گفتگوی چهارم با خانم بتول سلطانی
بنیاد خانواده سحر: به همه هموطنان دور از وطن سلام می کنیم. همچنین درود فراوان خود را به ایرانیان داخل وطن عزیزمان تقدیم می کنیم و از اعماق وجود آرزو می کنیم همگی روزی در ایران جمع شویم و زندگی توام با شادی و نشات را با هم آغاز نمائیم. همچنین به خانم سلطانی نیز عرض ادب و سلام مجدد می کنیم.
خانم بتول سلطانی: من هم به شما و تمامی ایرانیان داخل و خارج وطن سلام می کنم.
بنیاد خانواده سحر: خانم سلطانی، اگر موافق باشید می خواهیم دوباره به اشرف برگردیم. همان جائی که شما به سختی از آنجا فرار کردید. می خواهیم برای مخاطبان ما بگوئید چه مناسباتی درون سازمان باعث شد که شما اقدام به فرار کنید. اصلا مناسبات درونی سازمان، از کی و کجا شروع شد؟
خانم بتول سلطانی: من در اصل دو دهه توی سازمان بودم و خیلی خوب مناسبات درونی سازمان را درک میکنم. در شروع سال 1366 که من وارد این سازمان شدم در واقع بهترین خانه ها و هتل های مسکونی را سازمان به خانواده ها اختصاص داده بود. توی آن مقطع سازمان تمام انرژی اش را به طرف جذب افراد و نفرات و تمام مخالفین از ایران و جهان سمت و سو داده بود. مقطعی بود که مسعود رجوی از فرانسه به همراه مریم رجوی با یک فاصله زمانی اینها به عراق آمده بودند و یک تلاطم و تنشی در میان هواداران خارج کشور بود. آن موقع رجوی در اوج خَرمَردرِندی اش داشت افراد را چه از داخل کشور و یا کشورهای اروپایی از زندگی عادی شان خارج می کرد و جذب می کرد و توی قرارگاه و توی این وادی می انداخت. به هر نحو که شده یعنی اینها هر شگردی را بکار می گرفتند برای اینکه این افراد را بکشانند و به عراق بیاورند. مثل اینکه بطور سازماندهی شده، قاچاقچی بفرستند پول بدهند به این قاچاقچی. نفر بفرستند سراغ این نفرات و از زندگی خانوادگی و عواطفشان جدا کنند و داخل سازمان بکشانند. یک بخش کارش این بود.
یک بخش دیگر کار آن موقع، تاسیس ارتش آزادی بخش بود و زدوبندهایی که با دولت عراق داشت و ملاقات هایی که با نمایندگان و وزرای دولت عراق کرده بود و بعد هم با خود صدام برای گرفتن سلاح و قرارگاه و تعلیم آموزش این نفرات. که آن موقع تاکید کرده بود روی تاسیس ارتش آزادی بخش ملی تحت همین عنوان و تند تند تیم و نفر می فرستاد. آن موقع به ارگان های نظامی عراق برای دادن اطلاعات از ایران و عاملی که می توانست عراق را در حمله به ایران موفق بکند و یا عواملی از سازمان که به همراه اینها می آمدند داخل ایران و در عملیات ها شرکت می کردند. آن موقع به اصطلاح به این عملیات عملیات گردانی می گفتند. در آن مقطع سازمان دنبال این کارها بود. هر روزی هم که بلند می شدی یک حادثه و یا یک بحران و ماجرایی وجود داشت. به این ترتیب سر هواداراهای خودش را گرم می کرد.
همین طور گذشت تا اینکه گفتند لباس ارتش آزادی بخش و نمی دانم یونیفورم و پوتین نظامی و بعد رزم انفرادی یعنی هر کی می آمد و در این گودال می افتاد، همینطوری تا ته می رفت. به دنبال این بود که در سال 1368 مجددا بعد از مرحله اول انقلاب ایدئولوژیک که در سال 1364 اتفاق افتاده و مسئله طلاق را مطرح کرده و گفته بود که هر کس به نوعی باید از همسرش بگذرد. در سال 68 سازمان آمد و یک فیل جدید هوا کرد و گفت جواب نداده و باید انقلاب واقعی صورت بگیرد. یعنی باید طلاق الی الابد، طلاق علی الدوام و آن دفعه طلاق ها درست نبوده و این مرتبه باید واقعی باشد و به هیچ عنوان بازگشتی نیست و هر کس می خواهد وارد این سازمان بشود، باید طلاق بدهد. ما از این به بعد، این طلاق ها را یک شرط قرار می دهیم که آیا فرد حاضر هست که زن و یا شوهر را برای همیشه طلاق بدهد و در این صورت ما افراد را در مناسبات خودمان راه می دهیم.
کسانی هم که هستند در مسیر یک گردباد قرار می گیرند اسم این انقلاب را هم گذاشتند انقلاب گردباد و یک صافی که هر کس ماند باید پای این موضوع بیاید و به این ترتیب نشست های انقلاب شروع شد و مسعود و مریم خودشان گرداننده این نشست ها بودند. به این ترتیب سری به سری افراد را می بردند و در یک فضای جوسازی شده و ساختگی و در یک فضای چشم و هم چشمی و القایی قرار می دادند و با احساسات و عواطف افراد به یک صورتی بازی می کردند، که این فرد تحت تاسیس احساسات خودش قرار می گرفت و می گفت که من اصلا زن نمی خواهم. آن دیگری می گفت من اصلا شوهر نمی خواهم. ما اصلا طلاق می دهیم، حلقه ها را در می آوریم. چنین فضایی را ایجاد کردند و افراد می آمدند و از یکدیگر جدا می شدند و به این ترتیب زن و شوهرها را از هم طلاق دادند. این افراد را می گرفتند پانسیون می کردند. کسی که به نسبت فرا خوانده می شد، سری به سری می گویم. مثلا من هفت سری اش را یادم است من سری هفتم بودم. آخرین سری بود که همه افراد سازمان انقلاب کرده بودند و طلاق گرفته بودند.
سری به سری همه را می بردند. از دقیقه ای که افراد را صدا می کردند همه دلهره داشتند، مبنی بر اینکه الان می خواهد چه اتفاقی بیفتد بعد نفر را صدا می کردند و او می رفت تمام مسئولیت های سازمانی اش را تحویل می داد و می رفت پانسیون می شد و دل شکسته می شد. بعد می دیدند مریم و مسعود می آمدند کف می زنند و هورا می کشند و بعد یک فضایی که حالا شما باید چی بدهید و اینکه چی قایم کردید و هی فشار می آوردند و آخرش به این منتهی می شد که باید طلاق می دادند. بعد طرف باید می نوشت چه میزان وابستگی دارد و چه مشکلاتی دارد و ذهنیت هایش چیست و بعد پشت سر هم نشست و نشست تا اینکه باید بصورت ایدئولوژیک ازدواج را در ذهنت طلاق بدهی و به این ترتیب اسم اش را گذاشتند یک سرفصل و افراد را به خاطر اینکه هر چه بیشتر و بهتر ذهن و عواطف و احساسات و… را در مهار خودشان داشته باشند این کارها را کردند. در قدم بعدی نوبت رسید به قیچی کردن عواطف بعدی، یعنی بچه ها.
که من یادم است با فرصت طلبی گفتند زمان جنگ است و ما نمی توانیم بچه نگه داریم و به این ترتیب با یک شانتاژ دیگر، بچه ها را هم از خانواده ها جدا کردند و به این ترتیب یک طرح خائنانه ای بود که به این صورت انجام گرفت و حتی خودشان گفتند این بهانه خوبی است تا از دست بچه ها خلاص شویم. و بحث تا اینجا پیش رفت و مطرح شد. و به این ترتیب بچه ها را هم از خانواده ها جدا کردند و هدف شان این بود که افراد به صورت هر چه تمام وقت تر و حرفه ای تر بمانند و مسعود در اوج شیادی محاسبه کرده بود در شرایطی که بچه ها باشند چه انرژی کلانی توسط این بچه ها گرفته می شود. حتی این را هم پذیرفتند که یک تعدادی هم بریدند و رفتند، ببرند و بروند. در عوض افرادی خواهند داشت که به صورت کاملا حرفه ای و تمام وقت، گوش به فرمان و با تمام وجود در اختیار رهبری سازمان هستند. مثلا می گفتند یکی از اینها به ده نفر می ارزد که می گوید می خواهد ماهی یک بار بچه اش را ببیند. به این ترتیب بچه ها هم از خانواده ها جدا شدند و فرستادند به جاهایی که خودشان می دانستند. مثلا در مورد خود من پسرم را به یک کشور و دخترم را به کشور دیگر فرستادند. هیچ ارتباطی بین ما نبود و حتی من نمی توانستم بپرسم، این بچه کجاست.
حتی ممکن نبود به طور سربسته بگویم، بچه ام کجاست. اما به صورت زهر مار این را از زبان من بیرون می کشیدند که چرا تو چنین چیزی را گفته ای و چنین سوالی را مطرح کرده ای. پشت این سوال یک نشست و یک برخورد و بالاخره روی این مسئله برخورد و توبیخ می کردند. به این خاطر که مثلا یکی گفته، بچه من کجاست. یعنی یک طوری این مسیر به دام کشیدن و به ذهن گرفتن افراد ادامه داشت. مثلا من یادم است دوباره وقتی اینها گفتند انقلاب و بند الف و بند چه و شروع مبارز بودن یک نفر با بند انقلاب و طلاق شروع شد. اول انقلاب و طلاق بعد بچه هایت را باید می دادی بعد جدایی از بچه، جدایی از خانواده.
بعد جلوتر آمدند و شاخص تعیین کردند. شاخص کی است. مثلا مریم. زنی که برای مسعود از شوهرش جدا شده است و طلاق گرفته و با مسعود ازدواج کرده و ازدواج به اصطلاح عقیدتی کرده و همه وجودش مسعود شده است. بعد توی یک طرح خائنانه دیگر آمد و گفت که من از همه مسئولیت های سازمانی ام کنار می کشم. مسعود هم آمد و این را یک بند کرد و فصلی که گفت من از مسئولیت های سازمانی کنار می کشم و مریم مسئول اول می شود. انتخاب به عنوان مسئول اول کسی که پاکبازی اش و درجه حل شدنش و وصل به مسعود چقدر زیاده و این را قرار دادند شاخص و گفتند هر کس این را انتخاب کند. باز یک بساط توی سازمان راه افتاد از کسانی که نیامدند توی این داستان که مثلا مریم را قبول ندارند، که به آنها می گفتند: شما زن ستیز هستید و شما باید انقلاب کنید و شما باید فلان کنید. یعنی باز همین طور مرحله به مرحله اینها با افراد درگیر هستند، برای به دست آوردن ذهن، قلب و تسخیر حتی روح افراد یعنی در خواب و بیداری تلاش می شد، این افراد را تحت کنترل خودشان بگیرند. بعد مسعود آمد از تمام مسئولیت های تشکیلاتی اش استعفا داد و مریم را طرف خطاب و حساب همه قرار داد و قرار شد همه مریم را به عنوان مسئول اول انتخاب کنند.
در بطن وجودی این داستان یک چیز وجود داشت و آن اینکه مسعود فقط رهبر عقیدتی بشود. یعنی تا اینجا اگر بخواهیم به صورت محوری بگوئیم مناسبات درونی سازمان چه بود، می شود این را به دو بعد تقسیم کرد. یکی بعد استراتژی نظامی سازمان و دیگری بعد تشکیلاتی و ایدئولوژیکی سازمان. یعنی بعد استراتژیکی و نظامی اش خروج ار فرانسه و ورود و انتخاب کشور عراق بود. انتخاب محلی تحت عنوان قرارگاه و آموزش های نظامی و تشکیل ارتش آزادی بخش و توی این مقطع اینها بود و از این طرف انقلاب ایدئولوژیک بود و بحث های آن موقع و سال 67 که من یادم است، به دنبال بحث های عبور از تنگه در عملیات فروغ جاویدان که شکست خوردند، آمدند جمع بندی کردند و گفتند علت شکست این بود که انقلاب ایدئولوژیک صورت نگرفته و افراد تمام عیار نجنگیدند. آن موقع موضوع بحث های ایدئولوژیک این بود. که به دنبال همین آمدند و این فیل را هوا کردند که همه باید طلاق بدهند همه باید از بچه هایشان جدا بشوند و گفتند: عواطف فرد نامشروع است. یعنی تا این حد و به این ترتیب افراد را تحت هژمونی و کنترل ذهنی خودشان قرار دادند.
بعد از اینکه مریم مسئول اول شد و مسعود از تمامی مسئولیت های سازمانی اش کنار کشید، در یک مقطعی آمدند گفتند: به خاطر اینکه سازمان در یک منطقه (آن موقع می گفتند ژئوپولتیک منطقه) قرار نگیرد و فضای سرد و یخ زده کشورهای اروپایی را باز کنند (یادم است مقطعی بود که بند ر مطرح شد یعنی ریاست جمهوری) آمدند مریم را به فرانسه فرستادند و این کار را مسعود کرد و در تمام کشورها دفاتری را تحت عنوان دفتر ریاست جمهوری باز کردند. باز یک غوغا و ماجرایی توی سازمان تحت عنوان بند ریاست جمهوری برپا شد. به دنبال این بود که یک سری اقدامات تازه آغاز شد. مثلا تا قبل از این دوره توی سازمان یک سری ترانه ها پخش نمی شد. یا مثلا هیچکس به ترانه های خانم مرضیه گوش نمی داد. هیچکس به منوچهر سخایی گوش نمی داد، ولی اینها با یک تلاش گسترده ای که در کشورهای اروپایی به راه انداختند، یک دفعه دیدیم همه ترانه های تقدسی، خانم مرضیه و مرحوم خانم الهه و هر کس که می آمد طرف اینها و دست دوستی می داد. سازمان شروع کرد به جذب کردن و من یادم هست، آن مقطع صحبت از همبستگی ملی و بعد هم دعوت از گروه های اپوزییسیون بود که زیر چتر ما و زیر هژمونی ما بیایند، که بعد هم یک سری را جمع کردند و بعد شورای ملی مقاومت را دوباره علم کردند و اینکه ما اپوزیسیون دولت ایران هستیم و بعد هم از گروه های سلطنت طلب و نظام شاهنشاهی را هم حاضر شدند به کار بگیرند و بیاورند به اصطلاح زیر چتر همبستگی ملی و از آنها استفاده یا بهتر بگویم سوء استفاده بکنند.
بعد همین طور اینها ادامه داشت. به لحاظ تشکیلاتی یادم هست که اینها توی مقطع جنگ تحت عنوان استراتژی ارتش آزادی بخش یک سری تانک و سلاح غنیمت گرفته بودند یا مثلا در جریان حمله به مهران بیشترین سازماندهی اش را سازمان بعهده گرفته و نفر گذاشته بودند و به این طریق مهمات و سلاح غنیمت گرفته بودند و یک سری را هم به واسطه خوش خدمتی هایی که به صدام می کردند دریافت کرده بودند. رجوی دائم می آمد در نشست ها و با کلی پز و افتخار عنوان می کرد، این تعداد تانک از صدام گرفته است یا مثلا من یادم است که بابت عملیات ترور صیاد شیرازی یا عملیات دیگری که سازمان در داخل ایران کرده بود، بابت هر کدام شان انبوهی تسلیحات و جایزه از دولت صدام دریافت می کرد. به این ترتیب عملیات شان را گسترش می دادند و در واقع با دولت بعثی هم پیمان بودند. تا مقطعی که صدام تحت فشار ایران قرار گرفت.