
تولدت مبارک، هر چند در اسارتی که ۳۷ سال است ادامه دارد، این کلمات تلخ و سنگین میشوند.
محمدجواد عزیز، برادر نازنینم
نمیدانم چگونه برایت تولد ۶۰ سالگیات را تبریک بگویم، وقتی این سالها برای تو چیزی جز غربت، اسارت، حسرت و دلتنگی نبوده است. وقتی هر سال که گذشت، بدون حضور تو، برای ما چیزی جز درد و انتظار نداشت. نمیدانم کلمات چگونه میتوانند این همه اندوه را بیان کنند، اما چه کنم که جز نوشتن، راهی برای رساندن صدایم به تو ندارم.
۳۷ سال، برادر! ۳۷ سال دور از خانه، دور از کوچههایی که در آنها قد کشیدیم. ۳۷ سال دور از روستایمان، از دافچاه، از عطر شالیها، از صدای جویبارها، از گرمای خانهای که همیشه جایت خالی بود. یادت هست چطور با بچههای محل سر یک بازی ساده قهقهه میزدیم؟ چطور شبها در کنار خانواده، بیدغدغه و بیهراس از فردا، آرام میخوابیدیم؟ حالا سالهاست که این آرامش را از تو گرفتهاند، سالهاست که دیگر نمیدانم شبها قبل از خواب، چه در سر داری، به چه فکر میکنی، چه میخواهی، و چه حسرتهایی در دلت مانده است.
برادرجان، من خبر تلخی برایت دارم… مصطفی، بهترین دوستت دیگر در این دنیا نیست.
او سالها منتظرت ماند، بارها اسم تو را برد، بارها از تو حرف زد، امید داشت که برگردی، که دوباره مثل گذشتهها با هم بنشینید، حرف بزنید، بخندید، اما تو نبودی… نیامدی.
محمدجواد، چندی پیش به مشهد رفتم…
رفتم تا در کنار ضریح امام رضا (ع)، برایت دعا کنم، رفتم تا از خدا بخواهم تو را از این اسارت فکری رها کند، تا چشمانت دوباره نور آزادی را ببینند، تا بتوانی بار دیگر آزادانه انتخاب کنی. کنار آن ضریح نورانی، از ته دل، از عمق وجودم، برایت دعا کردم. دعا کردم که زنجیرهایی که بر تو بستهاند، روزی باز شوند، دعا کردم که روزی دوباره ببینمت، که روزی در کنارمان باشی…
برادر عزیزم،
تولدت مبارک، اما این چه تولدی است که در اسارت سپری میشود؟ چه تبریکی، وقتی شمعهای تولدت را نمیتوانی با دستان خودت فوت کنی، وقتی کسی نیست که دستت را در دست بگیرد و بگوید: خوش آمدی، تو آزاد شدی.
محمدجواد، دافچاه هنوز همان دافچاه است، خانهات هنوز منتظر توست، اما مصطفی دیگر نیست… من در مشهد برایت دعا کردم، اما آزادی تو، تصمیم توست. برگرد، هنوز دیر نیست.
محسن، برادرت