مادر خوانده من هر کاری کرد تا ثابت کند من اشتباه می کنم. سالها بعد یک روانشناس به من گفت که او حسود بوده. اما من چه می دانم.
اگر فقط کمی بیشتر خدمات میدادم. کمی مهربان تر، توانمندتر ؟ اگر نمراتم را به حداکثر میرساندم؟ فقط به احضارشدن ها پاسخ میدادم؟ اگر من تمام پخت و پز را انجام میدادم، و بعد از آن همه چیز بدون درخواست تمیز میکردم؟
میخواستند آواز نخوانم، چون از آواز خواندنم متنفر بودند. من اما دوستش داشتم استعدادش را داشتم. یا مثلا وقتی آشپزخانه را جارو میکردم آن دانه برنج را روی زمین ندیدم، چطور می توانستم اینقدر احمق باشم؟ فقط تحمل عواقب آن بود که وظیفه پدر خواندهام من شد. آن موقع شش ساله بودم.
به سرعت یاد گرفتم که دیگر اشتباهات قبلی را تکرار نکنم.
ما کلاً شش بچه بودیم، اما مادر خواندهام سیندرلا را در من دیده بود. یک دختر مطیع، مستاصل و…؟ من باید مراقب همه چیز میبودم. هرگز به اندازه کافی خوب نبودم. اگر وقت نداشتم تمام خانه 300 متر مربعی را در مدت نیم ساعتی که قبل از آمدن مهمانان ناخوانده به من وقت داده بودند تمیز کنم، در بهترین حالت پس از آن جلسهای خانوادگی در مورد بی لیاقتی من برگزار میشد.
استرس و فشار همیشگی بود. در این میانه آرام در اتاقم مینشستم. گاهی ملاقات با دوستان دست کم آنها که خارج از سازمان نبودند. گاهی اوقات افسار را رها می کرد تا از نظر ظاهری خوب به نظر برسم. وقتی با دوستانم میرفتم شیرینی آزادی را حس میکردم. اینکه خودم باشم و به خاطر آن مورد ستایش قرار بگیرم. از نظر ظاهری خوشحال بودم، با صدای بلند می خندیدم، اگرچه فقط به شوخیهای خودم.
به کسی گفته نشد که پشت درهای بسته چه خبر است. یا کارهایی که نامادری و ناپدریام انجام دادند. آنها نقشهای مختلفی را بر عهده گرفته بودند و هر دو ویرانگر بودند.
…اگر من از اینجا جان سالم به در ببرم، آنگاه آزاد خواهم شد.
من باید دوام میآوردم زیرا به مامان قول داده بودم از برادران کوچکم مراقبت کنم. اگر زنده نمانم، دیگر هرگز او را نخواهم دید.
تحمل داشته باش عاطفه!..
و بدین ترتیب، دوام آوردم.
فیس بوک عاطفه سبدانی