برای بیان این موضوع بهتر است به سرفصل چیزی که شروع تصمیم گیری من برای فرار از سازمان مجاهدین بود برگردم. بعد از سقوط صدام نیروها همه مسئله دار بودند. دیگر اسمی از عملیات در نوار مرزی ایران نبود ، دیگر خبری از صدام که از سازمان مجاهدین خلق حمایت کند، نبود. بعد از سقوط صدام در بهار 82 و خلع سلاح شدن توسط نیروهای آمریکایی هیچ امیدی در نیروها برای ماندن در اشرف عراق نمانده بود.
در همین اوقات بود که خانواده ها برای دیدار با اعضای شان به اشرف آمدند. این آمدنها خیلی به اعضای سازمان برای شناخت بیشتر ماهیت رجوی کمک کرد .
قبل از اینکه خانواده ها برای ملاقات به اشرف بیایند ابتدا در نشست همه را توجیه کردند که ما از این ملاقات استقبال می کنیم و برای ما فرصت خوبی است و با خانواده های خودمان رابطه می زنیم و آنان می توانند در داخل کشور برای ما کار کنند. اما این تحلیل رجوی هم مانند بقیه تحلیل هایش آبکی بود .
وقتی خانواده ام برای ملاقات به اشرف آمدند. من را صدا زدند و بعد از کلی توجیه کردن یک مسئول بالاتر را همراه من گذاشتند تا در ملاقات با خانواده ام او نیز حضور داشته باشد تا مبادا غیر از حرفهای مسئول سازمان حرفی بزنم و این مسئله من را خیلی دچار تناقض کرد. اینکه وقتی قرار است خانواده را با برخوردمان به سازمان وصل کنیم پس فردی که همراه من آمده و ربطی به خانواده ام ندارد برای چه باید حضور داشته باشد ؟!
این همان لحظه ای بود که در ذهنم دچار تناقض شدم و باید کاری می کردم. پس از ملاقات داستان گزارش نویسی و خواندن فاکت در جمع خود موضوعی دیگر بود و باید در خواندن فاکت ها دست خودم را رو می کردم .
اما مدتی نگذشته بود که مجاهدین خلق با ریزش نیرو مواجه شدند به همین خاطر دستور دادند که دیگر انجام ملاقات اعضا با خانواده هایشان ممنوع است و برای این که آنرا مشروح جلوه بدهند خانواده را کانون فساد نامیدند و افراد خانواده را مشتی اراذل و اوباش معرفی کردند و در مرحله بعد دستور دادند به خانواده هایمان فحش و ناسزا گفته و در نهایت با زدن سنگ و میله های نوک تیز آنان را مجروح نماییم.
هر خانواده ای که می آمد فرد ملاقات کننده باید آن ملاقات را پروژه کرده و با نوشتن فاکتها، آن را در نشست جمعی می خواند! من که می دانستم سازمان دست از سر پروژه خوانی من بر نمی دارد، سعی کردم با نوشتن فاکتهای الکی در نشست های پروین صفایی اینگونه جلوه بدهم که در مسیر انقلاب طلاق مریم رجوی قرار دارم .
دو بار خانواده ام به دیدار من به اشرف آمدند. من در ملاقات با اعضای خانواده ام به آنان گفتم من بالاخره روزی از این گروه جدا می شوم و به ایران بر می گردم.
یکبار در تاریخ اول اردیبهشت سال 90 تصمیم گرفتم فرار کنم و همه نقشه مسیر را از قبل تهیه کرده بودم ولی در آن شب در دید نگهبانهای شب قرار گرفتم و قبل از اینکه آنان من را بشناسند و دستگیرم کنند به مقر خودم برگشتم و در شب بعد یعنی دوم اردیبهشت تصمیم گرفتم هر جور شده از کمپ اشرف فرار کنم .
شب بعد موقع نماز جمعی من دوچرخه ای که داشتم را جلوی سالن غذا خوری گذاشتم تا همه فکر کنند من برای نماز خواندن رفتم و کسی شک نکند. سریعا به سمت کارگاه آهنگری که در همان حوالی بود رفتم و لباسم را عوض کردم و در تاریکی درختان پنهان شدم و بعد به سمت قسمت شرق پادگان اشرف حرکت کردم. تمام سعی ام این بود که مبادا نگهبان عراقی من را اشتباهی گرفته و تیراندازی کند و در این افکار بودم که در یک لحظه متوجه شدم چند نفر از نگهبانان قسمت شرق به دنبالم می آیند و من سریعا بر سرعتم اضافه کردم و خوشبختانه برق قرارگاه قطع شد و من یک دقیقه وقت داشتم که دوباره برق قرارگاه وصل شود. به همین خاطر از تاریکی استفاده کردم و خودم را به پشت خاکریزی که در همان حوالی قرار داشت رساندم و خودم را پنهان کردم و نگهبانان متوجه من نشدند .
حدودا نزدیک به 150 متر با سیم خاردار اشرف فاصله داشتم و می بایست از آنها عبور می کردم. به زحمت از زیر سیم خاردار اشرف عبور کردم و تمام لباسم و دست و صورتم زخمی شده بود ولی راهی بود که انتخاب کرده بودم و راه بازگشتی وجود نداشت .
با تمام سختی ها خودم را به آنطرف سیاج قرارگاه رساندم و خودم را به نگهبانهای عراقی معرفی کردم و عنوان کردم که من از قرارگاه اشرف فرار کردم . آنها مرا به داخل مقر برده و با فرمانده شان تماس گرفتند و خبر فرار مرا دادند. بعد از مدتی فرمانده بالاتر عراقی آمد و من را سوار خودروی نظامی کرد و به مقر اصلی شان که در نزدیکی درب اشرف قرار داشت برد و بعد از رسیدگی های اولیه و دادن غذا و استراحت، صبح روز سوم اردیبهشت به سمت بغداد حرکت کردیم. وقتی به هتل رسیدم دیگر خیالم راحت شد که دیگر مشکلی ایجاد نخواهد شد .
در همان موقع که من فرار کردم خواهرم برای ملاقات من به اشرف آمده بود ولی مسئولین اجازه دیدار نداده بودند و آنان به همراه سایر خانواده های مازندرانی قصد حرکت به سمت ایران را داشتند که خوشبختانه خبر فرارم را به خواهرم دادند .
بعد از آن با نماینده صلیب سرخ ملاقات کردم و اعلام کردم که قصد دارم به ایران و نزد خانواده ام برگردم. این کار اداری نزدیک به پنج ماه زمان برد و من به ایران برگشتم. اکنون از اینکه از سازمان فرار کردم بسیار خوشحال هستم. بعد از مدتی ازدواج کردم و صاحب یک فرزند شدم. خدا را شکر می کنم که این فرصت را به من داد تا بتوانم زندگی جدیدی را آغاز کنم و این پیام را به رجویها بدهم که زندگی بدون تشکیلاتش ادامه دارد. همچنین این پیام را به نیروهای داخل مقر مجاهدین در مانز آلبانی می دهم که بیشتر از این فریب شعارهای دروغین رجوی ها را نخورید و بدانید که زندگی زیباست و به این یقین داشته باشد .
عین الله شعبانی