گفتگوی انجمن نجات در تهران با سه تن از جداشدگان سازمان مجاهدین خلق که اخیرا به ایران و نزد خانواده های خود بازگشته اند
21 فروردین سال جاری سه تن از اعضای جدا شده از سازمان مجاهدین خلق که در بخش تحت کنترل نیروهای آمریکایی قرارگاه اشرف موسوم به TIFP مستقر بودند، از طریق صلیب سرخ جهانی و هلال احمر به ایران و نزد خانواده های خود بازگشتند. این نفرات در تاریخ چهارشنبه 4 اردیبهشت دیداری با اعضا و مسئولین انجمن نجات در تهران داشتند که به شرح ماجرای خود پرداختند. حاصل این دیدار و گفتگوی یک روزه به صورت زیر از نظرتان میگذرد:
قسمت اول ؛ دیدار با محمد یوسف چاری زهی متولد 1354 – ایرانشهر :
سال 1380 برای یافتن کار و عزیمت به اروپا به دوبی رفتم. در سال 1381 در آنجا با فردی به نام نور محمد آشنا شدم. آنزمان در دوبی کارگر ساختمانی بودم. او به من پیشنهاد داد که برای کار به آلمان بروم که برایم خیلی جا لب بود. سپس او اینطور توضیح داد که در آلمان شرکتی هست که متعلق به یک برادر و خواهر به نام های مسعود و مریم رجوی است. این شرکت کارمند استخدام میکند و شرایطش هم خیلی خوب است و همه کارهای پاسپورت و آموزش زبان را هم انجام میدهد. این شرکت کارهای فوق العاده متنوعی در بسیاری از کشورها دارد. پرسیدم این چه شرکتی است که ندیده و نشناخته حاضر است مرا استخدام کند و اینهمه کار برایم انجام دهد. گفت آنها خیلی به نیروی کار نیاز دارند و حاضرند هر بهایی را برای جذب نیرو بپردازند و اگر شرایط آنها را قبول کنی مسائلت را حل میکنند. از من پرسید که آیا نام رجوی به گوشم خورده است که گفتم تابحال نشنیده ام.
در بحث هایی که نور محمد میکرد بعضا مسائل سیاسی را هم مطرح مینمود. مثلا پرسید که نیروی مخالف رژیم در عراق را میشناسم که جواب دادم حزب دموکرات کردستان را میشناسم که گفت یکی دیگر هم هست که بعدا صحبت خواهیم کرد. مدام از وضعیت در داخل ایران و رژیم بد میگفت و تعریف میکرد که یک نیرویی در عراق هست که میخواهد رژیم را سرنگون کند و مردم ایران را آزاد نماید. البته من حواسم بیشتر به اقامت و کار در آلمان بود.
او در خصوص رفتن به آلمان گفت که باید حدود شش ماه به یک محل دیگر برای آموزش بروم و بعد به آلمان خواهم رفت. البته اسمی از عراق نیاورد. دیدم موقعیت خوبی است و قبول کردم. بعد از مدتی گفت که این دوره در عراق طی میشود. پرسیدم مگر عراق با ایران دشمن نیست پس چگونه این امکان را میدهد که ایرانی ها برای آموزش به عراق بروند. گفت من اطلاعی ندارم ولی بهرحال عراق این امکان را در اختیار شرکت مربوطه قرار داده است. او تأکید کرد که بهرحال مقصد نهایی آلمان خواهد بود.
او از من خواست تا اگر مایل باشم تلفن من را به آنها بدهد تا با من تماس بگیرند. من قبول کردم و سپس خانمی به نام مرضیه از آلمان با من تماس گرفت. او از من پرسید که آیا سازمان مجاهدین خلق را میشناسم که گفتم تابحال نشنیده ام. او کامبیز در دوبی را به من معرفی کرد که ترتیب کارهای مرا خواهد داد. او پرسید که آیا در رابطه با حرفهای نور محمد فکرهایم را کرده ام و موافقم که جواب مثبت دادم. او از من خواست که در محل کارم تصفیه حساب کنم و از آن پس در اختیار کامبیز باشم.
کامبیز مرا در یک هتل مستقر کرد و به سفارت عراق رفتیم و مدارک لازمه را گرفتیم و بلیط تهیه شد. از او پرسیدم که اگر من در عراق نخواستم بمانم چه میشود که گفت هر زمان نخواستی و اراده کردی ترا به دوبی باز میگردانیم. او گفت که من در عراق به محلی به نام اشرف میروم تا آموزش های لازم را قبل از رفتن به آلمان بگیرم. او یک سری ویدئو در هتل در خصوص جشن عید ارتش آزادیبخش ملی در عراق به من نشان داد و من آنقدر به فکر رفتن به آلمان بودم که اصلا به ذهنم خطور نکرد که ممکن است این برنامه ها ربطی به رفتن من به عراق داشته باشد. بالاخره بعد از چند روز با کشتی عازم عراق شدیم و از ام القصر به بغداد و یکی از پایگاه های سازمان رفتیم. در آنجا تعدادی از ترکیه مثل من برای کار آمده بودند. به من نام مستعار مصطفی دادند و گفتند که به هیچ وجه با دیگران در خصوص وضعیت خودم صحبت نکنم. در آنجا نیز باز یک سری نوارهای ویدئویی از مسعود و مریم گذاشتند که اصلا توجهی نکردم.
بعد از چند روز به قرارگاه اشرف رفتیم و آیدین (مهدی خیری) ما را تحویل گرفت و به ورودی برد و لباس های نظامی داد و گفت لباس هایتان را عوض کنید و لباس شرف بپوشید. ما همگی مقاومت کردیم و گفتیم که مگر ما ارتشی هستیم که توجیه کردند که همه باید یک شکل باشند تا تفاوتی نباشد. در هر مرحله که نسبت به خواسته های آنها اعتراض میکردیم آنقدر حرف میزدند و توضیح میدادند و توجیه میکردند که انسان میدید راحت تر است هرچه میگویند انجام دهد و خودش را خلاص کند. با زبان چرب و نرم همه چیز را به آدم تلقین میکردند و میگفتند این مسائل در طول زمان به تدریج حل میشود. یک شب هم جشن گرفتند که خیلی خوش گذشت. بعد گفتند که اینجا ارتش است و شما برای مبارزه با رژیم آمده اید که باز همه اعتراض کردند ولی فایده ای نداشت. روز بعد فهیمه اروانی و فرشته یگانه و چند نفر دیگر نشست گذاشتند و در این خصوص توضیح دادند. من پرسیدم که چرا اینها را در دوبی نگفتید که قبول نمیکردند و میگفتند در دبی هم عین همین حرفها زده شده است. آخر سر یک چیزی هم بدهکار شده بودیم که چرا در برابر چنین شانس بزرگی که به ما رو کرده است قدرشناس نیستیم. هر زمان از رفتن به اروپا سؤال میکردیم میگفتند که بعدا صحبت خواهد شد و بعد از اتمام آموزش ها در برنامه است.
یک بار وقتی خیلی اعتراض کردم و گفتم که من جدا میخواهم برگردم گفتند که قانون بیرون رفتن از اینجا اینست که باید اول دو سال در خروجی بمانی تا اطلاعاتت بسوزد و بعد تحویل دولت عراق داده خواهی شد که آنها هم به جرم ورود غیرقانونی 8 سال زندان خواهند کرد و بعد تحویل ایران خواهند داد و اینکه ایران با شما چکار کند دیگر مسئله ای جداگانه است. من مبهوت مانده بودم که چه فکر میکردم و چه شد و فهمیدم که پاک گرفتار شده ام. هر چه بحث کردم که من اطلاعات ندارم فایده ای نداشت و میگفتند همین که آمده ای و اینجا را دیده ای اطلاعات است. بعد فهمیدم که خیلی های دیگر هم مثل من از ترکیه و دبی به همین شکل برای کاریابی در واقع ربوده شده اند. همه معترض بودند ولی کاری از دستشان بر نمی آمد.
بهرحال ما را به قسمت پذیرش بردند و در آنجا نام عبدالله به من دادند. یک سری آموزش های نظامی را بعد از بحث های انقلاب شروع کردند. بعد هم وارد نشست های عملیات جاری شدیم که فرد را در جمع تحت تحقیر و تهمت و توهین و شدیدترین فشارهای روانی قرار میدادند تا بالاخره تسلیم محض شود و خودش را خلاص نماید.
اواخر سال 81 به نشست رجوی رفتیم که گفت اگر آمریکا به عراق حمله کند ما هم وارد خاک ایران خواهیم شد و اعلام آماده باش داد. مقداری مانورها و تمرینات را هم در همین رابطه شروع کردیم. وقتی موضوع حمله آمریکا جدی شد به زمین مانور حمرین در نزدیکی مرز ایران رفتیم و آماده میشدیم تا در صورت تهاجم آمریکا وارد خاک ایران شویم. یک روز آمدند و گفتند که 10 شب دیگر از امشب به ایران تهاجم خواهیم کرد. بعد از چند روز یکبار اتفاقی زیر آتش بمباران هواپیما های آمریکایی یا انگلیسی قرار گرفتیم که بجای اینکه بلافاصله به سمت مرز برویم به سمت قرارگاه اشرف برگشتیم.
در قرارگاه اشرف تعداد زیادی از نفرات را سازماندهی کردند که از زاغه های مهمات عراقی ها که در نزدیکی قرارگاه اشرف بود مهمات به داخل قرارگاه بیاوریم. این موضوع با توجه به سنگین بودن مهمات کار طاقت فرسایی بود و می بایست با استفاده از شرایط شلوغی که بوجود آمده بود با حداکثر سرعت این کار را انجام میدادیم. وقتی آمریکایی ها آمدند و طبق فرمان مسعود رجوی تماما تسلیم محض شدیم ما را مجبور کردند تا تمامی آن مهمات را مجددا به زاغه هایی که آنها را از آن آورده بودیم برگردانیم و تانک ها و توپ ها و سلاح ها را هم تا آخر تحویل بدهیم.
آمریکایی ها بعد از اشغال قرارگاه اشرف از همه عکس گرفتند و انگشت نگاری کردند و برای همه کارت هویت جدید صادر کردند. تعدادی همانجا گفتند که دیگر نمیخواهند با سازمان بمانند که آنها را در یک گوشه قرارگاه با حداقل امکانات جمع کردند که بعدها نام TIPF گرفت. بقیه که وضع را چنین دیدند و بخصوص اینکه از قبل ما را نسبت به رفتار امریکایی ها ترسانده بودند حرفی نزدند و ماندند. علنا میگفتند که مجازات جدا شدن از سازمان مرگ است و اگر جدا شوید بالاخره آمریکایی ها شما را تحویل خودمان خواهند داد و ما هم شما را محاکمه خواهیم کرد. میگفتند که هر کس که به نزد آمریکایی ها برود مزدور و خائن است و دیر یا زود مجازات خواهد شد.
من بعد از مدتی اعلام کردم که میخواهم بروم. نادر تیموری مرا تهدید میکرد و میگفت که خودت مجازات بریده مزدور خائن را میدانی. احد و فهیمه آمدند و مفصلا با من صحبت کردند ولی من سر حرف خودم بودم. مدام تهمت های ناروا میزدند که بعضا خنده دار بود. فحش و ناسزا میگفتند و در نشست چند ده نفر یک سره توی گوشهایم داد میکشیدند ولی من مقاومت کردم و حاضر نشدم در آنجا بمانم. بالاخره مقدار زیادی برگه آوردند و گفتند که اینها را بنویس و امضا کن تا اجازه بدهیم بروی. من هر چه خواستند نوشتم و امضا کردم. وقتی قرار شد مرا تحویل آمریکایی ها بدهند حتی جوراب پای مرا هم از پایم در آوردند و گفتند اینها متعلق به ارتش است. گفتم مگر من روز اول بدون جوراب آمده بودم و تازه این همه سال مفت و مجانی 24 ساعته کار کردم. دفترچه تلفن و سایر وسایل مرا که روز اول گرفته بودند ندادند و گفتند پیدا نشده است. بالاخره اوایل سال 83 توانستم خلاص شوم و به TIPF بروم و بعد از سالها در فضای آزاد نفس بکشم. امکانات در آنجا کم بود ولی لااقل فشار تشکیلاتی روی فرد نبود.
امکانات TIPF به تدریج بهتر شد و من با تلاش فراوان توانستم رد خانواده ام را بدست آورده و با آنها تماس بگیرم.
من 4 سال تمام در TIPF بودم تا بالاخره در فروردین امسال درخواست بازگشت به ایران دادم و از طریق صلیب سرخ به ایران بازگشتم. طی این 4 سال تلاش کردم تا بلکه بتوانم به اروپا بروم چون من اساسا برای همین منظور به دبی رفته بودم و فکر میکردم که شاید راهی باز شود. با توجه به تجارب قبلی مطمئن بودم که در ایران مشکلی نخواهم داشت ولی فکر میکردم که شاید بتوانم در اروپا کار کرده و سرمایه ای اندوخته و بعد به ایران بروم.
از نظر من سازمان مجاهدین خلق یک سازمان مافیایی است که رسما آدم ربایی میکند. اگر تهاجم آمریکا نبود معلوم نبود تا کی امثال من می بایست در آنجا می ماندند. سازمان نهایت رذالت و پستی را تا لحظه آخر در حق من روا داشت و بعد از گرفتن سالهای جوانی من حتی وسائل شخصی مرا هم پس نداد.
وقتی که در سازمان بودم تنها یک بار امکان تماس تلفنی با خانواده ام برقرار شد و آنهم زمانی بود که رد نفراتی را میخواستند که امکان جذب و آوردن آنها وجود داشت و البته دفتر تلفن مرا آن زمان آوردند و بعد بردند. اما برای ارتباط با خانواده علیرغم اصرار من هرگز امکان تماس وجود نداشت. من چیزی در خصوص سازمان مجاهدین خلق یا مسعود و مریم رجوی نمیدانستم و به همین دلیل براحتی مرا فریب دادند. اگر تجارب قبلی امثال من به اطلاع جوانان رسانده میشد به این صورت سرمان کلاه نمیرفت. اگر من و افرادی مثل من مختصر شناختی از این جریان داشتیم و این سازمان به مردم ایران همانطور که هست معرفی شده بود هرگز گرفتار آنان نمیشدیم. به عقیده من در این خصوص کوتاهی شده است. بهرحال سازمان 6 سال از بهترین سالهای عمر مرا هدر داد.
الان حرف من با مسعود رجوی این است که هدف تو از به هدر دادن اینهمه خون و اینهمه عمر جوانان این مملکت چه بود؟ تو از بدبخت کردن این انسان ها و داغ دار کردن خانواده هایشان چه سودی بردی یا میخواستی ببری؟ بالاخره چگونه میخواستی به قدرت برسی و الان چرا دیگر سکوت کرده ای؟ تو تن به هر خیانتی دادی و هر جنایتی را مرتکب شدی که چه بشود و به کجا برسی؟ الان کجا هستی و چه میکنی؟ با چه هزینه ای و از جیب چه کسانی و با فریبکاری چه تعدادی مثل من مترصد رسیدن به آرزوهایت هستی ؟
در مجموع جذب نفرات به سازمان مجاهدین خلق از دو خاستگاه متفاوت بوده است. برخی به دنبال آرمان های خود می گشته اند که توسط این سازمان اغفال شده اند و برخی نیروهای کاریابی بوده اند که به امید یافتن کار و رفتن به اروپا در کشورهای همسایه به دام سازمان افتاده اند. شیوه جذب هرچه بوده کلا در دستگاه فرقه عمل می کرده که نهایتا امر را برای تازه وارد مشخص نمیکند و او را فریب داده و بعد در مقابل عمل انجام شده قرار میدهد. سازمان مجاهدین خلق مانند همه فرقه ها از شیوه های غیر انسانی و نیرنگ و فریب با استفاده از زبان های مختلف و حتی اعمال فشارهای روانی و جسمی به جذب و حفظ و کنترل نیرو میپردازد. هم اکنون مشاهده میشود که شیوه جذب هر چه باشد فرد جدا شده احساس میکند که فریب خورده و به جایی قدم گذاشته است که آن چیزی نبوده که تصور میکرده است.