد و رجوی که تا قبل از سقوط صدام مدعی بود سلاح ناموس مجاهد خلق است و هر کسی که سلاح از دستش می افتاد تنبیه داشت، فرمان تحویل دادن سلاح را صادر کرد تا جان خودش را در ببرد. در آخرین روز بعد از اتمام برنامه خلع سلاح برای خوردن ناهار به سالن غذاخوری رفتم که دیدم پسر رجوی به نام محمد رجوی در آنجا نشسته است. او مدتی بود که به قرارگاه ما آمده بود ولی با کسی در ارتباط نبود. در واقع به او اجازه این کار را نمی دادند و دائماً یک نفر با او بود اما در آن لحظه تنها در سالن نشسته بود. در کمال تعجب دیدم او یک رادیو دارد و به آن گوش می کند. او در حالی رادیو داشت که داشتن رادیو برای بقیه جرم محسوب می شد و ممنوع بود و به شدت با کسی که رادیو داشت برخورد می کردند. یکی از نفرات به نام کمال را بدلیل گوش دادن به رادیو تحت برخورد قرار داده بودند. یکی دیگر از نفرات به نام نور الله زاهد که مسئول تاسیسات مقر بود یک رادیو داشت که آن را مخفی کرده بود و مخفیانه گوش می کرد و خبرها را به چند نفر محدود که اعتماد داشت می رساند ولی تاکید می کرد که از داشتن رایو کسی خبر دار نشود.
من کنار پسر رجوی نشستم و پرسیدم چه خبر و با کمال تعجب دیدم او بلافاصله جواب داد “به مطالب بولتن توجه نکن، الان رادیو اعلام کرد «زلمای خلیل زاد» (وی در آن زمان نماینده آمریکا در امور عراق بود) گفت سازمان مجاهدین را به عنوان یک سازمان تروریستی و متحد صدام می شناسد.” حرفش تازه تمام شد که نفر مراقب او آمد اما پسر رجوی بی توجه به او به صحبتش ادامه داد. آنجا متوجه شدم که حتی پسر رجوی هم مسئله دار است و آنها می خواهند با دادن امکاناتی بیشتر از دیگران مثل رادیو، او را جذب نموده و فریب بدهند. وی در حال حاضر از سازمان جدا شده و در نروژ زندگی می کند.
ایرج صالحی