از: خانواده حسن زاده (گیلان – خمام)
به: رضا حسن زاده
امروز 15 شهریور سال 1387 است و این دومین نامه ای است که برایت می نویسیم در حالی که نمی دانیم نامه ی قبلی را خواندی یا نه؟
چند روز پیش باران شدیدی داشتیم اما امروز دوباره آفتابی است، همه درختها و گیاهان مثل روزهای اول بهار عجیب سر سبزند البته نگران نباش برنجها را درو کردیم و با خیال راحت به پیشواز باران وماه مبارک رمضان رفتیم.
زندگی همه خوب است با پستی و بلندیهایش، تلخ و شیرین می گذرد با اتفاقهای خوب و بد. و جای تو در همه این لحظه ها خالی است. میدانی! مدتی است اقا جان از میان ما رفت خیلی سخت بود هنوز هم سخت است اما باید تحمل کرد تا اخرین لحضه اسم تو را به زبان می اورد و با صدای هر ماشین در حیاط می گفت تو امدی اما…!
اما زندگی همیشه همین گونه است هم تلخی دارد هم شیرینی! چند ماه بعد از فوت اقا جان یک اتفاق خوب داشتیم و ان عقد مریم بود حالا دایی رضا حواست را جمع کن یک ساعت و یک کادوی عروسی به خواهر زاده بزرگت بدهکاری!یک سری خبرهای خوش وخیر دیگری هم هست که انشاءالله بعدا.
راستی جواد و منصور خدمت سربازی خود را می گذرانند و محمد دوره خدمتش تمام شده. بقیه هم خوب وسلامتند و بی صبرانه در انتظار جناب عالی.
حالا از خودت بگو؟چطوری؟ سلامت وشاد هستی؟ واقعا اصلا به ما فکر میکنی؟ به خانه، خانواده، محل، هم محلیها؟
فکر کن اگر یک روز بیایی، اینهمه تغییر را ببینی، مطمئنم نمی توانی تصور کنی! آن روستای کوچک حالا جزو منطقه ویژه ساحلی است با اسفالت ولوله کشی گاز واب وتلفن حتی شالیزارها جاده کشی و کانال کشی شده اند و یک اینده ی طلایی در انتظار اینجاست. مطمئنم نمی توانی تصور کنی خواهرزاده ها و برادر زاده هایت چقدر بزرگ شده اند! خواهرها و برادرهایت چقدر تغییر کرده اند همانطور که ما نمی توانستیم درباره تو چیزی تصور کنیم.
تا اینکه عکسهایت را دیدیم. عکس هایت که جای تو به حرفها و درد دلهای مادرت گوش می دهند.
ما سالها از تو بی خبر بودیم و اصلا نمی دانستیم زنده هستی یا نه اما ارزوی همه این بود که سلامت باشی حالا هم همین است هر جا که هستی سلامت باشی.
می دانی!هرکس برای زندگی چیزی را بهانه میکند. یک نفر میگوید برای همسر یک نفر فرزندان یک نفر سرزمین یک نفر…
اما هرچه باشد گاهی دلت برای خودت تنگ می شود. اگر بعداز سالها تلاش گم کرده ات را بیابی دوست داری همه چیز را تغییر دهی حتی معیارهایت را گاهی و حتی به زمان ومکان فکر می کنی به زندگی کوتاه به اینکه مرگ وزندگی دست خدای بزرگ هست پس چرا؟چرا در مقابل موانع متوقف شویم چرا موانع را پشت سر نگذاریم شاید پشت این دیوار بلند یک تلنگر است با یک تصمیم به بیدار شدن می توان چیزهای تازه ای تجربه کرد وبعد…
حتماً حتماً حتماً یک روز می شود که بیایی دور هم بنشینیم چای بنوشیم و حرف بزنیم وبخندیم به کابوس وحشتناکی که به اراده تو تمام شد! به زمان که چقدر زود گذشت.
خانواده چشم انتظار