در رویای زندگی در اروپا از پادگان اشرف سر در آوردم

در سال 74 با فردی آشنا شدم که بعد از مدتی فهمیدم از نفرات سرپل مجاهدین خلق است. او که در جریان وضعیت بیکاری من و تمایل من برای رفتن به خارج کشور بود به من وعده داد که من را به یکی از کشورهای اروپایی خواهد برد و زندگی خوبی خواهم داشت. قرار شد که از طریق مرز جنوب غربی کشور خارج شوم و بعد از مدتی از مسیر کشور عراق من را به یک کشور اروپایی منتقل کند. به محض ورود به خاک عراق توسط نیروهای امنیتی رژیم صدام دستگیر شدم. بیش از 6 ماه در زندان استخبارات بودم و در شرایط نامناسب روحی و جسمی بسر بردم. این بازداشتگاه از نور کافی برخوردار نبود و شکنجه های جسمی هم در مورد من اعمال میشد.

بعد از گذشت 6 ماه دو نفر از مسئولین مجاهدین خلق به این زندان مراجعه کردند و من را تحویل گرفتند. در ابتدای ورودم به پادگان اشرف چندین بار موضوع زمانبندی اعزام به اروپا را سوال کردم. آنها در ابتدا با دادن وعده و وعید تلاش کردند من را برای مدتی سرگرم کنند، ولی بعداز اینکه اصرار و سماجت من را دیدند پاسخ دادند چه کسی به تو وعده اعزام به اروپا را داده ما که نمی شناسیم، اینجا پادگان اشرف است، کسانی که وارد این قرارگاه میشوند فقط برای مبارزه با رژیم ایران آمده اند.

تلاش کردم خودم را با شرایط منطبق کنم و دیگر موضوع را پیگیری نکنم. مناسبات پادگان اشرف برایم غیر قابل تحمل بود. از کوچک ترین آزادی ها که مجاهدین خلق شعارش را می دادند خبری نبود. حتی یک تماس و یا یک مشورت خصوصی و درد دل ممنوع بود. به هیچ وجه نمیشد از خانواده صحبت کرد و خانواده جزء مقولات ممنوعه بشمار می رفت. دو بار وقتی احساس دلتنگی شدیدی برای خانواده داشتم نامه نوشتم و به دست مسئولین دادم، تا به خانواده برسانند، مدتی بعد که این موضوع را پیگیری کردم پاسخ دادند مامورین امنیتی نامه های شما را ضبط کرده اند و اگر بیش از این پیگیری کنی برای خانواده ات مشکل ایجاد خواهد شد.

بعدها مشخص شد که مسئولین مجاهدین خلق خودشان ابتدا نامه را باز کرده و پس از خواندن پاره کردند و به هیچ وجه ارسال نکرده بودند. فشار روی اعضا بیش از حد ممکن بود. فردی بنام حجت عزیزی اهل کرمانشاه تحت تاثیر فشارهای روحی و روانی و عدم موافقت با جدایی اش از تشکیلات به هنگام نگهبانی در ساعت 2 نیمه شب سال 1378 دست به خودکشی زد. عضو دیگری بنام نوح مجدم که اهل آبادان بود و در سال 85 با او آشنا شده بودم تحت فشارهایی که در نشست های تشکیلاتی بر او وارد کرده بودند دچار جنون شد، ولی با همین وضعیت هم به او اجازه جدایی ندادند. یکسال بعد دیگر او را ندیدم ولی شنیدم که او را بعد از 2 سال اسارت در اشرف در میدان مین مرز ایران و عراق رها کردند که او بدلیل عدم آشنایی با منطقه روی مین رفته و کشته شده است.

علیرغم اینکه دست راستم دچار معلولیت بود من را به کارهای سنگین مجبور می کردند که منجر به عفونت شدید و عمل جراحی دست راستم شد، با اینکه دستم در اتل بود باز هم اجازه استراحت نمی دادند و در سالن غذاخوری از من بیگاری می کشیدند. مدت 10 سال بود که از همسر و فرزندانم اطلاعی نداشتم!

آیا مجاهدین جریانی است که ادعای پایبندی به حقوق بشر و آزادی مردم ایران را دارد؟! بعد از حمله نظامی آمریکا به عراق و سرنگونی صدام نیروهای آمریکایی با یکایک ما مصاحبه کردند. بعد از انجام مصاحبه، شب هنگام از پادگان اشرف فرار کردم وخودم را به سفارت ایران در بغداد رساندم و بدنبال آن مقدمات بازگشتم به ایران و نزد خانواده ام فراهم شد. دیدن همسر و فرزندانم بعد از سالها مرهمی بود بر تمامی زخم های سالهایی که در تشکیلات مجاهدین خلق بر من وارد شده بود و زندگی یکبار دیگر برای من آغاز شد. داستانی که با توهم ساده لوحانه و با هدف رفتن و زندگی در یک کشور اروپایی آغاز و به اسارت من در تشکیلات مجاهدین خلق و پادگان اشرف منتهی شده بود سرانجام با پایان خوش بازگشت به کانون گرم خانواده و زندگی در کنار همسر و فرزندانم منتهی شد. لحظاتی که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگری عوض کنم. آرزو می کنم بزودی دیگر اعضایی که همچنان در اسارت مجاهدین خلق به سر می برند رهایی یافته و به آغوش گرم خانواده برگردند و زندگی خوشی را در کنار آنها شروع نمایند.

محمود عودی زاده

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا