برای چندمین بار در طی یک سال اخیر خانم لیلا صمدی نامزد آقای اکبر خسروی (مستقر در قرارگاه اشرف) نامه ای خطاب به ایشان می نویسد و از وی می خواهد تا با یک تماس تلفنی چند دقیقه ای او را که سالهای طولانی ست در انتظار وی، لحظه های رویایی را سپری می کند، از ابهام ذهنی و دلمشغولی های درونی و آزار دهنده رهایی دهد. شاید خانم لیلا صمدی نیز به خوبی واقف است که رهبران بی رحم مجاهدین بوئی از احساسات انسانی نبرده اند. زیرا تاکنون می بایست به اکبر اجازه می دادند با او تماس بگیرد تا در باره ی آینده خویش با هم حرف بزنند. پر واضح است محتوای نامه ی خانم لیلا صمدی دربرگیرنده و بازتاب کشمکش ها و سرخوردگی های درونی و ذهنی خانمی عاشق و صبور است که با توانایی تمام روح مخاطب خویش را به درد می آورد و علیرغم همه ی محدودیت های اعمالی از سوی رهبری مجاهدین در جلوگیری از هر گونه تماس نامزدش با وی، با امید و اشتیاق از احساس عاشقانه ای که در درونش موج می زند، سخن می گوید و به خواسته مشروع و طبیعی خویش مبنی بر رهایی نامزدش اکبر از سیطره رهبرای مجاهدین و دنیای تاریک و سیاه قرارگاه اشرف تاکید و اصرار دارد. متن این نامه روایت یکدست و سنجیده ای ست از احساسات عاشقانه و نیز بیان دردناک و تلخ آرزوهای سرکوب شده از سوی رهبران مجاهدین. شاید این نامه ذهن رهبران مجاهدین را برای چندمین بار به چالش و آشوب کشد اگر از سلامت روانی و عقلی برخوردار باشند. زیرا بی توجهی، عدم پاسخگویی و یا حاشیه پردازی های اغواگرانه و فریبکارانه ی مکرر از سوی رهبری سازمان نسبت به نامه های منتشر شده ی خانواده های افراد مستقر در قرارگاه اشرف در سایت انجمن نجات، حکایت تلخ و درخوری ست از بی مسئولیتی انسانی و نبود اخلاق مدنی در میان رهبری مجاهدین. خانم لیلا صمدی در نامه ی خویش کوشیده است با ارائه ی تصویری واقعی از دنیای مجاهدین، اشتباه ادراک تروریست ها را از واقعیت های پیرامونی تصحیح کند. در واقع ایشان سعی دارد با بیان ابعاد فاجعه ی حیرت آوری که در مناسبات مجاهدین در جریان است، به نامزدش اکبر تصریح کند تا هر چه زودتر به دنیای آزاد و خارج از حصارهای ذهنی و فیزیکی مجاهدین بازگردد.
به امید آن روز
آرش رضایی
مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی
14/1/1387
نامه خانم لیلا صمدی به آقای اکبر خسروی:
بنام خدا
اکبرم:
خواستم بی خیال همه گذشته ها شوم همه خیالها و واقعیت هایی که بوده و هست و مسیر زندگیم را انتخاب کنم ولی تا تصمیم می گیرم یک حسی از درون به من می گوید که صبر کن.
ولی تا کی؟ نمی دانم آخر، تو خودت را جای من بگذار، تا حالا که بودم و هستم به یاد روزهای گذشته و به عشق روزهای آینده بوده است. اکبر. یک سال از آخرین مصاحبه ات گذشت. می خواهم فقط تکلیف من را روشن کنی تا من نیز مسیر زندگیم را تامین کنم. تو فقط کافی است با یک تلفن که بارها برایت نوشته ام تماس بگیری و برایم بودن و یا نبودن خود را در این مسیر مشخص کنی.
اکبر: تو چطور جائی هستی که یک تلفن هم ندارید؟ مگر آنجا آخر دنیاست. کمی به خود بیا و فکر کن، تصمیم بگیر، هستی؟ یا نه؟
جائی که چهاردیواری بسته است و به هیچ دنیائی باز نیست چطور می تواند تو را به آرمانهایت برساند.
جائی که در آن هیچ خبری از بهداشت و تلویزیون و روزنامه و خبر و پیشرفت نیست،چطور می توان تو را به رفاه و آزادی برساند؟
آیا این 17 سال برای رسیدن به آزادیت کافی نبود و شاید تو از آزادی مفهوم دیگری داری
اکبر. مشخص کن می خواهی تا آخر عمر در آن زندانی بمانی؟
به این جمله خوب فکر کن: برای دو کبوتر عاشق جای زندگی مهم نیست. چیزی که مهم است پرواز آن دو باهم است.
لیلا صمدی