بعد از نشست رهبری که برایتان نوشتم دو هفته ای که مخمان را در نشست های مختلف زدند و از شعار های خالی بندی و بی مایه پرکردند دوباره بر گشتیم کلاسهای آموزش نظامی.
آموزش نظامی هم با شدت شروع شد. یک روز من و چند نفر دیگر را که انگلیسی آشنائی داشتند صدا زدند. رفتیم اتاق مسولین. میترا باقرزاده – فرمانده مرکز – لیلا – فرمانده یگان – فرخ فرمانده دسته و افشین فرجی مسول تشکیلات مرکز آنجا بودن. فرجی از اون آدمهای تخم حرامی بود که بچه ها ر ا می زد. فی الواقع یک چماقدار حرفه ای بود. هر کس که به رهبری انتقاد می کرد را می زد. حنیف نوربخش 14- 15 ساله بود که از آمریکا مثل ما گولش زده بودند و آورده بودنش. حنیف همش می گفت من می خوام برم. حنیف متولد آمریکا بود. پاش محکم بود. مثل سمیه که الان نه مهاجر هست و نه شهروند و خیلی از نو جوانان دیگر بدون مدرک و وضعیت قانونی در آن کشورها نبود.
یک روز حنیف زده بود به سیم آخر و لخت زد بیرون دور آسایشگاه. افشین فرجی و محمود قائم شهردنبال وی کردند. افشین و محمود هر چی فحش بدو بیراه مادر قحبه و بچه کونی و.حواله دادن..ر همراه با کتک زدن حنیف نثار وی کردند. حنیف را لباس روش انداختند وبردند بنگال ( اتاق پیش ساخته آهنی مثل کانتینر ). صدای فحش دادن حنیف به رجوی می آمد. بعد از مدتی صدا نیامد. هیچ کس هم جرئت پرسیدن نداشت. چند روز بعد حنیف را دیدم ارام و سرش پایئن بود. موارد دیگه ای هم بود. شاید بهش تجاوز شده بود. هیچ وقت در این مورد با حنیف صحبت نشد. وی هم در این مورد حرفی نزد. امیداورم حالاکه در آمریکا هست برای کمک به نجات بچه ها در اشرف ، حرف بزنه. چون در آمریکا وی امن تر هست.
ا باقرزاده گفت قراره برید قرار گاه زنان و در آنجا خبرنگاران دارن می آین. یهتان در انجا می گن چکا ربکنید. به هر کدام از ما یک دست لباس تمیز مکانیکی و کلاه تمیز دادند و گفتند سریع عوض کنید.
از شوق رفتن به قرارگاه زنان و شانس دیدن سمیه و نیز دیدن دخترها سریع پریدم و لباس را عوض کردم.آمدم بیرون دم صبحگاه. 30 تا از بچه ها آنجا بودند.
سوار آیفا شدیم. وقتی در قرار گاه زنان باز شد یکهو تمامی بچه ها که تا آنوقت سرگرم صحبت بودند ساکت شدند. قرارگاه زنان کمتر مردی می تواند به آن وارد شود. یک شهر کاملا ممنوعه بود. بچه ها زیر چشمی دور وررا نگاه می کردند.
رفیتم قسمت تانکها و توپها. به هر 3 نفر از ما یک تانک چیفتن یا زرهی اسکورپیون یا نفر بر کاسکاول و نفر بر بی. ام.پی دادند به هر کدام از ما هم یک سطل دادند و ابر و گقتند پیج ها را باز کرده و بشورید. 0 100 تا پیچ بود.
تانکها بر ق می زد انگار چندروزی بود که سرگرم تمیز کردن انها بودند. بعد ها هم که مجاهدین تانکها را به آمریکائیان تسلیم کردند چند تا تانک قراضه بود که این خواهران هر روز آنها را تمیز می کنند. بالاخره یک جوری باید ماهار ا سرگرم می کردند.
زنی به ما گفت خبرنگارها دارن می آین.. جواب آنها رابا بله و خیر بدهید. من تا بحال تانک ندیده بودم.
یک چشم بچه ها به تمیز کردن بود یک چشم به دختران.
ترکیب ایستادن ما به این شکل بود.
پسرها
***
دخترها * * دخترها
*
وسایل صنفی
برای اولین بار بود که بعد از چند ماه ما این همه ختر جوان می دیدیم. بعضی وقتها که زیر چشمی نگاه می کردم چشمم به چشم یکی از آنها می افتاد که داشت یواشکی مار ا دید می زد. هیچ کس جرئت نمی کرد علنی نگاه کند. تر س از گزارش نوشتن ودر نشست ها فحش خوردن اجازه رفتار عادی را نمی داد. خبرنگارها آمدند همه برایشان دست زدند. الان که در کانادا هستم خنده ام می گیره. کجا برا ی خبر نگارها دست می زنن. ما ها ی آدم ندیده در زندان اشرف بایستی برای خبرنگارانی که احتمالان مجاهدین و یا عراق پول سفرشان را داده بود دست می زدیم. دوباره شروع به بازکردن پیچها کردیم.
خبرنگارها پیش ما آمدمد وشروع به صحبت کردند. ما جواب می دادیم که سمیه را در 50 متری خود دیدم براش سرم راتکان دادم.سمیه هم برام سر تکان داد. جرئت نکردم برم پیش سمیه. حنیف مجتهد زاده – احسان اقبالی و حنیف امامی و وو شروع به صحبت کردند.. خبرنگارییش من آمد و پرسید چکار می کنی ؟ تنها نشسته بودم. شروع به حرف زدن کرد. بهش به انگلیس گفتم : تانکم را برای جنگ با آخوند ها آماده می کنم.
I am making my tank ready for war with Mullas
خبرنگارگفت می تونه منظورت را بهتر بگی. زنی که انگلیسی اش خوب بود پرید و سط و چوابش را داد. چ.م من اصلا چیزی از تانک نمی دانستم. هول هم شده بودم. یک نفس کشیدم. و به باز و بسته کردن پیچ ها ادامه دادم.
رفتم داخل تانک. ار توی دوربین نگاه کردم برای من همه چیز جالب بود.
یک دفعه آهنگ میلیشیا را بلند گو پخش کرد و من هم با آن سوت می زدم. سرم را بیرون آوردم بچه ها گفتند دهی است ( دهی – منظور تنفس ساعت 10 صبح بود که با خوردن سبک همراه بود )
رفیتم سر میز.
My gush
عجب میزی بود مدتها بود که همچین غذائی و اینقدر غذا هیچ کدام از بچه ها ندیده بو.دند.. مقداری غذا بر داشتم با حمید رضا صبوری شروع به حرف زدن کردم. بعد ا زما دختران رفتند غذا برداشتند.
خبرنگارها هم همین طوری فیلم می گرفتند. و با بچه ها که از قبل تعیین شده بودند صحبت می کردند.
کنار تانک نشسته بودم و مشغول خوردن بودم که یکی از مسولین زن آمد وگفت چرا تنهائی بیا بریم پیش خواهرت. خیلی خوشحال شدم. سمیه تنها نبود. دختران دیگری هم آنجا بودند.
اول فکر کردم دلشان برام سوخته بعدا فهیمدم که م یخواستن جلوی خبرنگارها نشان بدن که دخترا وپسرا قاطی نیستند. خبر نگارا که نمی دانستند ما خواهر و برادر هستیم. بعدش هم تعدادی از پسرها به چمع ما پیوستند.
من فقط توانستم سلام علیک با سمیه بکنم.. خیلی خجالت کشدیم در آن جو باوی صحبت کنم. بعد از یک ربع دوباره شروع به باز وبسته کردن پیچ ها که تمامی هم نداشت کردم.
خبرنگار ها که می خواستند برن دوباره برایشان دست زدیم.
سریع مارا جمع کردند و به قرارگاه مان بردند.
ما احساس خوبی داشتم. به قرارگاه که رسیدیم ساعت 12 بود و قت ناها ر.رفیتم ناهار خوری. با کسی هم در این مورد نه حرفی زدیم و نه کسی با من حرف زد.
بقیه قرار گاه فقط پچ پچ می کنند. و خبر ها از شبکه پچ پچ بدون اینکه کسی به روی خودش بیارد منتشر می شود.